10 اسلاید صحیح/غلط توسط: گشنه😐💔 انتشار: 3 سال پیش 76 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلااااااااااام دلم براتون تنگ شده بود🥺 خب بریم سراغ پارت جدید
وقتی به هوش اومدم دیدم که توی اتاقمم! خواستم بلند شم ولی یکم که تکون خوردم بد جور کمرم درد گرفت! لعنتی! طلسمم کرده بودن! با عصبانیت داد زدم(اهای! کسی نیست؟! کمک!) یهو صدای یه دخترو شنیدم(چرا داد میزنی؟!) با تعجب سرمو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه و وقتی دیدمش خیلی تعجب کردم! با حیرت گفتم(وایولت؟!) وایولت لبخندی زد و گفت(سلام) خواستم بلند شم و بهش خوش امد بگم که دوباره کمرم درد گرفت😑 وایولت خندید و گفت( نمیخواد ازم استقبال کنی حالت خیلی خوب نیست!) گفتم(ببخشید دیگه!) خندید و گفت(باشه بخشیدیم. دره شمالی مال تو!) و هر دو خندیدیم! بعد پرسیدم(آنا کجاست؟!) وایولت گفت(خیلی دوست داشت عمه گم شده شو ببسنه ولی وقتی فهمید لیا رو بردن... یکمی ناراحت شد! الانم خوابه!) با تعجب رو به وایولت کردم و گفتم(چی ؟! لیا رو بردن؟!)
با وحشت گفتم(چی؟! لیا رو بردن؟!) وایولت دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت(وایی تو هم نمیدونستی😥) از کجا باید میدونستم؟! با ناراحتی به پنجره زل زدم. وایولت گفت(من فکر میکردم میدونی🙁) پوزخندی زدم و گفتم(خب... دیمن کجاست؟) وایولت گفت(رفته پیش پدرتون) گفتم(دیوید چی؟!) گفت(او... اونم زخمی شده. ولی وضش خیلی وخیم نیست! فقط پاش زخمی شده. زود خوب میشه) پرسیدم(دایان چی؟) وایولت سرشو انداخت پایین و گفت(فرار کرده!) یهو داد زدم(چی؟!) بیچاره وایولت سه متر پرید هوا! منم خواستم بلند شم ولی دوباره کمرم درد گرفت😑 واقولت گفت(زیاد به خودت فشار نیار! این طوری دیر خوب میشی!) یکم بعد گفت(سه تا داداش دیگت خوبن. عمو ویل هم حالش خوبه فقط شونش تیر خورده بود! اما خوبه نگران نباش! راستی یه خبر خوب! دوباره قراره عمو بشی! دیشب فهمیدم که باردارم!) چشمام از خوشحالی گرد شد! با هیجان گفتم(واقعا😃) وایولت سرشو به نشانه تاکید تکون داد. این تنها خبر خوب امروز بود. حتما دیمن خیلی خوشحاله که داره دوباره بابا میشه(: نفس عمیقی کشیدم و با ارامش به تخت تکیه دادم!((وایولت☝))
اطلاع ثانوی😁(دوباره از زبان لیا) با حس یه چیز داغی روی صورتم چشمامو باز کردم. با دیدن فردی که رو به روم بود نا خود آگاه جیغی کشیدم و خواستم بزنمش که متوجه شدم دستام بستست😑 دنیل گفت(چرا جیغ میزنی اخه؟!) با پاهام محکم کوبیدم تو شکمش و افتاد زمین و نفسش بند اومد. حقشه😑 داد زدم(دستامو باز کن ع.و.ض.ی) دنیل پوزخندی زد و گفت(با این کاری که تو کردی حتی یه زره انگیزه ای هم که واسه ازاد کردنت داشتم از بین رفت!) نفس عمیقی از روی حرص کشیدم و گفتم(همین الان دستامو باز میکنی وگرنه...) دنیل گفت(وگرنه چی؟!) گفتم(اخه من به چه درد تو میخورم؟!) دنیل برگشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. بعد گفت(تو یه دورگه ای! به درد خیلیا میخوری!)
دورگه؟ منظورش از دورگه چی بود؟یعنی مادر من اهل یه کشور دیگه بود؟گفتم(منظورت چیه؟) دنیل روی مبل نشست و پا شو انداخت رو اون یکی پاش. بعد پوزخندی زد و گفت(یعنی نفهمیدی؟) این زنجیرا دیگه داشت دستمو زخمی میکرد! یکم دستمو تکون دادم بعد گفتم(نه یعنی چی؟ یعنی پدر مادر من اهل یه کشور دیگه ان؟) یهو دنیل قهقه زد😐 پسره بی شعور منو اینجا زندانی کرده حالا داره هر هر کر کر میخنده😑 دلم میخواست بکوبمش به دیوار! با عصبانست گفتم(چرا میخندی جواب منو بده😡) دنیل از رو مبل بلند شد و گفت(یعنی میخوای بگی که الینا رو یادت نمیاد؟) با تعجب گفتم(الینا دیگه کیه؟!) دنیل دوباره خندید! یکم بعد به زور خودشو جمع کرد و گفت(تو یا بازیگر خیلی خوبی هستی... یا واقعا یادت نمیاد!) با عصبانیت جیغ زدم(چی میگی؟ الینا دیگه کیه؟ چی میگی؟؟)
دنیل به من زل زد و گفت(خب... پس بزار از اول برات تفریف کنم. خدود 20 سال پیش همسر پادشاه جن های آتشین میمیره و اونو با هفت تا پسر شر و شیطون تنها میذاره! ویل که میدونسته تنهایی نمیتونه از پس همشون بر بیاد تصمیم میگیره یه زن بگیره! ولی بر خلاف توصیه اطرافیان، از بین انسان ها یکیو انتخاب میکنه!جالبش اینجاست که اون زن عاشق یه خون آشام بوده و میخواسته با اون ازدواج کنه(شبیه سریالای ترکی شد🚶) ولی تا میاد تصمیم بگیره میفهمه که حاملست! بچش تو بودی لیا! بعد این که تو رو به دنیا اورد گم و گور شد! تو هم گم و گور شدی! حالا بعد 17 سال دوباره رو به روی هم دیگه ایم! ((لیا☝))
دنیل بعد از این که حرف هاشو زد از اتاق بیرون رفت. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم تا جیغ نزنم! چرا ویل از اول اینا رو بعم نگفت؟ چرا باید اینا رو از زبون یه غریبه میشنیدم؟! کاش یه راهی بود که بتونم فرار کنم. چشمامو باز کردم تا دنبال یه راه فرار پیدا کنم. اما چی کار میتونستم بکنم وقتی دستام با یه زنجیر کلفت بسته شده؟! دوباره چشمامو بستم تا یکم فکر کنم. ولی یهو چهره یه زنی اومد جلو چشمام. زنی که اصلا نمیشناختمش! یهو چشمامو باز کردم! وای نه! چرا این کارو کردن اخه؟! دوباره جشمامو بستم تا شاید دوباره اون زنه رو ببینم ولی این دفعه فقط یه جنگل برفی دیدم! من برف رو خیلی دوست دارم!ولی الان تصویر اون زنه برام مهم تر بود. درسته نمیشناختمش، ولی یه حس عجیبی بهش داشتم!((زنیکه لیا توی تصوراتش دید☝))
خب این پارت هم تموم شد😊😊 شوخی کردم بابا😐 عههههههه شوخی کردم چرا میزنی🤕 برو اسلاید بعد😊 ولی قبلش یه لایک بکن من روحم شاد شه😂
اااااااه من میخوام دوباره اون زنه رو ببینم! چرا نمیشه؟ چرا فقط یه دفعه دیدمش؟ دوباره چشمامو بستم. ولی این بار فقط سیاهی مطلق رو دیدم! دوباره با عصبانیت چشمامو باز کردم و سرمو کوبیدم به دیوار پشت سرم! دستام بسته بود و این بیشتر عصبانیم میکرد! یهو شکمم قار و قور کرد😐 بین این همه بد بختی همین مونده بود گشنم شه😑 (دلم برات کباااااب شد😂) ناخوداگاه دنیل رو صدا زدم(دنیل) اما هیچ کس نیومد! گرچه اگه کسی میومد تعجب میکردم! دوباره صداش زدم(دنیل) یهو در باز شد!ولی اونی که پشت در بود دنیل نبود...
یه پسر بود با موهای سفید رنگ چشماش رو از اون فاصله ندیدم ولی رنگی بود. پسره گفت(چته این جا رو گذاشتی رو سرت؟!) بعد کوله شو انداخت رو زمین و شروع کرد به زیر و رو کردنش! انگار داشت دنبال یه چیزی میگشت! بعدش یکی دیگه اومد تو. شبیه همین بود منتهی چشماش سبز بود! رفت سمت اون پسره و گفت(کجاست؟😃) اولی که داشت دنبال نمیدونم چی چی میگشت یهو وایساد! با بی حالی به اون یکی نگاه کرد، بعد به من اشاره کرد. هر دو شون به من نگاه کردن و بعد اون یکی با ذوق و شوق گفت(وااای لیا😃) بعد اومد و محکمبغلن کرد! من گفتم(اهای چی کار میکنی ولم کن!) بعد ولم کرد و گفت(خوبی؟) گفتم(تو دیگه کی هستی؟) یهو قیافش این شکلی شد🙁 بعد گفت(یعنی میخوای بگی منو نمیشناسی؟!) اون یکی یه چیزی مثل چاقو از تو کولش در اورد و در حالی که داشت میومد سمت ما گفت(اخه از کجا میخواد بشناسه آنیل ها؟ از کجا؟) بعد دستشو برد سمت زنجیر هایی که به دست من بسته شده بودن و و با اون چیز عجیب غریب که مثل چاقو بود(سوهان) شروع کرد به بریدن زنجیر. صدای گوش خراشی داشت😖 در حالی که این پسره داشت زنجیرو میبرید یهو دو نفر دیگه اومدن داخل. یکیشون دوید بود. اون یکی رو نمیشناختم! آنیل با دیدن اونا گفت(دیوید... ساشا... شما ها از کجا پیداتون شد؟) دیوید آنیل رو زد کنار و هراسان به این ور اون ور نگاه کرد. همون لحظه زنجیری که دور دستای من بود باز شد. اخیش! راحت شدم! دیوید داشت صدام میزد! یهو منو دید و اومد طرفم. دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت(لیا خوبی طوریت که نشده؟ ها؟ لیا... منو میبخشی؟! لطفا منو ببخش اشتباه کردم) کم مونده بود گریه کنه! اون پسره که زنجیر منو باز کرده بود گفت(دیوید ول کن حالا بعدا حرف میزنیم! پدر منتظرمونه! تازه جسی هم داره دیوونه میشه!) تازه فهمیدم که چشمای اون پسره آبیه! دیوید نفس نفس عمیقی کشید و گفت(خب دیگه باید زود بریم تا پیدامون نکردن) اما دیر گفت! چون همون لحظه در باز شد و دنیل قدم زنان وارد شد. رو به ما کرد و گفت(به به! میبینم که خواهر برادرا جمعتون جمعه!)... این داستان ادامه دارد⬅️ ((دنیل☝))
خب این پارت هم تموم شد😊😂 تو این اسلاید میخوام براتون یه خاطره تعریف کنم که همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاد. بله داشتم میگفتم نشسته بودم داشتم داستانو مینوشتم که یهو خواهرزادم(که همش تو خونه ما پلاسه😐🤦) اومد نشست کنارم و خیلی بی مقدمه و بی اساس گفت(دایی تو دوست دختر داری؟ گفتم(نه منو چه به این چیزا؟) بعد گفت(پس خیلی خنگی عموم هم زمان چهار تا دوست دختر داره!😐😐) ((عموش 17 سالشه)) بعد خندید و رفت!(گودزیلای دهه نودی😐) هیچی دیگه دو ساعت نشستم به دیوار زل زدم! عجب زمونه ای شده🚶 راستی عکس بالا هم همون طور که مشخصه نامه یک ارمی به رهبر هست فقط بخونین و از خنده غش کنین😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
جررر یوسف من این اسلاید اخر رو ندیده بودم😂😂😂
عجب گودزیلاهایی شدن این دهه نودیا😂😂💔
وااای عاالی بود😂😂
*ولی یوسف تو ب این راه ها کشیده نشو، از من گفتن تو ر.ل و دوس دختر و اینا هیچی نیس😐💔😂
پارت بعدی کی میزاری
پارت بعدی کی میاد؟🤨🤨مثل همیشه عالی بود👍🏻👍🏻👍🏻
ممنون
پارت بعدی اگه بنویسم زود میاد😂😁
یادم اومددد😂😂
خدا رو شکر😂
عالللیییی بود لطفا پارت بعد ببخشید انقد دیر گذاشتین داستان و یادم رفت میشه یع خلاصه بگید؟؟
و اینکه خواهرزاده تون دختره یا پسر؟؟
نوموخوام فوضولی کنما همینجوری پرسیدم
خودتون میگید دهه نودی دیگه چه انتظاری دارید
ممنون
خواهرزادم پسره😂
داستان رو هم که خودت یادت اومد😁
ممنون که نظر دادی
سلاامم یوسف
کجایی برادر؟!😂
سلااااااااااام
من اینجام تو کجایی
چی بگم!😐
هر چی دوست داری😊🤣
عرررررر خیلی خوب بود یوسف😀
البته من همون موقع که تاییدش کردم خوندم الانم فقط اومدم بگم که خوب بود😁🧡
راستی یوسف دیگه نبینم بری دو ماه دیگه بیای ها🤨
نه دیگه این بار نمیرم😂
یوسف برگشتی دیگه نریا
نه دیگه نمیره ینی نباید بره😪
اره نباید بره
توروخدا نری دوماه دیگه برگردیااا
چشم😂🧡