
اینم پارت نوزده اگه دیر شد ببخشید راستی حماقت ملانی هم گذاشتم میتونین برید بخونید و اگه نظر بدید خوشحالم میکنین. پارت بعدیش هم دو هفته بعد میزارم.?
که یهو ما تبدیل شدیم و یکدفعه تو هوا معلق شدیم و از هم جدا شدیم. از زبان مرینت: اخرین حرفمو بهش خواستم بگم که اون خودش گفت: دوستت دارم منم گفتم: منم دوستت دارم. و تو راهی که تو هوا معلق بودم نقشه رو تو دستم داشتم و به این فکر میکردم چطوری یهو تبدیل شدم. بدون اینکه چیزی بگم. اما درست مثل پیشگویی استاد فو شد: شما به طرز ناگهانی از هم جدا میشید هر کدومتون آموزش میبینید از گله تون محافظت کنید شما جنگل هستید. اما....به من گفت: شاید دیگه هیچوقت پیشش برنگردی. زندگیت اونجا سلطنتیه. تو ملکه ای.
در عین تفکر یکدفعه روی زمین افتادم و گفتم: آخ یکدفعه یه پا جلوم دیدم به بالا نگاه کردم. یه مرد درشت هیکل با موی قهوه ای و چشم مشکی. گفتم: سلام گفت: سلام بانوی من. لطفا بزارید کمکتون کنم. تو دلم گفتم: فقط یه نفر میتونه این جمله رو واقعی بگه : ادرین. لبخند ناراحتی زدم و دست یارو رو گرفتم و بلند شدم. یکدفعه تیکی اومد بیرون. همه گفتن: درود بر کوامی ارشد. تیکی: ممنونم . ایشون صاحب من مرینت دوپن_چنگ هستن. ملکه ما یارو گفت: جرج استفان هستم از ارتش گراز وحشی غرب.میتونید منو جرج یا استفان صدا کنید. خوش اومدید ملکه. گفتم: ممنون. ام.... شما باید یه....سلطان یا همچین چیزی داشته باشید به اسم....کا...کار.....کارتو.... سرباز کاملش کرد: کارتومولتوس. مرینت: دقیقا جرج . خودشه. ممنون. سرباز: خواهش میکنم بانوی من. لطفا از این طرف. مرینت: ممنون راه افتادم و رفتم
تا اینکه به یه......ام......قصر رسیدم. واقعا با شکوه بود. راستش.....من...یجورایی یه لحظه خوشحال شدم که قراره اونجا زندگی کنم. اما فقط یه لحظه. فکر ادرین و اینکه گله هامون دشمنن داشت اذیتم میکرد. دلم بغل گرم ادرینو میخواست. یکدفعه صدای نا خوشایندی از چند تا کیوون که جلو بودن در اومد. دویدم جلو.....صحنه ای که دیدم...وحشتناک ترین صحنه عمرم بود. یه....یه گرگ و یه آهو افتاده بودن به جون هم و اونجا.....بهتره تعریف نکنم. خلاصه رفتم جلو و گفتم: بس کنید و دستامو به این شکل✋? گرفتم.
یکدفعه یه نفر از توی سبزه ها اومد بیرون و گفت: هاکال برگرد. کرگ رفت. اون...آدم....اوه نه آدرین نبود. با این حال دویدم طرفش یکدفعه چاقوشو کشید و اورد نزدیک گردنم. گفتم: آروم باش . کاریت ندارم. فقط میخوام به ادرین اگرست بگی حالم خوبه . اون ....بی دلیل نگرانه. و بگو خیلی زود همدیگرو میبینیم. یهو صدای هووو جمعیت گله من بلند شد. همه گفتن: نهههههه گفتم: ساکت. همه ساکت شدن . اومدم به آدمه بگم برو که دیدم خودش رفته. ناراحت رفتم سمت گله م و گفتم: کجا باید برم؟ گفتن: اینطرف بانوی من. گفتم: دیگه هیچکسی حق نداره به من بگه بانوی من.
همه گفتن: بله بانوی .....بله ملکه گفتم: بهتر شد. راه افتادیم سمت قصر. رفتم تو اتاق خودم. لباسامو در آوردم و دوش گرفتم. بعدش خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم یه خدمت کار کنارم بود که گفت: وقت شامه ملکه. گفتم: باشه . اومدم. گفت: نه.نه با این لباسا. گفتم: کی میبینه؟ گفت: همه اعضای گله. گفتم : چیییی؟! کفت: شما باید با گله تون غذا بخورید. رفتم و شامم رو خوردم. اما باز هم انگار هیچ چیزی نخورده بودم. داشتم افسرده میشدم. اما لباس تنم خیلی قشنگ بود.
یه لباس قرمز و سفید بود که بلند بود و پف داشت. ازش خوشم اومد. اما هنوزم نمیدونستم ادرین حالش خوبه یانه؟ اصلا الان داره چیکار میکنه؟ یه دفعه یه گوزن گفت: ناراحتی؟ برای رهبر اونا؟ اونا زندگی مارو تباه میکنن. گفتم: چی؟ من الان ....تو حرف زدی؟ تازشم....تو چجوری ذهن منو میخونی؟ اصلا کی بهت اجازشو داد؟ گوزن: بانوی من. بله من حرف میزنم. اما من...قدرت دارم و این دست خودم نیست. گفتم: میشه لطفا دیگه هیچکس تو این گله به من نگه بانوی من؟ همه یک صدا کفتن: بله ملکه گفتم: ممنون و شامم رو خوردم. شب شد رفتم تو اتاقم...البته اندازه یه خونه بود بیشتر. یهو تیکی اومد بیرون.
گفتم: سلام تیکی تیکی: حالت خوبه مرینت؟ مرینت: نه بغضم ترکید و گریه کردم. تیکی: میخوای به ویز پیغام بفرستم که نمیتونی. مرینت: نه ممنون تیکی. تیکی: خب پس بزار حداقل یه چیز نو نشونت بدم. مرینت: چی؟ تیکی: بگو خال های جنگلی آماده. جمله رو گفتم. یکدفعه تو هوا بلند شدم و دوباره اومدم رو زمین. باور نکردنی بود.
یه لباس جنگجویی بود. یه لباس سفید سر همی که خط های مشکی داشت و یه شنل مشکی و کلاه خال دار(عکس این پارت) و سلاحم هم یه تیر کمون دست ساز و زیبا بود. ( عکس پارت بعدی). خلاصه که خیلی قشنگ بود. گفتم: ممنونم تیکی ای واقعا قشنگه. تیکی: و با هر پیشرفت یه چیز جدید بهش اضافه میشه. مرینت: ممنون تیکی و تیکی رو به گونش چسبوند. از زبان ادرین: وقتی باد بلندم کرد سرم خورد به یه چیزی و از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم یه عالمه گرگ و روباه و شیر و هر گربه سانی که بگی دورم هستن و وقتی بیدار شدم تعظیم کردن و گفتن شاهزاده ما ، خوش آمدید. خلاصه کلی اتفاقای وحشتناک برام افتاد و هی به من میگفتن پرنس من ، شاهزاده ی من ، منم عصبانی شدم و گفتم دیگه اینو به من نگید. و همشون از شدت عصبانیتم عقب رفتن.
خلاصه بعد چند روز فکر به مرینت فهمیدم من میتونم با یه گربه جادویی پیغام بفرستم. خلاصه تبدیل شدم و همه تلاشمو کردم تا اینکه چهار صبح تونستم یکی درست کنم پیغامم این طور بود: سلام بانوی من. امیدوارم حالت خوب باشه. من زیاد خوب نیستم. دوری از تو زجر آوره. من اینو برات میفرستم تا بدونی که فراموشت نکردم. ازین به بعد هر روز میفرستم. فراموشت نمیکنم. و سعی میکنم که زودتر صلح رو برقرار کنم. خدافظ تا دیداری دیگه. و بعد به گربه آدرش رو دادم چشمای اونم مثه واسه من سبز بود. فردا صبح مرینت و ادرین بیدار شدن و رفتن که صبحونه بخورن که یکدفعه صدایی طنین انداز شد: ملکه و شاه . بانو و شاهزاده تمرینات شما از الان شروع میشه پس آماده بشید . مرینت و ادرین: چی؟!
بچه ها این تیکه آخر داستان اینطوریه که فکر کنم دیده باشید تو انیمیشن یا فیلم دو نفرو همزمان نشون میدن . اینم همونطوریه یا وگرنه اینا خیلی از هم دورن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلاممممم. خبر خوب دارم براتون. پارت بیست در حال بررسیه?
دو روز پیش گفتی که امتحان داری واحتمالا تا متن من تایید بشه میره تو روز ۳ چرا بعدی رو نمیزاری دارم دق میکنم
باور کنید تا امروز نشد. اما امشب گذاشتم امیدوارم زودتر تایید بشه.?
جونمی جون خدا کنه هر چه زود تر تایید بشه
بچه ها من یه چند روزه امتحان دارم. فردا هم امتحان ریاضی دارم. شما تا آخر این هفته برای داستان نیاید تو تستچی چون تا آخر هفته قرار نمیگیره. با تشکر.?
عالی بود قسمت بعد رو بزار لطفا
چرا قسمت بعد رو نمیزاری ۲ روز منتظرم
خداااا زود به هم برسونشون من گریم گرفته
سعی میکنم قسمت بعد رو زود بزارم.?
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزاز
عالی هست بعدی رو هرچه زود تر انجام بده
خیلی عالیه لطفا پارت بعدی رو هم زود بزار