فروزن.در انتهای سرما

از زبان السا:آنا،من..که همون لحظه آنا گفت:چیزی شده؟گفتم:مهم نیست..خوب هست گفت:السا بگو چی شده...

فردا صبح آنا بدو بدو اومد سمتم و گفت:چرا زودتر بهم نگفتی السا ممکن بود حداقل جمع و جور تر باشم!؟آروم گفتم:ببخشید.من چطوری اینو بهت بگم وقتی خودمم از خودم مخفیش میکردم آنا:تو باید از اینجا بری و یه لباس عادی بپوشی اگه تو رو با لباس الهه جنگل ببینن تو رو میکشن باید شب فرار میکردی.البته بعد از اینکه با من هماهنگ کنی

آنا:وقتی خیلی ازم دور شد بازم میدیدمش.دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم پس یه قدم برداشتم و همینطور که یهو به خودم اومدم دیدم دارم تند به سمتش میرم:جیغ زدم السااااااااااااا صبر کننننننننن السااااااااا???السا:نمیخواستم آنا تو دردسر بیفته برای همین تند تند میرفتم تا آنا بهم نرسه?‍♀️...................?‍♀️اما یهو حس کردم زیر پام یه چیزیه....

که دیدم یه گودال خیلی ترسناک و بزرگ زیر پامه.چند تا پله یخی ساختم و ازش رد شدم.آنا یک قدم تا پله ها فاصله داشت که من خرابشون کردم و قبل از اینکه آنا بیفته گودال رو با یه زمین یخی درست کردم.و بعد بدو بدو از اونجا دور شدم

آنا:خودمو جمع و جور کردم.السا بازم جلو چشمام بود.با همه دردی که قلبم داشت تحمل میکرد بلند شدم و آروم و ساکت به سمت السا رفتم.اصلا منو ندید!که یهو....

انگار بیهوش شدم.وقتی بیدار شدم السا یکی عین منو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد جوری که اشکاش اون آنا رو خیس خیس کرده بود.با احتیاط گفتم:السا.منم.آنا.اون کیه؟من آنام نه اون

السا خیلی آروم تو گوش اون آنا یه چیزایی میخواست بگه:رفتم نزدیک تا بشنوم!میگفت:متاسفم آنا.من اشتباه کردم منو ببخش و دوباره برگرد.خواهش میکنم ما رو فراموش نکن آنا

من از گریه السا نتونستم بخندم که چه خبره!گونه السا رو بوسیدم و گفتم:ناراحت نباش السا!من اینجام.ممکنه تو نتونی منو ببینی ولی من تو رو میبینم هر اتفاقی افتاده نمیتونه جلوی ما رو بگیره???

تموم شد عزیزان

نظرات فراموش نشه