
سلام دوستان اینم پارت سوم مرسی از اینکه حمایت کردید
1 هفته از اون ماجرا گذشت. هر روز که املی سوار سرویس می شد، خبری از جک نبود! نگرانیش بیشتر از قبل شده بود. خانم کین هم دلش شور میزد که چرا یکی از بچه ها سوار سرویسش نمیشه! املی رسید مدرسه و رفت سر کلاس ولی با چیز عجیبی روبه رو میشه: بچهها سر کلاس نبودن و فقط وسایل هاشون بود!?? املی خیلی تعجب کرد. یهو از پشت سرش دختری با موهای مشکی کوتاه میاد و میگه: اگه دنیال بچه های کلاست هستی رفتن تو ازمایشگاه?? املی خیالش راحت شد. تشکر کرد و رفت سر کلاس و نشست سر جاش. دلش برای جک هیلی تنگ شده بود? کتاب علومش رو باز کرد. همینجور که داشت با بی میلی کتاب میخوند، لای کتابش چیزی رو دید!!
یک برگه پیدا کرد. روش نوشته بود: به این ادرس بیا?! املی نگران شد. دلش شور میزد. ترسید و کاغد رو دور انداخت... کمی بعد صوفیا (یکی از بچه های کلاسش ) میاد تو . از زبان صوفیا: املی !! چی شد چرا نمیای آزمایشگاه؟ ! املی: خب... یکم حالم خوب نیس... صوفیا: اتفاقی افتاده؟ میخوای بهم بگی؟ املی : نه . ممنون. صوفیا از کلاس میره بیرون. بچه ها 2 ساعت تو ازمایشگاه بودن. املی سرشو گذاشته بود رو نیمکت و خوابش برده بود کم کم چشماشو باز کرد و یهو جک رو روبه روی خودش دید!!!! چنان از جا پرید که انگار گازش گرفته باشن? مستقیم رفت تو بغل جک?❤????❤❤❤ جک هم خوشحال بود و گفت: واییی املی نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود ?❤ املی : منم دلم تنگ شده بود ??❤?
چند دقیقه جک و املی با هم صحبت میکنن که یهو رزالی وارد کلاس میشه! با جدیت تمام میگه : جک! دیروز چی بهت گفتم؟ جک : باشه... باشه... فقط یه دقیقه. رزالی هم سرش رو تکون میده و میره.از زبان جک: برگشتم و نگاه املی کردم. کاملا گیج شده بود. املی: منظور حرف رزالی چیه؟ ! تا حجک میخواست جوابشو بده، الیس و جسیکا میان تو کلاس و میان پشت سر جک و املی. الیس دستلشو دور گردن جک قلاب میکنه و میگه: نچچچ... مال منه!! جسیکا: قبول نیس تو جرزنی کردی!!! و هردو میخندن. در همین موقع املی میون بگو مگوشون میپره و میگه: مگه چی شده؟!؟! جسیکا: یعنی خبر به این مهمی رو نشنیدی؟!؟!؟! املی: نه . حالا چی هس؟! الیس : قراره یه مهمونی برگزار شه. منو جسیکا هم قرعه کشی کردیم که کی با جک باشه ، من افتادم???❤? جسیکا: بله ولی با جرزنی . و هردو میخندن . املی: خب ، شاید جک نخواد با شما باشه ها. الیس: عزیزم خودشم موافقه. مگه نه جک؟?? املی انتظار داشت که جک بگه نه ولی از جوابی که شنید ، حسابی دلش شکست! : جک: اره بابا... وای یادمم رفت کت و شلوارمو انتخاب کنم. یه عالمهههه لباس دارم. جسیکل: بهترینش رو بپوش ?? و الیس و جسیکا میرن سرجای خودشون. جک: برگشتم رو به تخته. نگاهم به املی رفت که با ناراحتی کتاب میخوند. دستمو گذاشم رو دستش و گفتم: ناراحت نباش ، تو هم یکیو پیدا میکنی?? ولی بهتر که نشد هیچی، تازه بدترم شد!!!???
املی و جک میرن پایین ... املی دسشتو از تو دست جک می کشه بیرون و میگه: دیگه حق نداری بهم دس بزنی !!! فهمیدیییی؟!!!!! ازت متنفرمممم!!! دیگه نمیخوام ببینمت!!!!!??????????? و از پله ها میره پایین... جک تنهاش نمیزاره و میره دنبالش که از پشت رزالی دستشو میگره و میگه: ولش کن، یه وقت دیدی... جک نذاشت رزالی حرفشو تموم کنه . دستشو کشید و رفت دنبال املی.... املی داشت رو حیاط قدم میزد و گریه میکرد. به زمین و زمان گیر میداد که ...
جک دستشو میزاره رو شونه املی. جک: املی، لطفا گریه نکن! خواهش میکنم. ... املی : ازم فاصله بگیر!!?? جک فاصله نگرفت و دست املی رو گرفت املی جیغ بنفشی کشید و داد زد: مگه نگفتم ولم کنننن!!!!!؟؟؟ به چه حقی این کارو کردی ؟!؟! برو ... دیگه نمیخوام حتی اسمتو بشنوم!!!!???????? و سریع از پیش جک میره. جک هم بر میگرده به کلاس....
ساعت اخر رسید و بچهها هجوم آوردند به راهرو... املی با بی میلی دنبال سرویسش میگشت که پسری بهش خورد ! املی: اوه، متاسفم!!، ببخشید! پسر: نه.. نه.. تقصییر خودم بود?? املی: اسمت چیه؟ پسر: اسمم جاستینه. اسم تو چیه؟ املی: منم املی هستم. جاستین. خب.. خوشحال شدم دیدمت. املی: منم? و جاستین رفت. املی لبخندی زد و سوار سرویس شد. اما بازهم جک تو سرویس نبود!!!!? املی دیگه براش مهم نبود که جک باشه یا نه . اون از جاستین خوشش اومده بود??❤?!!
خانم کین نشست تو ماشین ولی دید جک نیست. از املی پرسید و او هم گفت: خب... اون دیگه با ما نمیاد.خانم کین تعجب میکنه و راه می افته. توی راه املی شیشه ماشینو میاره پایین تا نفس بکشه که ماشین رزالی ، الیس و جسیکا از کنارش رد میشن. املی بیشتر کنجکاو شد: جک توی اون ماشین هم نبود!!!!!
املی نرسیده به کوچشون گفت: خانم کین ، نگه دارید! !! خانم کین هم نگه میداره. املی درست روبه روی خونه جک ایستاد. رنگ زد ، کسی جواب نداد دوباره زنگ زد ... بازم کسی نبود!!! املی دلش شور زد که نکنه بلایی سر جک اومده باشه! به خانم کین گفت که بره. راننده هم رفت . املی پیاده تا خونه خودشون رفت. توی راه بود که صدایی اومد... املی ترسید!!!!?? چون تنها تو کوچه بود!!!! دوباره رفت و رفت تا اینکه حس کرد چیزی داره از پشت میاد سمتش!!! مثل فشفشه دوید و دوید!!! یهو از پشت یکی اونو بیهوش کرد و برد....!!!!!??
املی چشماشو باز کرد .. هنوز تار می دید.... صدایی گفت: خوش اومدی املی عزیزم? املی ترسیده بود ... ولی نمیتونست جرف بزنه چون دارو بیهوشی زیاد بودو دوباره املی بیهوش شد....
ممنون که خوندید نظر یادتون نره مرسییی??
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان خبر خوب دارمممم??? پارت 4 رو نوشتم و در حال بررسی هست.
خیلی باحاله.اگه میخواین داستان من The secret of Clara رو هم بخونید
لطفا پارت ۴ را بگذار چون داشت به جا های جالب می رسید ولی به نظر من جک آدم فضایی ???و اون ۳ تا دختر دیگه ???و اون ها املی را دزدیده اند
خیلی ممنون از همگی
حتما میزارم پارت 4 رو ❤❤❤
عالی بعدی خواهش میکنم
داستانت خیلی قشنگه و از طرفی احساس میکنم چرته ام میگم منم یه داستان نوشتم اسمش عشق ابدیه میخوام بخونی و نظر بدی
باشه میخونم داستانت رو
مرسی نظر دادی
باحال بود