انیمه&اوتاکو

بیا تصور بکنیم اینارو یخورده ☻☻

رفتی مدرسه و داری انشا میخونی واسه بقیه(میدونم الان کرونائه و مدارس تعطیله ولی حالا فرض کنید) همینجور میخونی و یدفعه یِ حسی بهت دست میده که ا انگار همه چی ایست کرده نگاه میکنی میبینی که هیچکس تکون نمیخوره میترسی

از کلاس میری بیرون که ببینی همه اینجورین یا نه نگاه میکنی تک تک کلاسا رو چک میکنی حتی پشه هاهم که تو هوا بودن دیگا حرکت نمیکردن.... خیلی ترسیدی نمیدونستی چیکار کنی

رفتی تو حیاط از پشت مدرسه صداهای خیلی عجیبی میومد واست اشتا بودن برای همین یواشگی رفتی و نگاه کردی

رفتی تو حیاط از پشت مدرسه صداهای خیلی عجیبی میومد واست اشتا بودن برای همین یواشگی رفتی و نگاه کردی

داشتن میگفتن که: باید سریع انجامش بدیم....(همش پیشه خودت میگفتی چی؟چی رو انجام میخوان بدن؟؟؟چرا عجله دارن؟؟؟) یکی دم گوشیت میگه:خانم/اقا کوچولو فوضولی کاره خوبی نیستا 😄 میگی:شششماااااا ک کییی ه ستیین؟؟(با لکنت) یکی شون میگه:اوه امروز روزه خوبیه خودش با پای خودش اومد

قیافهاشون و پوشونده بودن واسه همین قیافهاشون معلوم نبود چشای یکی شون برات خیلیی اشنا بود تا خواستی یچی بگی یهو همه جا سیاهی رفت و وقتی بیدار شدی دیدی رویِ یِ صتدلی نشستی و دست و پاهات و بستن ....و نمی تونستی حرف بزنی...چیزی جلو دهنت نبود ولی نمی تونستی یهو یِچی اومد به ذهنت که شاید مهرش کردن...بد گفتی نه بابا چرا چرت و پرت میگی مگه انیمه ست؟؟؟

خیلی تاریک بود جایی رو نمیدیدی یهو احساس کردی یِ نفر داره میاد سمتت خودت و زدی به بیهوشی ولی دیر بود و اون فهمید....با دستش چونتو بالا اورد و صورتش و دیدی اون!!اون!!!! خب ادامه تا پارت بد🙂🙂بچه ها یِ تصور کنیده داستانک....خیلی نمی خوام طولش بدم ...پارت بدی شاید فلش بک بود...چونکه خیلی قاطی پاتی شد نفهمیدین که چرا دنبالش بودن یا اینکه چرا یهو همه چی متوقف شد پس تا پارت بدی جانه^_^♥️