داستان درمورد دختری به نام آلیا ست و وظیفه این دختر محافظت از کتابی به نام کتاب قدرت است. ولی آیا اون میتونه از پس وظیفه اش بربیاید؟
توی یه غار تاریک و ترسناک نشستم و دارم از سرما یخ میزنم.
قلبم تند تند می زنه. آخه تازه از دست شیاطین گریختم. فکر کردم شاید این غار مناسب قایم شدن باشه برای همین این گوشه غار نشستم تا پیدام نکنن. به کتاب توی بغلم نگاه کردم و گفتم : خیلی دردسر سازی! ... همه خانوادم برای محافظت از تو کشته شدن...! حس کردم بغض گلومو چنگ زد و بعد اشکهام قطره قطره روی دستم چکید.
به کتاب اخم کردم و رو مو اون طرف کردم. ( با کتاب قهر بودم. 🤣) ولی من وظیفه داشتم و قسم خوردم که از کتاب محافظت کنم پس این کار رو هم میکنم، با این که نمی خوام ولی... مجبورم. باید یه جوری باهاش کنار میومدم دیگه! به لحظات قبل فکر کردمو یه دفعه قیافه اون شیطان اومد جلوی چشمام،. خیلی وحشتناک بود. صورتش مثل گچ سفید و دندون های تیزی داشت و نیشخندی از روی خوشحالی روی لبش بود. چشماش هم مثل یک کاسه خون بود. اون لحظه احتمال می دادم فقط می خواست کلمو بکنه و باهاش کله پاچه درست کنه. کل مخفی گاه آتیش گرفته بود و همه کشته شده بودن. حتی فکر کردن بهشم حالمو بد میکرد و اعصابمو به هم می ریخت.
همین طور به یه گوشه از غار زل زده بودم که یه دفعه...
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
پس چرا نمیزازیی 😭😭
چرا گذاشتم فقط تو صفه که بیاد
وایی این بهترین داستانیهه که تاحالااا خوندمم واقعااا عالییی بودد خیلیی قشنگ مینویسیی 😍پارت بعدی رو زوددد بزاررر🤩
ممنون عزیزم نظر لطفته، باشه پارت بعدی رو هم میزارم ❤️
تو نویسنده ماهری هستی😊
مرسی 🤗😘