
🦋خلاصه : گروهی دختر و پسر به عنوان افسانه راهی هاگوارتز میشن و...
جاستین ارام و ساکت پشت پنجره ایستاده بود ...گاهی با موزیک زمزمه میکرد ، قهوه درون دستش را کمی هم میزد و باز به بیرون خیره میشد ... رفتار های دوستانش فکرش را درگیر کرده بود ، تازگی ها اتفاقات عجیبی رخ میداد که جاستین از آنها سر در نمی آورد و همین امر اورا گیج و کلافه کرده بود مدام به دختر مرموز گروه آماندا سلموئز فکر میکرد ، رفتار های او را مانند پازل در ذهن خود مرتب و آنهارا بررسی میکرد اما چیزی دستگیرش نمیشد.
در گوشه حیاط الیزابت مک دوگال را دید ، الیزابت همیشه آرام بود ، استرس و ناراحتی هیچگاه در چهره زیبای او دیده نمیشد ، اما او تازگی ها دیگر ان دختر آرام و ساکت نبود ، الیزابت دستپاچه بود و گویا سعی میکرد چیزی را از دیگران پنهان کند ... جاستین ، توماس را دید که به سمت الیزابت گام برمیدارد ، منتظر شد تا عکس العمل الیزابت را ببیند .
گویا حس فوضولی کردن بر جاستین و توماس غلبه کرده بود و انهارا برای فهمیدن انچه که در سر الیزابت و بقیه دوستانشان میگذرد قلقلک میداد . زمانی که الیزابت متوجه توماس شد سریعا چیزی را پشت سرش پنهان کرد ، اما جاستین از دیدن آن چیزی که الیزابت پشت سرش قایم کرد عاجز و ناتوان بود . دیدن الیزابت در آن سوی حیاط در حالی که جاستین در خانه است امر غیر ممکنی بود.
الیزابت با لبخندی مصنوعی به توماس نگاه میکرد و سعی میکرد ظاهرِ ارام خود را حفظ کند ، هرچند که جاستین از آشوبی که در دل الیزابت بود با خبر شده بود . گویا توماس متوجه رفتار عجیب الیزابت نشد و پس از کمی صحبت با او راهش را عوض کرد و بقیه دوستانش ملحق شد . جاستین که صبرش به سر امده بود پله هارا دوتا یکی پایین رفت و به سمت الیزابت دَوید.
باز هم همان رفتار قبل ، باز هم الیزابت سعی بر پنهان کردن چیزی میکرد ، با این تفاوت که جاستین همانند توماس نبود که از همه چیز بی خبر باشد. جاستین خطاب به الیزابت گفت : اون چی بود توی دستت؟ زود باش نشونم بده!! الیزالت کاملا دستپاچه شده بود اما سعی میکرد با لبخندی مصنوعی جاستین را هم همانند توماس دست به سر کُند
سپس زمزمه کرد : چی؟!حالت خوبه؟من اصن چیزی توی دستم ندارم!!! جاستین کلافه دستی لای موهای خرمایی رنگش کشید ، یک مشت به دیوار زد و به الیزابت نزدیک تر شد ، اینبار کسی برای ارام کردن جاستین جلو نیامد ، گویا کسی نمیخواست که با مشت جاستین رو به رو شود جاستین همانطور که داد میزد گفت : ببین الیزابت! خودت میدونی گروه ما یه گروه خاص با آیین خاص هست ؛ حالا من دوتا آیین اصلی رو بهت یاد آوری میکنم ( یکی اینکه نباید دو نفر از گروه ما باهم رابطه عاطفی داشته باشن و دیگری اینکه هرکی که دروغ بگه باااید از گروه بره ، دروغ ممنوعه ) یا حقیقت رو بگو یا همین الان از اون در برو بیرون و هیچوقت برنگرد.
الیزابت که حال راه فراری نداشت و میشد ترس را از چشم هایش خواند؛ مجبور شد پرده ای که روی حقیقت کشیده بود را کنار بزند نامه ای که پشتش پنهان کرده بود را به سمت جاستین گرفت و با ترس به او خیره شد ، جاستین که هنوز هم کلافه بود با خشونت نامه را از دست الیزابت کشید و شروع به خواندن آن کرد . اما روی آن نامه نوشته بود که این نامه برای جاستین کارمایکل است . سوالی در ذهن جاستین نقش بست که چرا الیزابت سعی بر پنهان کردن نامه ای داشت که برای جاستین نوشته شده بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود
جالب بود