
خب دوستان ! چطوره ؟ ادامش بدم ؟
میخوام ماجرای راز چشم ها رو بهتون بگم . این قصه از دو نوجوونیه که برای همیشه به هم وصل شدن . : ماجرا از اون جایی شروع شد که امیلی _ مادر آدرین _ وقتی ماموریتش تموم شده بود ، رفت تا سری به شیرینی فروشی بزنه . پسرش رو هم میبره . سابین دوپن میگه : سلام ! به شیرینی فروشی خوش اومدید . چه شیرینی میخواین ، خانم ؟
امیلی به پسرش میگه : چه شیرینی دوست داری ؟ ( مرینت و آدرین ۵ ساله بودن ). آدرین به طرف پیشخوان میره . روی پیش خوان مرینت نشسته بود. مرینت که به آدرین خیره شده ، عروسکش رو بغل میکنه . آورین هم نگاهش میکنه . شاید شما یه چیز دیگه فکر کنید اما من فکر میکنم طلسم همین لحضه تو وجودشون انداخته شد .
آدرین انگشتش رو به مرینت میگیره و میگه : دوست میخوام ! امیلی خندید و گفت:باشه . اگه شما مشکل ندارید خانم دوپن. سابین هم میخنده و میگه : نه از نظر من هم مشکلی نیست . نظر تو چیه ، مرینت ؟
خلاصه ، اونا به بهترین دوست های هم تبدیل شدن . اونها باهم نقاشی میکردن .
کمی که بزرگ شدن ( ۸ ساله ) آدرین لباس بابا شو پوشید و مرینت هم آستین هاشو کوتاه کرد !
اما وقتی یکم بزرگ تر شدن ، دیگه وقت خداحافظی بود ?. ( به خاطر َشغل باباش باید میرفتن نیویورک ) آدرین و مرینت هم دیگه رو بغل کردن . آدرین سوار شد.
آدرین با مرینت دست تکون داد. مرینت هم گریه میکرد . آدرین خیلی ناراحت بود . مرینت هم . اونها هیچوقت دوست نداشتن هم دیگه رو ترک کنن . وقتی ماشین حرکت کرد ، آدرین به خودش اومد.
از پنجره داد زد : دوباره بر میگردم ! قول میدم ! فراموشم نکن . و گریش شدید تر شد . مرینت هم یواش گفت : امیدوارم دوباره ببینمت . و بغل پدرش کلی گریه کرد . اونقدر گریه کرد تا خوابش برد .
پدر مرینت آروم اونو توی تختش گذاشت . آدرین هم اینقدر گریه کرد که خوابش برد . مادرش اونو توی تخت جدیدش گذاشت و گفت : شب بخیر پسر کوچولوی من ! و پیشونیش رو بوسید .
مرینت و آدرین هردو یه خواب رو دیدن . یه خواب عجیب که باهم دیگه توش بازی میکردند اما اونها بزرگ بودن ! اما بازی های بچگی هاشون رو انجام میدادن . تا صبح همین خواب رو میدیدن . خب امیدوارم خوشتون اومده باشه . بای تا پارت بعدی !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان قبلیت کجاست؟
ادامه بده چرا داستان قبلیت رو ادانه ندادی