
سلاممممم من اومدمحححح
(آنچه گذشت = الیویا و ادوارد با هم فرار کردن.. به آمریکا ک رسیدن یک شهردار مچشون رو گرفت. از ماجرا با خبر شد و اونا رو دستگیر کرد و برد به قصر.. ) «از زبان الیویا» فکر میکردیم الان باید ما رو فعلا به زندان بندازه و بعد به انگلیس بخواد تحویل بده اما به جاش ما رو برد داخل کاخ😐 دارم کم کم شک میکنم.. آخه چرا یواشکی؟!. زندگی من همیشه روی ترس و بدبختی بوده 😕 هیچ وقت روی خوش ندیدم.. ولش کن الان کجاییم؟ هی! اینجا رو.. اتاقه.. اتاق.. اتاق... یعنی چی؟ این مرد کیه؟ وای😑 + هی! اینجا اتاق کیه؟(به شهردار گفت) * اتاق من 😊 + اتاق تو؟ * تو نه، شما + اتاق شما؟ * بعله اتاق منه 😌 + خب یه شهردار چرا باید همچین اتاقی تو قصر داشته باشه؟؟! من ک گیج شدم😑 * حق داری. اما باید بدونی ک این کسی ک داری باهاش صحبت میکنی یه شهردار معمولی نیست.. جانشین پادشاه آمریکاست «الیویا» چ.. چی... چی... چی گفت؟ جانشین پادشاه.. یعنی پسر پادشاه؟ یعنی درست شنیدم من بیدارم " یه دونه زد خودشو که ببینه بیداره یا ن" هی! بیدار شو.. بیدار شو. این یه خوابه آره یه خوابه ( نویسنده : خب حالا.. جانشینه دیگه.. انگار دستور قتلشو دادن) آره راست میگی😂
+ من الان درست شنیدم؟ * آره برو تو، بدو تا ندیدنت « الیویا » نمیدونم چرا ولی رفتم داخل.. میخواد چیکار کنه؟ فک کنم میخواد بهم کمک کنه. هوم؟! آخه چرا؟ ( نویسنده : پَ ادوارد کو؟ ) یادم رفت بگم، ادواردو... نمیدونم (نویسنده : چی؟ نمیدونی؟ خب پس بریم داستان از زبان ادوارد) «ادوارد» نمیدونم الیزابت رو کجا برد! اون محافظه منو همراه خودش برد.. ادوارد (علامت ادوارد _ علامت محافظ &) _ الیزابت رو کجا برد؟ & اون جاش امنه _ زندان جای امنی نیست & زندان نرفته.. _ پس کجا؟ & قرار نیست همه چی رو بدونی _ من چی? اینو ک میتونم بدونم & من باید یه نفرو دستگیر کنم.. میتونی به من کمک کنی! میتونی همینجا بشینی. _ خب.. کی هست؟ & راهزنه! افرادشو دستگیر کردیم. خودش نمیتونه از خودش محافظت کنه نگران نباش زورت بهش میرسه _ باشع😎 ( خوشحاله 😐) ( نویسنده در حال گوش دادن به آهنگای کیپاپ، الان فیک لاو🤦🏻♀️) (علامت سربازایی که همراهش بودن @) @ قربان خودتون تنها؟ یعنی ما... & نه لازم نیست. این مرد هست @اما قربان & اما نداره.. همینجا بمونید اگه نیاز شد صداتون میکنیم. حواستون به دور و برتون باشه ممکنه افرادش هنوز اینجاها باشن مفهومه؟ @ بله قربان
&آماده ای؟ _ ا آره "تو راه نزدیک به قلمروشون" & باید بهت بگم کسی که دنبالشیم یه قاتل حرفه ایه _ اونوقت چرا من و تو تنها😱😬😕😐 & بعدا میفهمی.. اوه پسر نگاه کن _ اینه؟ & اوهوم _ بهش نمیخوره 😂 & منم اولش مث تو... هی حواستو جمع کن متوجه ما شدن _ چطوری؟ & هیش! ( آروم گفت) همراه من بیا ( راستی انگلیسی صحبت میکنن چون ادوارد زبونشونو نمیفهمه.. البته الیویا بلده)
« ادوارد » پشت بوته ها و.. اِسطِطار (نمد درسته؟) کردیم و قایم شدیم " برگردیم به قصر" « الیویا» اصلا آروم و قرار نداشتم و رژه میرفتم 🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️
یهو اون با یه سرباز همراهش اومدن تو... + هی! نمیخوای به من بگی چ خبره؟ * میگم ، اما به موقش.. + همین الان.. * ببین من قراره ک ت رو اینجا مخفی کنم از دست اونا + اونا؟ * اینگیلیسا دیگه + خب... خب چرا? * بعدا میفهمی فعلا همینجا بمون چون هنوز اقدامات انجام نشده! + چ اقداماتی * دیگه قرار نیس همه چی رو بفهمی + هی!... ای خدا اینم ک رفت! (خودش رفت اما اون سرباره موند) + هی تو، ( علامت سرباز #) # بهتره خودتو خسته نکنی چون منم از هیچی خبر ندارم + =_= پس اینجا کی پاسخگوئه؟ 💔😐😠😡🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️ " ارتش انگلیس_مرز آمریکا " « از زبان راوی » ارتش انگلیس بعد از خبردار شدن سفر الیزابت ب آمریکا، راهی شدن.. اما با نیروهای مرزی آمریکا روبه رو شدن ک اجازه ورود اونها رو نداد و پیغامی به پادشاه فعلی انگلیس فرستاد. شرح نامه = { از پادشاه انگلیس.... ... به.. ... از ورود شما به آمریکا معذوریم! ما شما را که پسر پادشاه سابق باشید قبول نداریم و خواستار پادشاهی با تجربه تر و لایق تری هستیم و........... }
{امریکا_قصر پادشاه} «از زبان الیویا» همینطور داشتم فکر میکردم.. کم کم شک کردم ک واقعا قصدش از این کار چیه؟ تو همین فکر بودم ک یهو در باز شد و چن تا سرباز گنده (خیلی هیکلی بودن😂😂😂😐) اومدن تو و به من گفتن پاشم . الیویا : به من نمیخواین بگین چ خبره؟ سرباز : میفهمی. ای بابا همه اینجا میگن میفهمی میفهمی. الیویا : هی! لااقل بگو دارین منو کجا میبرین؟ سرباز : کتابخونه. الیویا : کتابخونه برای چی؟ سرباز : دختر انقد سوال نپرس و گرنه... الیویا : وگرنه چی؟ ها ؟ چرا حرفتو خوردی کلع پوک (الیزابت خیلی بی ادب شده شما ب بزرگی و درشتی خودت ببخش😂🙃) اون شهردار .. ینی در واقع پادشاه.. ینی پسرش.. تو کتابخونه بود و الکی به این قفسه ها نگاه میکرد •-• دوس دارم اینا رو خفه کنم {چند دقیقه قبل_وقت دستگیری قاتلای حرفه ای😈} «داستان از زبان ادوارد» ادوارد : اوه گاد... خیلی زیادن برم بقیه رو صدا کنم &نخیر _پس سریعتر حمله کنیم؟ &اه پسر تو چقد حرف میرنی وقتش شد خودم میگم _راسی اسمت چیه &ویلیام😶 _ادوارد &حالا وقتشه! _حملههههههههههههههههههههههههه و این شد ک همه رو خبر کردیم از وجودمون و همه چی خراب شد... &احمق! هی هی پشت سرت همین اومد بزنه یه کف گرگی زدم تو صورتش .. _میخواستی منو بزنی .. بگیر .. چپ . راست .. چپ راست
&بیا جلو _همتونو میکشم عاااااا &هی پسر من اونا رو زنده میخوام (همیشه همینه.😶😑😐) _باشه یکی از این ور زدم یکی از اون ور .. هووم . خیلی کار سختی نبود خب دیگع تموم شد همع رو دو تایی زدیمشون و دستگیر کردیم _ویلی! بع نظرت استعداد ندارم ؟ همه رو زدم😌😌 &تو ؟؟ تو اصلا ندیدی اونا که پشتت بودن فقط یه نفرو زدی!!!!!!!!!!!!!!!!! _یع نفر؟ هی من این همه رو لت و پار کردم اونوقت.... &هیشششش _باز چیه؟ &حوصله تو ندارم _😶🤐🤐🤐🤐
{کتابخونه قصر} الیویا : نمیخوای حرف بزنی؟؟؟ *اوردمت که حرف بزنم +خب میشنوم . تو چرا و چطوری میخای منو .. *جواب هر دو سوالت اینه که. خب.. میتونم باهات ازدواج کنم ...... اونوقت تو از دست اونا نجات پیدا میکنی اونا ک نمیتونن اسیبی به عروس پادشاه و ملکع اینده اسیبی برسوتن
خب این پارت ک تموم شد .... بچه ها ب خاطر امتحان نتونستم بنویسم داستانو و اینکه احتمالا چند تا پارتو تا یه هفته بعد پشت سر هم بذارم چون معلوم نیست باشم حالا ب خاطر من بزن بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ای خدااااا قلبم ریخت الویا بیچاره چقدر هم دقدقه داره
همه هم دنبالشه 😑😑تا اسلاید آخری رو خوندم می دونی با خودم چی گفتم (می کشمتتتتتتتتتتتت 😤😡😤😡😤😡اخهههه چرا جای حساس من تو رو کشوندم تا جای حساسی کات کنی هااا😡😡😡😡😤😤😤)شنیدی صدای درونیمو 🤣🤣🤣🤣😅😂