
ادامه عاشق گمشده بلایک دیگه بکامنت دیگه بدنبال دیگه بدعا دیگه 😁😐
صبح فردا که شد ماریل بهترین لباساشو پوشید خودشو خیلی خوشگل کرد بهترین ارایشا رو رو خودش انجام داد بهترین عطر هارو زد و.... و رفت نونوایی اونجا هانسو دید و بهش گفت ماریل:ااممم سلام اقای هانس ماریلم هانس:سلام ماریل:میدونید یه چی تو دلمه خیلی سخته بگم بهتون اما تنهام نمیذاره یعنی اگه نگم بهتون میمیرم البته اگه جواب شمام اونچیزی که درخواست من نیست چیز کمی از نگفتن حرفم نداره(یعنی اگر جوابتون نه باشه من بازم میمیرم) هانس:راحت باشید بگید ماریل:خواستم ازتون بخوام که اممم ههه امم با من ازدواج کنید! هانس:😐 ماریل:میدونم تعجب کردید چون من پرنسسم و پولدارم اما شما
هانس:به این دلیل نیست که جواب من نه من و شما از هیچ نظر به هم شباهت نداریم بانو من مطمعنم پدر و مادر شما هم مخالفن ماریل:نه اونا منو خیلی دوس دارن به خواسته هام احترام میزارن اگر شما قبول کنید اونا هم قبول میکنن خواهش میکنم قبول کنید خواهش میکنم هانس:منو ببخشید بانو ماریل:😟😭😢
ماریل :اهههه هههه😭😭😭خدااااا اه اه اه صبح فردا هانس:فک کنم بانو ماریل از دستم ناراحت شدن من باید برم از دلشون در بیارم باید یه جور دیگه جواب نه بهشون میدادم بهتره برم قصر و ازشون عذر خواهی کنم هانس لباساشو پوشید و رفت به بیرون به سمت قصر وقتی نزدیکای قصر بود جارچیان رو دید که دارن میگن خبر!خبر!دخترفرمانروا گمشده! خبر!خبر! هرکس دختر ایشان را پیدا کند مژدگانی بزرگی دریافت میکند خبر!خبر!
هانس:یا خدا بانو ماریل گمشدن ایشون دیروز بهم گفتن اگه جوابتون نه باشه میمیرن نکنه خود کشی کردن باید برم همه چی رو به فرمانروا بگم اما جارچیا گفتن که گمشده پس من .. نمیدونم ولی بنظرم اول برم همه چی رو به فرمانروا بگم بعد برم دنبال بانو اما اگر نمیدونم ... نه میرم به فرمانروا میگم هانس رفت و وقتی که وارد قصر شد..
همه را دید که در حال گریه و زاری و استرس بودن نزدیک اومد و گفت... سلام بر فرمانروای بزرگ فرمانروا:سلام چه میخواهی میخواهی خود را در داغ ما شریک کنی!؟ هانس:داغ فرمانروا:مگر تو نمیدانی تک دختر من بهترین دختر من دردونه ی من گمشده تو نمیدانستی؟ پس این جاچریان چه میکنند؟؟؟ ؟؟؟ هانس:نه شما گفتید داغ من فک کردم خدای نکرده... فرمانروا:خدای نکرده چی؟ هانس:هیچی من اومدن یکسری مسائل رو به شما بگم فرمانروا و هانس تمام ماجرا را به فرمانروا گفت
فرمانروا :تو باعث گم شدن دختر من شدی دل دخترم را شکستی زیبایی خاصی هم نداری تو دخترم را شکنجه دادی یا باید اورا پیدا کنی یا کشته میشوی هانس:من اورا پیدا میکنم اما اگر من میخواستم با او ازدواج کنم مطمئنم شما این اجازه را نمیدادید! ولی باز هم من به دنبال بانو ماریل میروم خدا نگه دار هانس از قصر خارج شد و ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
فقط یک سوال اون قسمت که هانس گفت داغ منظورش چی بود.
نمیدونم چطوری توصیفش کنم😑😂
مثلا یه اتفاقی افتاده یه اتفاق غمگین بعد میان پیش اون فرد غمگین طرف از ناراحتی میگه چیه میخوای خودتو تو داغ دل من شریک کنی تو غم و غصه من
راستش بیشتر از این نمیدونم چطور بگم بزن تو گوگل اصن به من چه😐🤣
عالی بود
مرسی💖