سلام گلا ببخشید اگه یه جاهایی غلط املایی میشه چون دارم تایپ می کنم بعضی اوقات اشتباهی تو کیبود دستم می خوره کلمه اشتباهی نوشته میشه
خواست ادامه بده که دستم رو گذاشتم روی لبهاش چند دقیقه بهش خیره شدم🥺اونم همینطور داشت نگاهم می کرد 💔بارون انگار واسه این لحظه داشت یه اهنگ غمگین پخش می کرد، همنطور که داشتم نگاهش می کردم گفتم کوک حالا باور کردم که دیگه نمی تونم قانعت کنم 😢م..م..من دارم بر می گردم
کوک :چ..چی کجا داری می ری 🥺باران:دارم بر می گردم ایران 🥺دیگه نمی تونم اینجا بمونم تمام کوچه ها و خیابون های سئول ؛؛؛؛همشون ازارم میدن دیگه تحملشو ندارم 😢 چند لحظه سکوت کرد و گفت که اینطور به سلامت و برگشت و رفت 😢😢همنطور که داشتم به قدم هاش نگاه می کردم تو دلم گفتم :ای کاش دوباره تکرار می شد همه چیز رو درست می کردم 🥺اما چه فایده دیگه حتی بهم اهمیت هم نمیده 💔
باران :با حسرت نگاهی کردم رو رفتم توی خونه دفتر خاطراتم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن از اولین روزی که جونگ کوک رو دیدم شروع کردم داستان از روی شروع شد که می خواستم برای ثبت نام بیمارستان به عنوان پرستار برم اما صبح دیر از خواب بیدار شدم سریع و با عجله مدارکمو برداشتم یه ارایش کوچیکی کردمو و سریع رفتم سمت در کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون همونطور که داشتم می دویدم تا به اتو بوس برسم ناگهان یکی از برگه هام از دستم رها شد به بالا نگاه کردم و سریع گرفتمش و رومو برگردوندم که خوردم به یه نفر افتادم و دستمو گذاشتم روسرم اخ اخ دردم امد کی بود سرمو اوردم بالا یه پسر خوشتیپ و جذاب دهنم باز مونده بود انگار یه جایی دیده بودمش اما یادم نمی امد امد جلو و گفت عذر می خوام من که محوش شده بودم با کلمات بریده گفتم ن ن نه اشکال ل ی نداره من حواسم نبود امد تا برای جمع کردن برگه هام که پخش شده بودن کمکم کنه همنطور که داشتم جمعشون می کردم نگاهی بهش انداختم و گفتم :ببخشید من شما رو جایی ندیدم با چشمای باز نگاهم کرد و گفت:
ی یعنی منو نمیشناسی منم گفتم نه از کجا بشناسم فقط حس می کنم یه جا دیدمتون نگاهم کرد و گفت باشه ولش بیا این برگه هات منم گرفتم و دوباره عذر خواهی کردم و گفتم اگه دوباره دیدمتون حتما جبران می کنم🥰و رفتم به ایستگاه ای وایییییییی جا موندم حالا چه خاکی بر سرم کنم داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم که دیدم دوتا پا جلوی پام سبز شد سرمو بردم بالا و دیدم دوباره اون پسره است همونطور که نگاهش می کردم گفت مثل اینکه خیلی دیرتون شده اگه بخوایین می تونم برسونمتون نمی خواستم قبول کنم چون یه غریبه بود و ممکن بود فکرای بدی به سرش بزنه😁اما چاره ای نداشتم نمی خواستم اولین روز کاریم دیر برسم پس قبول کردم رفتیم طرف ماشینش دهنم باز موندبه فارسی گفتم واو عجب ماشینی با تعجب نگاهم کرد و گفت چی
منم نگاهی کردمو گفتم هیچی سوار شدم گفت مقصدتون کجاست منم گفتم بیمارستان......راه افتاد و گفت دکتر هستین منم گفتم خیر پرستارم گفت اها داشت می رفت به بیرون نگاه کردم ناگهان به خودم امدم و دیدم راهی که داریم میریم مسیر بیمارستان نیست ترسیدم و گفتم کجا کجا داریم میریم لبخند زد و گفت نگران نباش یه راه دیگه است سریع تر می رسیم منم دهنم قفل شده 😱
نمی دونستم چکار کنم😰می ترسیدم ناگهان راه رو کج کرد و وارد یه جنگل شدجرعت صحبت نداشتم اما باید حرف می زدم یکم با خودم کلنجار رفتم و بعدش با ترس گفتم:ببخشید من همینجا پیاده میشم باید برم جایی یه لبخند مرموزانه ای زد و گفت باشه صب کن رفت جلو تر به یه کلبه رسید ..ماشینو نگه داشت وگفت پیاده شو داشتم از ترس سکته می کردم باید یه جوری در می رفتم اما چکار کنم😱اون لحظه مخم هنگ کرده بود فقط می خواستم یه جوری فرار کنم پس سریع در ماشینو باز کردم و شروع به فرارررررررر یهو صدای گلوله شنیدم سر جام سیخ شدم با لحن دستوری گفت :دستاتو ببر بالا و برگرد منم دستمو بردم بالا و برگشتم با حالت التماس و ترس گفتم::ت..ت..ترو خدا بزار برم لطفااا یه خنده بلندی زد و گفت نه نمیشه که به این زودی حالا بیا جلو اروم رفتم جلو.......نزدیک تر بیا ...امدم نزدیک تر تقریبا بهش خیلی نزدیک بودم اندازه یه دست فاصله داشتیم بهم نگاه کرد و گفت همراهم بیا همونطور که تفنگ رو رو سرم نگه داشته بود باهاش رفتم در کلبه رو باز کرد 😨😨هنگ کردم دیگه نمی تونستم تکون بخودم انگار یه چیزی جلوی پامو گرفته بود نگاا کردم خون همش خون بود توی کلبه پر از ...🙃
خب دیگه دستم ترکید قول می دم قسمت های بعدی طولانی تر باشه🙃لایک و کامت یادتون نره لطفا🙏🙏🙏🙏
فالووووووووووووو🙃🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا نفهمیدم کی چی گفت..لطفا بگو کی هستن مثلا علامت تعیین یا بگو (کوک: فتقننببتیتت باران: بتیتینریتن) +فتقننببتیتت _بتیتینریتن
باشه حتما مرسی که نظر دادی😘
میدونستی خیلی زود تموم کردی😐💔🔪
پارت بعدیو خاهشن زود تر بزار و بیشتر بنویس😐💔🔪