10 اسلاید چند گزینه ای توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 272 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب این هم از قسمت دوم قصه و اینکه این داستان مثبت ده ساله پارت ها به هم مرتبطن نظر هم فراموش نشه.?
رفتم رو کاناپه خوابیدم. البته اولش خوبم نبرد. تو حالت بین بیداری و خواب بودم که صدای آه خفه ای شنیدم.
بلند شدم و سمت صدا رفتم . سمت اتاق مادرم رفتم و.... از دید ملانی: با خیال راحت گرفتم و خوابیدم. نمیدونم این بدبینی تویسا به کی رفته. چشامو گزاشتم رو هم . یکدفعه پنجره لرزید و باز شد. بلند شدم. اما چیزی نبود. گرفتم خوابیدم. دوباره صدای خراشیدن چوب اومد. بازم ترسیدم و چک کردم،اما هیچی نبود.
دیگه خسته شدم هوفی کردم و گرفتم خوابیدم. یکدفعه نفس گرمی رو روی گردنم احساس کردم. چشمامو باز کردم اما همون موقع درد سوز داری توی بدنم پیچید و یه چیزی گردنمو سوراخ کرد. چشامو از درد بستم و آه ضعیفی کشیدم. فقط موهاس سفیدشو میدیدم. اما کم کم دیدم تار شد. باید به حرف تویسا گوش میکردم. با نیرویی که برام مونده بود سعی کردم دورش کنم اما نتونستم. بعد چند دقیقه دیگه کاملا دیدم سیاه شد و سیاهی منو ربود.
و باز از زبان تویسا: تا نزدیکی اتاق مامان رفتم اما زیاد نزدیک نشدم. تا اینکه حرکت دستی اومد از گوشه در دیدم. یه پسر( خوناشام) دندوناش تو گردن مامانمه. بلند شد. کمی عقب رفتم و بغض کردم. بعد دوباره نگاه کردم. پسری با موهای سفید و یک گرنبند و تیشرت سیاه و کت آبی و مامانم با چشم باز با دو تا سوراخ رو گردنش انگار که داشت نگاش میکرد چشم باز مرده بود. خوناشامه دستشو کذاشت روی مامانم. از پنجره اومده بود تو .
یکدفعه سرش چرخید سمت من. دویدم. با تمام سرعتی که تونستم. اشکام از چشمم پایین میومدن. بارون گرفت هوا گرگ و میش بود. وارد جنگل شدم. اون دنبالم بود. بوم رو حس کرده بود. فرار کردم. خواستم به پشت نگاه کنم که خوردم به یه درخت و چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین اما قبلش یه نفر منو گرفت. نمیدونم کی اما..... . وقتی بیدار شدم یه سقف چوبی دیدم. سرمو برگردوندم و یه پیرمرد دیدم. پیرمرده گفت: سلام دختر کوچولو. خوب شد پیدات کردم. ازینا زیاد پیدا میشه. و باید حواست به خودت باشه. و به پیشونیش اشاره کرد.
چشامو بالا بردم. سرم با پارچه بسته شده بود. بغض کردم و اشکام جاری شد. پس خواب نبوده. داد زدم: نه نه نه نه نه . تو نمیتونی اینکارو با من بکنی مامان. نه. پیرمرده گفت: هی هی هی. آروم باش . تعریف کن ببینم چی شده. براش همه چیو با هق هق تعریف کردم. گفت: اها. پس بخاطر همین گفتی نه. پس.....تو الان بی سرپرستی؟ گفتم: آره. من تویساهستم . ببخشید میشع اسمتونو بدونم گفت: البته. من جک هستم. به جک شکارچی یا جک پیر معروفم. تو اینجا زندگی میکنم. گفتم: ببخشید. میشه منو به سرپرستی قبول کنید؟ من نمیخوام برم پرورشگاه? گفت: ام.....آره? گفتم: ممنونم. شما بهترین آدمی هستید که تا به حال دیدم. و سرمو به نشونه تشکر چند بار خم کردم. عالی شد.
بعد غذا خوردیم. اون واقعا خوب بهم رسید و اون چوب خشک ها و یا برگ ها و یا تار عنکبوت رو از رو موهام برداشت. و به من آب داغ برای حمام داد. پیرمرد مهربونی بود. بعد حموم اومدم بیرون جک گفت: تویسا؟ این عکس مامانته؟ تعحب کردم و در عین خوشحالی غمگین شدم. نگاش کردم. اره خودش بود. (عکس پارت بعدیه) یه عکس از خودش بود در نوجوانی و جوانی. دلم براش تنگ شد. بعد از اینکه حالم خوب شد با پیرمرد به قلعه رفتیم و اونو خاک کردیم.( ملانی رو میگه)
هر روزی که میگذشت از جک یه چیزی یاد میگرفتم. قرار شد من بهش بگم پدربزرگ که دیگران شک نکنن. خلاصه هر روز خوب بود اما هنوز بخاطر مرگ مادرم ناراحت بودم. تقریبا بعد از دو ماه جک در اتاق منو زد. و اومد تو: جک گفت: سلام تویسا. باید بریم شهر کاری برام پیش اومده و خرید هم داریم. گفتم: این عالیه. منم میبری؟ جک : میای بریم؟ گفتم: البته پدر بزرگ و بقلش کردم. دویدم و بهترین لباسمو آماده کردم. دوش گرفتم و گفتم: کی قراره بریم؟ گفت: دو روز دیگه. گفتم: اها. که یکدفعه
دیگه تموم شد
اگه مایل بودید نظر بدین.نظر هم فراموش نشه ها.?
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
پارت بعدیو گذاشتم
سلام من تازه داستانت رو خوندم خوشم اومد ولی یه سوال ذهنمو مشغول کرده مگه وقتی که خون آشام از خونتو بخوره تو رو هم تبدیل به خون آشام نمیکنه؟
حتماً با دوستت داستان رو ادامه بده ??????
حتما ادامه میدم و اینکه خب خوناشام خونشو خورد و انسان هم بدون خون زنده ننیمونه که و ملانی مرد.
خیلیییی جالب و عاااالی بود لحظه شماری میکنم تا قسمت بعدی بیاد زووود بعدی رو بزرا????????????❤❤❤❤❤❤❤❤❤
عالی بود لطفا ادامش رو هم بذار
عالی ادامه ب ه
باحال بود