اینم از اخرین قسمت ادرینت بعد از این داستان جدیدی مینویسم با نام criminal love(عشق جنایی)
یه حلقه دراورد و گفت مرینت با من ازدواج میکنی؟از خوشحالی شوکه شده بودم.گفتم بله!!!کل کافی شاپ دست زدن.بعد نشستیم و بستنی مون رو خردیم.از اونجا اومدیم بیرون.ادرین گفت هفته بعد عروسی مون رو جشن بگیریم؟مکانم من انتخاب میکنم.گفتم اره اره چراکه نه.بعد منو رسوند خونه.به مامان بابام گفتم مامان بابا هفته بعد عروسیمه!!!انقدر خوشحال بودن که بابام منو بغل کرد و گفت دخترم داره عروس میشه!!!گفتم اره بابا اره!مامانم گفت دخترم بلند شو برو اماده شو با دخترا بریم خرید.رفتم اماده شدم.دخترا رو تو پاساژ دیدیم.یه موزون عروس پیدا کردیم و رفتیم داخل.کلی لباس عروس بود.یه لباس خوشگل دیدم.خیلی ناز بود.دامن پف داشتو یه تاج گل.دخترا گفتن مرینت این خیلی نازه.گفتم اره منم دوستش دارم.رفتم بپوشمش.تو اینه با خودم میگفتم مرینت ببین داری با عشق زندگیت ازدواج میکنی.خیلی خوشحال بودم.اومدم بیرون مامانم گفت مرینت چقدر بهت میاد.دخترا هم همینو گفتن.لباسرو در اوردم و اوندم برای حساب کردنش.
الیا گفت بچه من باید برم بچه ها گریه میکنن.الیا و نینو باهم ازدواج کردن و دوتا دختر و پسر دوقلو داشتن.اسمشون انا و الکساندر بود.منو مامان هم اومدیم خونه.هنوز باورم نمیشد منو ادرین داریم ازدواج میکنیم.ادرین بهم پیام داد.لیدی باگ میتونم ببینمت؟گفتم اره کت تو برج ایفل منتظرم.کت نوار اومد.بهم گفت بانوی من هیجان داری؟
گفتم خیلییییی.تازه لباس عروسمم خریدم.گفت خیلی خوشحالم عزیزم.گفتم وایی کت دوست دارم همه چیز به یهترین نحو....یهو اومد و منو بوسید.......یه هفته بعد.......
به محض اینکه بیدار شدم رفتم حموم و دوش گرفتم.لباس پوشیدم و لباسای عروسیمو برداشتم و رفتم هتلی که عروسی بود.رسیدم هتل و رفتم اتاق عروس.کلویی و الیا منتظرم بودن.با کمک اونا لباسمو پوشیدمو موهامو شونه کردم.ولی همون خرگوشی گذاشتم بمونه.و در اخر تاج گل و پروانمو زدم.به خودم تو اینه نگاه کردم.هنوز برام سخت بود که دارم ازدواج میکنم.اونم با ادرین.بعد رفتم از پله ها پایین.ادرین پایین پله ها وایستاده بود.وقتی برگشت و منو دید اشکاش ریخت.اومدم و اشکاشو پاک کردم.بعدشم گونشو بوسیدم و بهش نگاه کردم.دستمو گرفت و باهم رفتیم پیش مهمونا.البته که مهمونا فقط مامان بابای من بودن و دوستای نزدیکمون.خیلی کم بودیم.حدودا ده نفر.نشستیم روی صندلیامون.عاقد اومد.ازم پرسید خانم مرینت دوپن چنگ ایا ادرین اگرست رو به عنوان همسر خود میپزیرید؟
فوری گفتم بله!!!بعدش عاقد از ادرین پرسید اقای ادرین اگرست ایا مرینت دوپن چنگ رو به عنوان همسر خود میپزیرید؟ادرین یه لحظه مکس کرد و به اونور نگاه کرد.با تعجب و ترس به ادرین نگاه کردم.نکنه نمیخواد با من ازدواج کنه.وایییی نه.یهو ترسید و گفت مرینت برو زیر میز!همه برید زیر میز!!صدای کلی گلوله اومد!!!!
از دید ادرین....مرینت و بغل کردم و گفتم مرینت نترس!منوتو قهرمانیم!ما که نباید بترسیم!گفت ادرین دیگه مخم نمیکشه.چرا همیشه منوتو؟چرا همیشه لحظات خوب ما باید گند باشه.بهش گفتم مرینت...یچیزی تو دنیا عوض نمیشه...اونم اینه منوتو قهرمانای پاریسیم و هیچکس هنوز نتونسته قدرتمون رو ازمون بگیره پس لحظات خوبمونم نمیگیره...یهو به خودش اومد.اشکاشو پاک کردم.بهم گفت ادرین تو راست میگی...بیا بریم اینبارم حالشونو بگیریم...بعد از رو میز یه میکروفون رو برداشت و پرت کرد اون ور سالون.همه سربازا حواسشون پرت شد و مرینت دستمو گرفت و رفتیم تو یه اتاق.تغییر شکل دادیم.من دست لیدی باگ رو گرفتم و گفتم بانوی من اینبار هم منو همراهی میکنید؟گفت اوو کت این تویی که باید منو هم راهی کنی.بعدش از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم پیش اکومایی ها.لیدی باگ گفت خوب ادمای مسلح باید بگم بد موقعی حمله کردید.منم گفتم حالا نوبت ماست...لیدی باگ یویوش رو پرت میکرد تا بتونه تفنگاشون رو بگیره ولی یکدفعه یکی از سربازا یویوی لیدی باگ رو میگیره و اونو میکشه سمت خودش!اونا لیدی باگ رو گروگان گرفته بودن.منم سعی کردم با چوب دستیم مانع بشم ولی خودمم گرفتن.مارو داشتن میبردن توی یه کاخ.انگار هاکماث جدید اونجا بود.یه نفر برگشت.یه دختر همسن و سال ما بود.خندید و گفت واو با یه تیر دونشون زدم.لیدی باگ رو میخواستم کت نوار هم اومد.گفتم تو از جون ما چی میخوای.گفت راستش من میخوام از لیدی باگ انتقام بگیرم ولی اولین انتقامم کشتن کت نواره...لیدی باگ داد زد نهههه اینکارو نکن!!!ترسیده بودم و به چشمای لیدی نگاه میکردم.یهو سربازا ولمون کردن پشتمون رو نگاه کردیم مایورا بود!گفت لیدی و کت بیایید از اینجا بریم!رفتیم یه جای امن و لیدی باگ فوری من و بغل کرد و گفت کت خیلی ترسیدم اتفاقی بیوفته...گفتم لیدی باگ من خوبم.مایورا رفته بود.گفتم بانوی من من هنوز اره رو نگفتم.خندید و اروم زد بهم و گفت کت!منم خندیدم و گفتم بیا بریم قضیه رو تمومش کنیم.رفتیم سالون یگوشه تغییر شکل دادیم و رفتیم پیش مهمونا.همه ترسیده بودن.عاقد گفت خوب اقا دوماد با مرینت ازدواج میکنید یا نه؟زود گفتم بله بله!!!مرینت بغلم کرد.....9 سال بعد......
از دید ادرین.....مرینت خیلی ترسیده بود.گفتم مرینت تو نباید بترسی!گفت ادرین اخه این دیگه چیه!الان وقتش بود!گفتم میدونم!ولی تو یه قهرمانی!باید قوی باشی!مرینت به خودش اومد و گفت تو راست میگی!از رو میز میکروفون رو برداشت و پرت کرد اونور.همه اشون رفتن اونور و مرینت دست منو گرفت و دویدیم تو یه اتاق.تغییر شکل دادیم و رفتیم بیرون.لیدی یاگ گفت با بد کسی در افتادید!بعد سعی میکرد تفنگاشون رو با یویوش ازشون بگیره.ولی اونا فرار کردن و رفتن ماهم رفتیم دنبالشون ولی نبودن.لیدی باگ گفت اونا کی بودن؟اکومایی؟گفتم اره شاید.گفت یعنی قاتل بابات و هاکماث جدید بود.یکم موندم ولی باهم تغییر شکل دادیم و برگشتیم تالار.همه ترسیده بودن.عاقد فوری اومد و گفت اقای دوماد ایا....زود گفتم بله!!!........11 سال بعد......
از دید مرینت.با کت یه ماموریت دیگه رو هم تموم کردیم.احساس سرکیجه داشتم.هرچی شد منو کت زود رفتیم خونه.بچه ها هم فوری اومدن منو ادرین سه تا بچه داریم.اما که 12 سالشه هوگو که 14 سالشع و لوییس که 10 سالشه.هرکدوم سرشون تو کار خودشون بود.با ادرین رفتیم پاخل اتاقمون.بهش گفتم ادرین ما کم کم دازیم پیر میشیم بهتر نیست کارمون رو به بچه هامون واگذار کنیم؟گفت مرینت اینطوری نگو.گفتم ادرین حقیقته دیگه بلاخره که یکی باید جای لیدی باگ و کت نوار رو بگیره.گفت درست میگی.باید با بچه ها حرف بزنیم.صبح که شد لوییس اومد بالا سرمون و داد زد مامانننن بابااااا یه اکومااااا.منو ادرین بچه ها رو صدا زدیم اونا اومدن پایین.بعد از کلی سخنرانی تصمیم گرفتم معجزه اسا های گربه و کفشدوزک رو به هوگو و اما بدم.اونا رفتن ماموریت.لوییس از من پرسید مامان از الان به بعد شما چیکاره اید؟گفتم معلومه بابات مدله و منم طراحش.داشتیم میرفتیم پارچه بخریم و کمی هم بچه هارو اداره کنیم.خوب کارشون رو بلد بودن.هوگو پسر کفشدوزکی و اما دختر گربه ای.و اما اینطوری شد که زندگی ما به این روال ادامه یافت..
هه هه شوخی کردم تازه اولشه?چه قدر من بامزم.?از زبان مرینت.بچه ها یه یک ساعتی بود که از ماموریت برگشته بودن.منو ادرین بزای طرح های جدید من رفتیم پارچه بخریم.یهو صدای جیغ اومد.یکی گفت خدای من اون دوتا بچه دارن میوفتن!منو ادرین برگشتیم و دیدیم از یه ساختمون اما و لوییس دارن میوفتن!و کسی که داشت اونارو مینداخت لایلا بود!خیلی ترسیده بودم.لایلا گفت مرینت رو نگاه!با عشق زندگیش ازدواج کرده و سه تا بچه داره!ولی یادض رفته من هنوز انتقامم رو نگرفتم!گفتم لایلا یه ذره هم فکر اسیب زدن به بچه های منو نمیکنی!گفت او او ولی دیگه اخرشه!هوگو که پیشمون بود گفت مامان تروخدا یکاری من دارن میوفتن!اما از اون بالا داد زد مامان دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو لوییس رو نگه دارم!ادرین گفت نترسید الان کمکتون میکنیم!لایلا گفت دیگه دیرهعههه.یهو یکی لایلا رو زد و دونفر اما و لوییس رو بابا کشیدن.ما فوری دویدیم بالا.کلویی و الیا و نینو بودن!بچه ها فوری اومدن بغلم و گریه کردن.گفتم نترسید دیگه همه چی تمومه.بعد بلند شدم و کلویی و الیا رو بغل کردم و خیل ازشون تشکر کردم.نینو گفت ادرین باید خیلی خوش شانس باشی که همچین دختری داری که انقدر قویه!برای تشکر شام دعوتشون کردم.الیا و نینو دقلو داشتن یه دختر یه پسر.ولی کلویی برای یه سری کارا هی به امریکا رفت و امد داشت.و ابنطوری شد که ما به زندگی شیرینمون ادامه دادیم...
خوب بچه ها تموم شد داستان میدونم یک ماه شد که من داشتان نزاشتم تستچی یه مدت داستانامو قبول نمیکرد و هی از اول میاورد ولی حالا امشب دقیقا ساعت دو شب یادم اومد و اومدم اماحان کنم برای بار اخر و دیدم شد!اگرم ببینید از پارت 8 به بعد یکم داستان خشک و خالیه چون فقط به فکر تموم کردنش بودم.امید وارم خوشتون اومده باشه و بازم برای طول دادنش عذرخواهی میکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تموم شد 😢
دوستان خوبم این اکانت مال دوست من هستش که دیگه الان از تستچی رفته ما این داستان رو با هم نوشته بودیم ولی انگار اون داستانو تغیر داده داستان اصلی آخرش این جوری تموم نمیشه من داستانِ اصلی رو تو اکانت خودم گذاشتم میتونید برید بخونید با تشکر
عالی بود بعدی رو زود بزار لطفااااا
به نظر من خیلی بده ۱۱ سال بری یهو جلو
عالی بود 😍😍😍😍😍😍😍
پارت بعدی رو سریع بزار 🙏
چه عجب گذاشتی.
امامن دیگه داستانتودنبال نمیکنم?
خیلی دیرمیزاری
بای