داستان زندگی من (9)

از زبان سارن 👈

*بهاره تو دستشویی نبود رفتم بیرون که به بچه ها بگم بهاره تو دستشویی نبود یهو دیدم همه مردم یه جا جمع شدن رفتم دیدم یه نفر کف زمین افتاده واااای خدایا بهاره😱 رفتم جلو دیدم بهارس 😥 یا خداااااا رفتم بالا سرش هیچ جاش خون نیومده بود ولی چشاش بسته بود من بی عقل هم فک کردم مرده 😢گفتم بهاره نمیر ماتازه باهم آشنا شده بودیم😭 بهاره چشاشو باز کرد فهمیدم که فقط بیهوش شده بود 😅 یهو صدای جیغ یه زن رو شنیدم یه دفعه بهاره بلند شد و گفت من خوبم برو کمک اون خانم بلند شدم رفتم سمت اون خانم انگار حامله بود ازش خون میومد ترسیدم زنگ زدم آمبولانس همه مردم داشتن میگفتن چه دختر شجاعی بهاره خواست بلند شه که بیاد سمت ما اما نتونست😢انگار پاهاش شکسته بود رفتم سمتش بهاره گفت سارن کمکم کن برم پیش خانمه منم کمکش کردم نشت پیش خانمه و گفت خوبید چیزیتون نشد واای داره خون میاد نکنه بچتون چیزیش بشه 😥خانمه گفت من به خدا ایمان دارم چیزیش نمیشه تو نگران نباش آمبولانس رسید خانمه و بهاره رو بردن بیمارستان منم باهاشون رفتم تو راه زنگ زدم امیر

از زبان امیر 👈

با بچه ها نشسته بودیم محمد گفت اینا که نیومدن منم گفتم اره یکم نگران شدم گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم بهاره که سارن زنگ زد گوشی رو برداشتم گفت امیر صداش به جوری بودق😦 گفتم سارن چیزی شده ؟گفت بهاره تصادف کرده😢یهو گوشی از دستم افتاد خشکم زد سارن : امیر نگران نباش حالش خوبه اصلا نگران نباش داریم میریم بیمارستان امیر.... محمد گوشی رو برداشت گفت حالش خوبه مگه نه ؟ سارن گفت اره انگار پاهاش شکسته محمد گفت میرید کدوم بیمارستان؟؟؟ سارن هم بهش گفت میرن کدوم بیمارستان محمد بهم گفت اهااای امیر خودتو جمع کن بلند شو تا بریم هممون بلند شدیم رفتیم بیمارستان

از زبان سارن 👈

رسیدیم بیمارستان بهاره رو بردن تو یه اتاق اون خانم هم بردن تو اتاق عمل منم گیج شده بودم هر لحظه ممکن بود از حال برم آخه من وقتی خون میبینم حالم بد میشه تو راهرو داشتم این ور و اون ور میرفتم کع بچه ها رسیدن امیر داشت گریه میکرد 😦گفت بهاره کو کجاست خوبه؟؟؟گفتم بردنش تو اتاق الان دکترش میاد باهاش صحبت میکنیم امیر حسین: کنار سارن وایساده بودم یهو سارن از حال رفت و افتاد تو بغلش اونم بردن بهش سرم وصل کردن چند ساعت بعد👇 امیر حسین :بالاخره به هوش اومد 🥲 سارن : چی شده نگاه کردم رو تخت بیمارستان بودم یهو همه چیز یادم اومد بلند شدم برم پیش بهاره امیر حسین گفت بشین سرجات بهاره خوبه با دکترش حرف زدیم باید 1 هفته تو بیمارستان بمونه الانم امیر پیشش هست منم گفتم باشه پس بعدا میرم پیشش امیر :دستم تو دست بهاره بود 😍😍 گفتم بهاره عزیزم خوبی دیگه هااا بهاره : خوبم نگران نباش ولی انگار تو اصلا خوب نیستی رنگت پریده 😢بعد اراد اومد داخل و گفت اره حالش خوب نیس داداشمون این خبر و که شنید خشکش زد 🤣 امیر: ول کن بابا من خوبم بعدشم تو یاد نگرفتی اول در بزنی بعد بیای داخل اراد: نه بابا ما از این کارا بلد نیستیم 🤣

بهاره : ول کنین خانمه چی شد بچش زندس؟؟ (و اینک محمد وارد میشود🥲❤️) محمد اومد داخل و گفت اره خوبه بچشم خوبه خودت خوبی؟بهاره : اره خوبم محمد: یه سوپرایز😉 بفرمائید داخل بعد اون خانمه با بچش اومد داخل وااای من خر ذوق شده بودم چون عاشق بچه کوچیکام خانمه اومد کنارم و کلی تشکر کرد بهاره : میشه یه دقیقه بگیرمش؟🥺 +اره ❤ وااای خدا جون چقد ناناز بود 🥺راستی اسمش چیه؟ +بهاره من: 🥺❤️ امیدوارم مثل تو دختر مهربون و خوشکلی بشه بعد از چند دقیقه شوهر خانمه اومد و خدافظی کردن و رفتن بیرون بعد یاد سارن و امیر حسین افتادم گفتم سارن و امیرحسین کجان میشه برین بهشون بگین بیان اراد رفت بهشون گفت و اومدن سارن اومد بغلم کرد و گفت خوبی مگه نه ؟😢گفتم اره خوبم سارن : چیشد از اول همه چیز رو برامون توضیح بده بهاره : باشه