
اینم پارت سوم که خیلی هیجانی هستش وامیدوارم لذت ببرین?اگرقسمت های قبلی رونخوندیدبریدبخونیدچون به هم ربط دارن ونظرت فراموش نشه??
تااینکه... .ماجرای امروزصبح ازدیدمارکو:فهمیدم که استاروجکی دارن باهم حرف میزنن منم رفتم یه گوشه وپاگوش ایستادم چون برام مهم بودکه جکی چی میگه بعدوقتی دیدم موضوع خاصی نیست رفتم تابادوستام بازی کنم واستارهم اومدپیش مااما به طورناگهانی من توپ روزدم به صورت استارواونم خیلی ناراحت شد ورفت وگریه کردبعدش منم بازی روول کردم تابرم پیش استاروازش معذرت خواهی کنم کل مدرسه روگشتم ولی استارروپیدانکرم که یهوچندتانهنگ کوچولوی آبی ازسقف مدرسمون ریخت روی سرمن بعدمن به سرعت اوناروازخودم جداکردم چونکه دیده بودم باهیولاهای لودوچیکارکردن بعدباخودم گفتم که این فقط میتونه کاراستارباشه پس به سختی یه نردبون پیداکردم وازش بالارفتم تارسیدم به سقف بعدکه استاررودیدم صداش کردم امااون جوابموندادمن بازم صداش کردم امااون بازم جواب ندادپس رفتم پیشش واول ازش معذرت خواستم ویکم باهاش دردودل کردم اماوقتی دیدم هنوزم جواب نمیده نگران شدم وصرتشوبرگردودم اما?...
استارروندیدم چونکه اون اصلااستارنبودفقطیکی ازهیولاهای لودوبودکه تونسته بودخودشوبه شکل استاردربیاره واینجابودکه من متوجه شدم نهنگ های آبی کوچولوبرای چی بودن بعدباچندتاحرکت کاراته هیولاروشکست دادم وازش درمورداستارپرسیدم اون اولش جواب نمیداداما من به زوروادارش کردم تابالاخره جواب دادوگفت که تومیونیه بعدمنم سعی کردم قیچی بعدهاروپیداکنم پس رفتم توی کمداستارروگشتم ودیدم که اونجاست بعدباهاش واردمیونی شدم ودیدم که استارداره بااون هامبارزه میکنه اماانگاری که داشت شکست میخوردازوقتی که اون مارمولکه اومده بودکارماهم سخت ترشده بودچون هم باهوش بودوهم سریع؛منم رفتم به کمک استاروداشتیم شکست می خوردیم که یهوشانس آوردیم وپیروزشدیم وقتی برگشتیم زمین دیدم که جکی دوئیدومنوبغل کردمنم خیلی خجالت زده شده بودم امااستارخیلی هم خوشحال بودچون اونم ازجکی مین توماس خوشش میومد بعدجکی بهم آفرین گفت که بااون هیولامبارزه کردم وبعدرفت سرکارخودش.ماجرای امروزظهرازدیداستار:من...
داشتم به اُستارنگاه میکردم که ازدورآهنگ میزدبرای همین هم اصلاحواسم به مارکونبودوبدوقتی رفتیم خونه مامان وبابای مارکوبرام یه جشن گرفته بودن جشن 64روزی که پیش اوناهستم منم خوشحال شدم ورفتم بغلشون کردم وکیک وشیرینی هم خوردیم ومارکوخوراکی های مثلثیشو"ماچو"درست کردوبه ما دادوبنظرم اون روزبهترین روززندگیم بود ومنم باعصای جادوییم کلاترقه وفشفشه درست کردم واوناروترکوندم بعدش ...
قرارشدبرای پیکنیک بریم بیرون ومنم رفتم لباسام روعوض کردم وراحت ترین لباسم روپوشیدم وهمگی سوارماشین شدیم ورفتیم پیکنیک.ماجرای امروزبعدازظهرازدیدمارکو:وقتی به یه جنگل خیلی خوب رسیدیم بساط پیکنیکمون روپهن کردیم وباهم روی زیراندازمون نشستیم وباهم خندیدیم وحرف زدیم وازاین جورکاراکردیم تااینکه من یادم افتادامروزمسابقه ی کاراته دارم وبرای همین مجبورشدیم پیکنیکمون روخراب کنیم وفقط1ساعت ونیم مونده بودتا مسابقه شروع بشه پس وقتی رسیدیم خونه من رفتم حموم ودوباره تمرین کردم ووقتی آماده شدم رفتیم سرمسابقه ومامان وبابام نیومدن امااستاراومدبعدوقتی من مسابقه روباختم ازاونجااومدیم بیرون واستارمثل همیشه به من روحیه دادومنم حالم خوب خوب شد.ماجرای امشب ازدیداستار:وقتی مسابقه ی کاراته ی مارکوتموم شدماهم برگشتیم خونه بعد...
که روتختم نشسته بودم وداشتم موهاموباعصای جادوییم درست میکردم مامی زنگ زدومارکوهم توی اتاق من بودوداشت وسایلم رو"سازمان دهی"میکرد؛منم رفتم وبامامی صحبت کردم وقرارشدوقتی پرنسس خیلی آروم وساکت وخوبی شدم برگردم میونی پس منم خیلی سعی کردم تابتونم دخترخیلی خوبی بشم تابتونم برگردم میونی واونجاکلی کارباحال بکنم اسب های تکشاخ سواربشم وهیولاهاروشکست بدم ودوباره باتامی برم جشن قرص ماه سرخ وکلی کاردیگه بکنم?مارکوهم ازاین موضوع باخبرشدویکم دلش گرفت فکرکنم چونکه داشت به من عادت میکردالبته برای منم سخت بودچونکه اونم دوست صمیمی من بود.ماجرای امشب ازدیدمارکو:وقتی فهمیدم استاربایدبره خیلی ناراحت شدم چونکه هنوزرابطم باجکی درست نشده بودومن به یه دوست نیازداشتم؛استارازتوی کشوش کلی کلوچه ی جادویی درآوردونصفشون روخوردامابه نوشته هاشون نگاه نکردواوناروانداخت توی سطل آشغال اتاقش و...
منم رفتم پیشش تاازکلوچه هابخورم وباهم همشونوتموم کردیم که یهویه دریچه ی بعدهابازشدوازتوش کله اسبیه دراومد!.ماجرای امشب ازدیداستار:وقتی دیدم پونی هدازدریچه اومده اولش فکرکردم که فرارکرده امابعدمتوجه شدم که باباش اونوآزادکرده!رفتم وبغلش کردم خیلی دلم براش تنگ شده بودوحسابی باهم گفتیم وخندیدیم وپونی هدهم گفت که قراره3روزاینجابمونه وبعدبرگرده به بعدخودش منم ازخوشحالی بال درآوردم☁...
امامارکوبرخلاف همیشش باپونی هدمهربون بودواون دوتاباهم دوست شدن وباهم کلای عکس گرفتیم وکلی جادوکردیم وازاون کارایی که دوستاباهم میکنن بعددیگه وقت خواب شده بودومن وپونی هدتوی اتاق من ومارکوهم توی اتاق خودش خوابیدیم تااینکه صبح شدومن...
داستان تموم شدوببخشیداگرکوتاه بود??
نظرات فراموش نشه ویه سری هم به اده ی عشق ومیراکلس زن???
من حداقل تایک فصل که حدودا20قسمته ادامه میدم وبه نظراتتون احتیاج دارم وامیدوارم تااینجاازداستان خوشتون اومده باشه?منتظرپارت بعدی باشین چون خیلی پیچیده ویکمی هم معمایی میشه?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود.اماعکس جکی هم بزار.من دوسش دارم.که بامارکوباشه؛من جکی ومارکوروبیشترازاستارومارکودوست دارم?
باشه حتما.وخیلی ممنون.من پارت های۴و۵رونوشتم وتوی اون قسمت هاعکس جکی ومارکوهم هست.البته قسمت۵
سلام خوب بود ولی یکمم عاشقانش کنی عالی میشه..
سلام باشه حتمانظرتون روتوی داستان میارم❤