10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 메리가 모라디 انتشار: 3 سال پیش 56 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها اینم پارت دوم «نجاتم بده بهت نیاز دارم » یا (💔save me l need you) شاید از این پارت خوشتون نیاد ولی برای ادامه داستان لازمه و اینکه تو پارت سوم بی تی اس وارد داستان میشن 😉 لایک و کامنت یادت نره 🙃😉
یک ماه بعد ✨
با صدای عمو و زن عمو به خودم اومدم و رفتم پشت در تا ببینم چی میگن : زنعمو : من دیگه نمیتونم تحمل کنم تا چند ماه قراره این دختره اینجا بمونه من دیگه خسته شدم عمو : آروم صدامون و میشنوه _ به جهنم خو بشنوه ( بعد صداش و برد بالا تا به من بفهمونه ) از این به بعدم اگه خواست اینجا بمونه باید پولشو خودش بده ما خودمون به اندازه کافی مشکل داریم نمیتونیم تو این اوضاع گرونی خرج یه نفر دیگرم بدیم مگه ما ضامنیم 😡 + بسه دیگه داری زیادی روی میکنی
بعد اومد و از بای در نگاه کرد منم خودمو زدم به خواب تا منو نبینه
تو این یه ماه که بابا از پیشم رفت صابخونه از اونجا بیرونم کرد و منم مجبور شدم بیام با عمو ناصر و زنش ناهید زندگی کنم چون اگه کسی منو قبول نمیکرد باید میرفتم و تو یتیم خونه زندگی میکردم ولی الان مجبور از صبح تا شب تیکه های زنعمو رو تحمل کنم هیچی نگم
چند روز پیش که رفتم کارنامم رو بگیرم فهمیدم که همه ی نمره هام 20 شده و تصمیم گرفتم که رشته ی علوم تجربی رو انتخاب کنم چون از بچگی آرزوی پزشک شدن داشتم و میخوام جون آدما رو نجات بدم
مدیر بهم پیشنهاد داد چون که نمره هام همشون 20 هست برای تیز هوشان آزمون بدم ولی الان اوضاعم جوری نیست که بتونم به درس خوندن فکر کنم با این اوضاع زندگیم حتی فکر کنم دیگه نتونم به درس خوندن ادامه بدم چون مجبورم کار کنم وگرنه کسی از من مراقبت نمیکنه
قبلا فقط دلم ترک برداشته بود ولی الان شکسته و تیکه هاش گم شده 💔
بعد از دو ساعت نازی دختر عموم اومد گفت برم برای شام و منم اصلا اشتها نداشتم ولی مجبور بودم برم تا باز مجبور نباشم متلک های زنعمو رو بشنوم
از اتاق رفتم بیرون و کمک کردم و سفره رو باز کردیم نشستیم دورش
داشتم با غذام بازی میکردم که زنعمو گفت : هوی ملیکااااا ظرفارو بشور سفره ام جمع کن خدمتکار نداری که 😏
سرم و انداختم پایین و هیچ حسی نداشتم چون تو این یه ماه انقد حرفا بهم زدن که این بهترینشه 🙂
بعد از انجام کارا رفتم تو اتاق چون حوصله هیچ کدومشون نداشتم
تا رفتم تو اتاق پیامی به گوشیم اومد با بی حوصلگی بازش کردم از طرف آقای ملکی صاحب رستورانی که توش کار میکردم بود
: دخترم از کی میخوای بیای سر کار الان یه ماه شده منم میخوام یه نفر دیگه رو استخدام کنم کارم لنگ مونده و اگه هنوزم میخوای کار کنی تا هفته بعد حتما باید بیای وگرنه من یه نفر جدید استخدام میکنم :
هوف خدایا حالا من اینو چیکارش کنم من واقعا به این شغل نیاز دارم . خودت کمکم کن ......
___________________________________________
چند روز کسل کننده دیگه هم با متلکای زنعمو گذشت دیگه تصمیمم رو گرفتم نمیتونم ادامه بدم دیگه نمیکشم باید هرجور سده امشب از این خونه فرار کنم کاری که حتی تا به حال بهش فکرم نکرده بودم ولی الان میخوام انجامش بدم
شب بعد از اینکه ظرف ها رو شستم و کارم تموم شد از همشون خدافظی کردم و گفتم میرم میخوابم همشون تعجب کرده بودن که چرا من به جای شب به خیر گفتم خدافظ ولی براشون مهم نبود چون اونا نمیدونستم که شاید این آخرین باری که منو میبینن
تصمیم گرفتم همه چیز و فراموش حتی مامان بابا رو انگار که از اول هم وجود نداشتن 🙂🥀
برای خودم وسط اتاق جا انداختم و گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ صبح گذاشتم رو ساعت و بعد از کمی فکر کردن خوابیدم
با صدای آلارم گوشیم از جا بلند شدم یه حس خیلی دلگیری داشتم و بغض کرده بودم
آروم از اتاق رفتم بیرون دیدم همه خوابیدن سریع رفتم دستشویی و بعد از شستن صورتم موهام رو شونه کردم و وضو گرفتم نماز خواندم و با خدای خودم راز و نیاز کردم و ازش کمک خواستم و اینکه خدایا خودت مراقبم باش من فقط به تو توکل میکنم
بعد از نماز حس خوبی بهم دست داد سریع بلند شدم و وسایل رو جمع کردم و چون زیاد نبود کلا نیم ساعت طول کشید همه رو ریختم تو کولم و گوشم رو از شارژ کندم و گذاشتم تو کیفم به آشپزخونه رفتم که یه چیزی پیدا کنم تا بخورم که یهو دیدم شایان داره میره سمت دستشویی نزدیک بود خودمو خراب کنم ای خدا من الان چیکار کنم 😬
سریع رفتم تو اتاق و از اول جام رو انداختم و وسایلم و گذاشتم کنار دیوار و خودم و زدم به خواب بعد از چند دقیقه شایان از دستشویی اومد بیرون و از بای در به اتاق نگاه کرد بعد اومد تو و روم رو کشید بعد چند لحظه با دقت به تمام اجزای صورتم نگاه کرد و بعد پیشونیم رو بوسید و بعد از اتاق رفت بیرون و دوباره رفت خوابید دهنم اندازه غار حرا باز مونده بود این چرا اینجوری کرد 😐 وقتی مطمئن شدم شایان خوابیده سریع دوباره جام رو جمع کردم و نامه ای که براشون نوشته بودم رو گذاشتم رو اپن و از خونه خارج شدم
ساعت ۵:۴۵ بود و هوا کمی گرگ و میش بود و منم کمی میترسیدم ولی نه ملیکا نباید همین اول کار جا بزنی وگرنه باید تا آخر عمرت انقد بدبخت باشی به خودم روحیه دادم و شروع کردم به راه رفتن ... انقدر راه رفتن که خورشید قشنگ در اومد و شکم منم غاروقور میکرد به ساعت گوشیم نگاه کردم اوه ساعت ۷:۳۰ یعنی من نزدیک ۳ بود داشتم راه میرفتم
به خیابون رسیده بودم برای اولین تاکسی که دیدم دست تموم دادم و سوار شدم و گفتم بره بهشت زهرا
معلوم بود تعجب کرده که یه دختر ۱۴ ساله این وقت صبح تنهایی داره میره بهشت زهرا
رسیدیم کرایه رو دادم و به سمت قبر مامان و بابا رفتم
خودمو انداختم روش و تمام بغضی که تو این یه ماه تو گلوم گیر کرده بود ترکید
_ مامان ، بابا دلم براتون تنگ شده 🥺 بابا از وقتی رفتی یه ماه شده که من تو دنیا هیچ کس و ندارم بابا مجبور بودم به توهینا و تیکه های زنعمو گوش کنم و هیچی نگم چون هیچکس منو نمیخواست 😭
مامان من دختر بدی شدم من از خونه فرار کردم شاید الان اگه بودید دیگه منو دوست نداشتین ولی من مجبورم دیگه نمیتونم به عنوان به مقصر زندگی کنم
مامان بابا امیدوارم من رو ببخشید ولی من دیگه میخوام همه چیز رو فراموش کنم همه چی حتی تو و بابا رو ....دیگه نمیخوام حتی خودمم یادم بمونه دیگه نمی خوامت گریه کنم حتی اگه چشامم در باشه نمیزارم اشکم بریزه ولی این آخرین گریه منه پس هرچقدر بخوام گریه میکنم🥺😭
۴ ساعت پیش مامان بابا بودم بعد از بهشت زهرا خارج شدم لحظه ای که از قبرستون بیرون اومدم به خودم قول دادم یه روزی که به آرزوهام رسیدم بیام و به مامان و بابا بگم
شروع به راه رفتن کردم تا رسیدم به یه ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم به ساعت گوشیم نگاه کردم دوباره اندازه ۲ ساعت راه رفته بودم نمیدونم این انرژی رو از کجا آوردم بعد از یه ربع اتوبوس اومد و سوار شدم
بعد از یک ساعت نیم و عوض کردن چند اتوبوس بالاخره به رستوران رسیدم سریع داخل شدم
به آقای ملکی سلام کردم که از دیدنم تعجب کرد و گفت : فکر کردم دیگه هیچ وقت نمیای _ هنوزم میتونم اینجا کار کنم ؟ + چرا که نه دخترم _ فقط یه چیزی من از این به بعد میخوام بیشتر کار کنم یعنی از ساعت ۹ صبح تا یازده شب یکسره و دوشیفت کار کنم
تعجب کرد و گفت : ولی اینجوری که از پا میوفتی _ نه من به این پول واقعا نیاز دارم و میتونم از پیش بربیام لطفا 🥺 + حالا امروز رو کار کن اگر تونستی از این به بعد هم ادامه بده _ خیلی ممنونم راستی حقوقم چطوری میشه + حالا تو کارتو شروع کن درمورد اون هم بعدا حرف میزنیم _ باشه ممنون
رفتم توی رختکن و وسایلم رو گذاشتم بعد رفتم آشپزخونه و به همه سلام کردم و شروع کردم به کار کردن
نزدیکی ساعت ۴ بود که دیگه واقعا داشتم میکردم و از گرسنگی شبیه جنازه ها شده بودم چون از صبح یه کیک بیشتر نخورده بودم
بعد از یه ربع سر آشپز بریم و تا ساعت ۶ استراحت کنیم
همه تو سالن اصلی مشغول غذا خوردن بودن منم برای خودم غذا کشیدم و رفتم پیش نشستم تا بخورم خوبی تو رستوران کار کردن این بود که میتونستی رایگان غذا بخوری 😄 که برای من خیلی خوب بود
بعد از غذا خوردن به رختکن خانوما رفتم و رو تخت کوچیکی که اون گوشه بود گرفتم خوابیدم
ساعت پنج و نیم با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و خودمو تو آینه درست کردم و سریع رفتم بیرون
هنوز همه تو سالن اصلی بودن بعضیا داشتن باهم حرف میزدم و میخندیدن بعضیا هم روی ثندلیا خوابشون برده بود 😅 بقیه هم رفته بودن بیرون
بدون اینکه مزاحمتون بشم سریع رفتم تو آشپزخونه و ظرفای ناهار رو که باهم خوردیم شستم
کارم تموم شد داشتم دستم رو خشک میکردم که همه اومدن تو آشپزخونه و با دیدن من شوکه شدن منم یه لبخند ژوکوند بهشون زدم 😄 بعد از چند دقیقه هم سر آشپز اومد و کار رو شروع کردیم
دیگه ساعت یازده شب شده بود که کارامون تموم شدو همه رفتن منم باقی ظرفارو شستم و آشپزخونه رو طی کشیدم و از غذایی که مونده بود برای خودم کشیدم و خوردم و بعد از تمیز کردن آشپزخونه آشغالا رو گذاشتم سر کوچه و لامپ رو خاموش کردم و بعد از برداشتن لباسام از رستوران خارج شدم
هه ولی من که خونه نداشتم الان باید چیکار میکردم خدایاااا 🥺
همین جور سرگردان داشتم با ترس توی کوچه های تاریک راه میرفتم دیگه واقعا امیدی نداشتم با خودم گفتم مجبورم تو کوچه بخوابم 😢
همینجوری داشتم به راه رفتن ادامه میدادم که از دور یه مسجد دیدم از خوشحالی نزدیک بود گریه کنم سریع دویدم و رفتم توش خدارو شکر باز بود بعضیا توش بودن منم رفتم به گوشه ای نشستم و به ساعت گوشیم نگاه کردم اوه اوه ساعت ۱ شبه
همینجوری که گوشی دستم نمیدونم چجوری خوابم برد
با تموم پادنای کسی از خواب پریدم یه خانومی داشت نکونام میداد _ بله + دخترم پاشو نماز صبحه _ آها ممنون سریع پاشدم و رفتم وضو گرفتم و نماز صبحت رو تو مسجد خوندم ساعت ۵:۱۵ بود و من هنوز خوابم میومد به خاطر همین یکم دیگه هم خوابیدم خدارو شکر کسی بهم چیزی نگفت
ساعت ۶:۳۰ از خواب پاشدم و از مسجد رفتم بیرون و یکمی پیاده روی کردم تا رسیدم به یه پارک و روی یه نیمکت نشستم و از تو کیفم یه کلوچه درآوردم خوردم
خوراک این روزای من شده همین چیزا
بعد از یه ساعت به سمت رستوران رفتم و بعد از اینکه همه اومدن کار رو شروع کردیم
الان چند روزه که من از خونه فرار کردم و شبا تو مسجد میخوابم و تو رستوران کار میکنم خدارو شکر کسی آدرس رستوران نمیدونست و من هم بهشون نگفته بودم
نمیدونم تا می میتونم اینجوری زندگی کنم
بازم مثل همیشه صبح رفتم سرکار و شب خسته و کوفته به سمت مسجد میرفتم ولی مسجد چرا بستس وای خدایاااااااااا من الان چیکار کنممممم😩
آواره و سرگردون تو کوچه ها راه میرفتم و ساعت نزدیک دو صبح بود تا بالاخره رسیدم به همون پارک ناچار رفتم تو پارک رو یه نیمکت نشستم و کیفم بغل کردم سرم و گذاشتم روش دیگه واقعا از این زندگی خسته شدم
با طلوع آفتاب از خواب پاشدم عه من کی خوابن برد ؟؟؟
سریع رفتم تو دست شویی پارک و تو یکی از دستشویی ها لباسم رو عوض کردم و بعدم صورتم رو شستم بعد از نیم ساعت و خوردن به کلوچه به سمت رستوران راه افتادم
چند روز بعد ✨
دیگه واقعا تبدیل به یه کارتون خواب واقعی شدم و روتین زندگی من شده این : از صبح میرم رستوران و ناهار و شام رو اونجا میخورم ..... شبا تو پارک میخوابم .....صبحونه یدونه کلوچه میخورم ..... گوشیم رو تو رستوران شارژ میکنم ..... لباسام رو تو دستشویی میشورم و رو درختا آویزون مکنم و صبا سریع برمیدارم.... موهام رو هم شبا وقتی هیچکس نیست تو دستشویی پارک میشورم و با خشک کن دست خشک میکنم 😅😂
حتی مدل زندگیم برای خودم هم مسخره و خنده داره نمیدونم اگه به کسی بگم باور میکنه یا نه 😄😅💔
الان دوهفته ای که کارتون خوابم 😬 و دیروز تو سرکار شنیدم که بچه ها درمورد کارتون خوابا حرف میزدن و منم خیلی ضایع فقط لبخند میزدم 😊😙 میگفتن که پلیس داره جمشون میکنه
خب منم از اول میدونستم که نمیتونم زیاد تو پارک بمونم حتی برای خودم هم جالبه که چرا تا الان گیر نیفتادم خدایا چیشد که من به اینجا رسیدم 🙂
با صدای جیک جیک پرنده ها از خواب پاشدم هنوز ساعت ۶ بود و برای رفتن به سرکار خیلی زود به خاطر همین تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم هندزفریم رو هم گذاشتم تو گوشم و به آهنگ دوست دارم زندگی رو از سیروان گوش دادم این آهنگ خیلی بهم انرژی میداد و باعث میشد با یه دید بهتری به زندگی نگاه کنم
بعد از یک ساعت پیاده روی روی چمنا نشستم و سرم رو به پشت خم کردم و لبخندی زدم 😊
با حس سنگینی نگاه کسی چشم باز کردم یه دختر جوون جلوم وایساده بود بعد یهود هول کرد و گفت : سلام من زهرا هستم 😃 دستشو دراز کرد از جام بلند شدم منم بهش دست دادم _ سلام منم ملیکا هستم با من کاری داشتی 🤨
+ راستش از دور که دیدمت حس کردم چقدر آشنایی و راستش ازت خوشم اومد به خاطر همین اومدم تا باهات حرف بزنم 😅 _ آها 😐 بعد شروع کرد به سوال پرسیدن نمیدونم چرا ولی منم به همهی سوالاش جواب میدادم + چند سالته ؟ _۱۴ + اوه اصلا بهت نمیخوره من فکر کردم بیشتر باشی _ آره من چون قدم بلنده اینجوریم + این وقت روز اینجا چیکار میکنی ؟ ( وا مگه فصولی خو خودت اینجا چیکار میکنی ؟😐😑)
..... خلاصه که آخرش مجبور شدم کل زندگیم رو براش از اول تا آخر و اینکه اینجا چیکار میکنم رو براش توضیح بدم 🙂 زندگیم جوری بود که وقتی داشتم تعریف میکردم خودمم باورم نمیشد مگه من چند سالمه که نقدر مشکل دارم
آخرش دیگه اشکش در اومده بود + آهی عزیزم 🥺😢
وسط گریه یهو عین مونگولا دست زد 😐😂😑 + آها آها صبر کن نه صبر کن بعد یهو عین اسب شیهه کشید
+ آهاااااااا یادم اومد تو همون دختره ای _ کدوم دختره ؟😐 + بابا پارسال ساعت یازده شب داشتم میمردم 😃 یکمی فکر کردم
( فلش بک به پارسال ساعت یازده شب )
(داشتم از سرکار بر میگشتم که صدای سرفه های یه نفر توجه منو به خودش جلب کرد سریع به سمت صدا رفتم دختر جوونی از شدت سرفه داشت خفه میشد سریع رفتم کمکش و چندبار زدم پشتش ولی اثری نداشت دیگه داشت بیهوش میشد با یه صدای خیلی ضعیف گفت : ا...اس....اسپر.....اسپرم ....اس....اسپرم و به کیفش اشاره کرد سریع رفتم سمت کیفش و دنبال اسپری گشتم ولی نبود که نبود و دختره هم واقعا داشت میمرد
چند لحظه بعد دیگه صدایی ازش نیومد سریع رفتم سمتش نفس نمیکشید سریع دماغش رو گرفتم و بهش نفس مصنوعی دادم نزدیک ده بار اینکار رو انجام دادم تا بالاخره تونست نفس بکشه گوشیم رو برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم بعد از چند دقیقه اومدن و منم براشون توضیح دادم که چیشده دختره تمام مدت با حال خرابش داشت بهم نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه بردنش و منم حرکت کردم سمت خونه ) بعد از کمی فکر کردن گفتم : نگو که تو همون دختره ای + آره دیگه واقعا ازت ممنونم دکترا بهم گفتن اگه بهم نفس مصنوعی نمیدادی الان مرده بودم _ نه بابا خواهش میکنم ماری نکردم که 😌😎 + چجوری میتونم جبران کنم برات ؟ _ نه نیازی به جبران نیست 😇 + تو جون منو نجات دادای منم باید حتما یه کاری برای تو بکنم آها راستی گفتی الان تو پارک زندگی میکنی آره ؟ _ آره چطور مگه 🤨
+ راستش من یه خاله دارم که تنها زندگی میکنه و به من اگه کسی میشناسم که به جایی نیاز داره بهش معرفی کنم تو هم که دختر خوبی هستی و تازه جون منم نجات دادی چطوره تو رو بهش معرفی کنم ؟ها موافقی ؟ از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنم این بهترین خبری بود که میتونستم امروز بشنوم یعنی دیگه مجبور نیستم تو پارک زندگی کنم از اخلاق و قیافه ی دختره هم مشخصه دختر خوبیه با خوشحال گفتم : واقعا 😍 یعنی میشه ؟🤩 + آره عزیزم این کمترین کاریه که من میتونم برات بکنم تو زندگی منو نجات دادی 😇 فقط شمارتو بده تا من وقتی با خالم حرف زدم بهت خبر بدم _ باشه ممنون 🤩 شمارم رو بهش دادم و بعد از خداحافظی وسایلم رو برداشتم و به سمت رستوران راه افتادم
ساعت هشت شب بود و شلوغ ترین موقع رستوران منم سخت مشغول ظرف شستن که یهو گوشیم زنگ خورد تعجب کردم چون اکثرا کسی به من زنگ نمیزد با خیال و اینکه فاطیماست خواستم قطع کنم تا بعداً بهش زنگ بزنم ولی دیدم شمارش ناشناسه از سر آشپز اجازه گرفتم و رفتم تو رختکن تا جواب بدم من : الو بفرمایید ؟ + سلام خوبی _ ممنون ببخشید شما + بابا زهرا ام 😐 _ زهرا کیه 😐😑 + ای خدا صبح تو پارک همو دیدیم قرار شد وقتی با خالم حرف زدم بهت زنگ بزنم یادت رفت 😬 _ آها چطوری 😅 + چقد تو خنگی 😤 _ 😅😬 خو چیشد + خالم قبول کرد آماده سو بیام دنبالت _ چی 🤩 کی + الان دیگه _نه الان نمیشه من هنوزم سرکارم
+ خوب باشه بگو کی بیام _ ساعت یازده شب جلوی رستوران ملکی + باشه اون موقع میام دنبالت _ باشه ممنون
وای خدایا مرسییییییی 🤩🤩
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی ترین رمان کی تم ادامه بده زود پارت هارو بزار😉😀