سلام دوستان اولین کارم هست امیدوارم خودتون بیاد
امروز صبح از خواب بیدار شدم باز هم دیر شده سریع وسایل ها را جمع کردم و به راه افتادم آنقدر حواسم پرت بود که با یک چیز برخورد کردم و به زمین افتادم چشمانم را باز کردم وای آدرین بود .از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم آدرین دستانش را به سمتم دراز کرد و گفت بگذار کمکت کنم دستانش رو گرفتم و بلند شدم محو در چشمانش بودم که کلویی بین من و آدرین قرار گرفت و آدرین را از من دور کرد در دلم گفتم آهههه لعنت بهت کلویی وارد کلاس شدم و سرجای همیشگی کنار آلیا نشستم طبق معمول آلیا گوشی بدست منتظر بود تا آخر کفشدوزک بلاگش را تعریف کند ومن مجبور به تظاهر بودم انگار خبر جدیدی را شنیدم تگام کلاس به یاد آن صحنه نی افتادم دلم برای تکرارش غش می رفت حیف که کلویی این صحنه را خراب کرد بعد از مدرسه به خانه برگشتم لباس هایم را عوض کردم و به عکس آدرین خیره شدم در دلن گفتم خدا چرا من نمی تونم مثل بقیه با آدرین رفتار کنم یا حتی ابراز علاقه کنم ؟ رو به تیکی کردم و گفتم تیکی امروز هیچ فرد آکوما زده ای نداشتیم این عجیبه چون این اواخر تقریبا هرروز داشتیم تیکی گفت خب مرینت اینکه چیز خوبیه من گفتم آره ولی عجیبه تیکی گفت نکنه دلت برای کت نوار تنگ شده من از جا پریدگ گفتم چی ؟ نه نه من فقط یکم نگران بودم تیکی گفت خب حالا شوخی کردم هر کی ندونه من خوب می دونم تو فقط عاشق آدرین هستی شب شام رو با مامان و بابا خوردم و بالا رفتم تا بخوابم فردا باید بیدار می شدم به مدرسه می رفتم ساعت زنگ خورد و ساعت ۸ صبح رو نشون می داد از پنجره به بیرون نگاه کردم عجیب بود چرا هوا هنوز تاریک بود از پله ها پایین رفتم و بابا و مامان رو صدا زدم یعنی چی شده ?
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
من هنوز همه رو نخوندم ولی خیلی ادبی نوشتی راستش حوصلم سر رفت☹☹
عالی بود اما دفعه ی بعد به زبان آمیانه بنویسی بهتره ??