
داستان درمورد دختری به نام آلیا ست و وظیفه این دختر محافظت از کتابی به نام کتاب قدرت است. ولی آیا اون میتونه از پس وظیفه اش بربیاید؟
توی یه غار تاریک و ترسناک نشستم و دارم از سرما یخ میزنم. قلبم تند تند می زنه. آخه تازه از دست شیاطین گریختم. فکر کردم شاید این غار مناسب قایم شدن باشه برای همین این گوشه غار نشستم تا پیدام نکنن. به کتاب توی بغلم نگاه کردم و گفتم : خیلی دردسر سازی! ... همه خانوادم برای محافظت از تو کشته شدن...! حس کردم بغض گلومو چنگ زد و بعد اشکهام قطره قطره روی دستم چکید. به کتاب اخم کردم و رو مو اون طرف کردم. ( با کتاب قهر بودم. 🤣) ولی من وظیفه داشتم و قسم خوردم که از کتاب محافظت کنم پس این کار رو هم میکنم، با این که نمی خوام ولی... مجبورم. باید یه جوری باهاش کنار میومدم دیگه! به لحظات قبل فکر کردمو یه دفعه قیافه اون شیطان اومد جلوی چشمام،. خیلی وحشتناک بود. صورتش مثل گچ سفید و دندون های تیزی داشت و نیشخندی از روی خوشحالی روی لبش بود. چشماش هم مثل یک کاسه خون بود. اون لحظه احتمال می دادم فقط می خواست کلمو بکنه و باهاش کله پاچه درست کنه. کل مخفی گاه آتیش گرفته بود و همه کشته شده بودن. حتی فکر کردن بهشم حالمو بد میکرد و اعصابمو به هم می ریخت. همین طور به یه گوشه از غار زل زده بودم که یه دفعه...
صدای قدم های کسی رو شنیدم. وحشت زده جلوی دهنم رو گرفتم تا مبادا، از روی ترس جیغی بکشم و همه چی رو به باد بدم. خودمو بیشتر جمع کردم، جوری که زانوهام داشت می رفت تو دهنم. قلبم میلرزید و مثل قلب گنجشک می تپید. کتابو محکمتر تو بغلم گرفتم. چشمامو بستم تا از ترسم کم کنم. کمی بعد... حس کردم صدای نفس های سرد یکی دیگرو هم می شنوم_یعنی کی روبرومه ؟ _ تا چشما مو باز کردم...
جیغ بلند و بنفشی کشیدم _ اون شیطان روبروم بود با همون لبخند ترسناک و زجر آورش. قلبم اومد تو دهنم. همون موقع دست و پامو گم کردم و گیج و منگ بودم و تنها راهکاری که به ذهنم رسید این بود که... یه دفعه با یک حرکت سریع "کتاب قدرت" رو زدم تو صورتش و هلش دادم اون ور و پا به فرار گذاشتم. با صدایی بلند و کلفت گفت : ای عوضی! برگرد اینجا... منم با قدرت بیشتری به جلو حرکت کردم و گفتم : برنمی گردم... و تازه تو هیچ وقت دستت به این کتاب نمی رسه! شیطان دیوونه...! داشتم با تمام وجود به سمت روشنایی ته غار می دویدم. که...
شیطان از بازوم گرفت و ناخون های بلند و تیزش رو تو بازوم فرو کرد. جیغ بلندی کشیدم و از روی عصبانیت محکم دستش رو گاز گرفتم و دوباره دویدم. نفس نفس می زدم و خیلی خسته و گشنه بودم و چشمای آبی رنگم رو مالیدم. خیلی خوابم میومد تقریبا یک روز و نیم می شد چشم رو هم نزاشته بودم. ولی نباید توقف میکردم و تسلیم میشدم، پس... دویدم و دویدم تا که... رسیدم به روشنایی. از غار خارج شده بودم. اولش جایی رو نمیدیدم ولی بعد که چشمام عادت کرد. فهمیدم که انگار روی یه جایی مثل تپه یا صخره م. با ترس و لرز به پشتم نگاه کردم و اون شیطانو دیدم که با سرعت هر چه تمام به سمتم هجوم می یوورد. چند قدم دیگه برداشتم و یکم بعد متوجه یه چیزی که روبروم بود شدم ...
پایین پاهام یه... درّه بود! اگه یه قدم دیگه بر میداشتم ته درّه بودم. صدای شیطان و از پشت سرم شنیدم که گفت.: تو ترسو تر از اونی که از اونجا بپری... و تازه هیچ راه فراری هم نداری! شیطان درست میگفت من راه فرار دیگه هم نداشتم، و برای همین تمام وجودم به لرزه افتاد. و ناگهان، پاهام خود به خود حرکت کرد و منو به ته دره کشوند. شیطان می خواست گوشه دامنم رو بگیره ولی نتونست و خب من... اون لحظه فکر کردم که مردم... من داشتم به ته دره سقوط میکردم و هیچ امیدی هم نداشتم. که نجات پیدا کنم چون واقعا یه معجزه نیاز بود. چیزی که من تا حالا تو زندگیم ندیده بودمش _ هیچ کدوم از انگشتام رو حس نمیکردم. جیغ خفه ای کشیدم و با وحشت چشمامو روی هم گذاشتم...
فکر میکردم باید مرده باشم ولی یه چیزی نجاتم داد. تا چشمامو باز کردم زیرم پوشیده از پر بود... یک سیمرغ سینه سرخ منو نجات داده بود. بال هاش تقریبا سه متر بود و به زیبایی توی آسمون به حرکت در اومده بود. موهای مشکیم رو از روی صورتم کنار زدم. خیلی خوشحال بودم و از خوشحالی اشکم در اومد. هورااااااا ی بلندی گفتم و خندیدم. بعد یه نگاه به بغلم انداختم تا کتاب رو ببینم ولی...
کتاب... اونجا نبوووود!!! دوروبرم رو گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود. با ناراحتی گفتم : وااای! دختر احمق!... کتاب نیست... خب حالا بدبخت شدم. اگه اونا پیداش کنن چی؟!.. یا بدتر اگه دست یه انسان احمق بیفته چی!؟... دستامو تو موهام فرو برم و موهامو از چیزی که بود شلخته تر کردم. خوشحالیم به یکباره تبدیل شد به غمی عذاب اور با خودم فکر کردم که کجا ممکنه افتاده باشه و کمی که فکر کردم. فهمیدم باید اون قسمتی که من داشتم سقوط میکردم افتاده باشه. به زیر پام نگاهی انداختم و جنگل رو دیدم. با مهربونی گردن نرم سیمرغ رو نوازش کردم و با دستم اون مکانی رو که میخواستم برم و به سیمرغ نشون دادم و سیمرغ سریع منظورمو فهمید و منو به اونجا برد...
سیمرغ با لطافت تمام روی چمن های سبز جنگل فرود امد و بال هاش رو بست. من هم آروم از روی بال سیمرغ سر خوردم و اومدم پایین. پابرهنه بودم و معلوم نبود کجا کفشامو گم کرده بودم. ( آخ! آخ! من خیلی حواس پرتم ) منقار سیمرغ رو بوسیدم و بهش گفتم : دیگه می تونی بری! و خیلی ممنون که منو نجات دادی، تو بهترین پرنده ای هستی که تا حالا دیدم. سیمرغ صدایی سر داد و بال های باشکوهش رو باز کرد و از اونجا دور شد. منم وقتی دیدم که سیمرغ رفت، شروع کردم دنبال کتاب گشتن. همین طور داشتم می گشتم که یه دفعه صدایی شنیدم. بالای درخت رو نگاه کردم و دیدم که شاخ و برگ هاش دارن تکون می خورن ترسیدم و می خواستم جاخالی بدم که...
که از شانش گند بنده دیر جاخالی دادم و یکی افتاد روی کمرم و از درد فریاد کشیدم. با خشونت کسی که روم افتاده بود رو پرت کردم اون طرف و گفتم : چه غلطی داری می کنی!؟ دیدم یه پسره که لباسای روستایی پوشیده ( پس پی می بریم که این پسره تو روستا زندگی میکنه؛ تازه بهش می خورد همسن من باشه.) پسره با خجالت و شرمندگی گفت: واقعا معذرت می خوام... ببخشید! سرشو آورد بالا و یه نگاه به من کرد و منتظر بود من یه چیزی بگم. پسره چشمای سبز و موهای قهوه ای خوش حالتی داشت. من هم داشتم به این فکر می کردم که شاید این منگل به دردم بخوره شاید بتونه طؤمه بشه یا گروگان شیاطین یا شوالیه من یا... از نقشه هایی که براش کشیدم خندم گرفت. همین طور قهقهه میزدم که یه دفعه پسره بشکن زد و صورتشو آورد جلوم و گفت : تو حالت خوبه؟! خنده بعدیم رو تو گلوم حبس کردم و به پسره خیره شدم و بعد دیدم یکم دیگه مونده دماغمون بهم بخوره و فاصله زیادی نداشتیم. ( بهتره بگم داشتیم تو صورت هم نفس میکشیدیم) من که شکه شده بودم محکم یه سیلی آبدار خوابوندم تو صورتش و گفتم : ای عوضی!.. ترسیدم... چرا اینقدر اومدی جلو؟!.. از فاصله اجتماعی هیچی حالیت نمی شه نه؟ با عصبانیت داد زد : چرا که حالیم میشه! فقط دیدم داری از خنده غش میکنی گفتم بیام کمکت که یه وقت نفس کم نیاری یا نمیری بیوفتی رو دستم... و حالا اینم پاداش خوبیم. ( اینو در حالی که لپشو گرفته بود گفت) با اخم نگاش کردم و گفتم.: من از اون وضعیت راضی بودم. تازه من که نخواستم بیای کمکم خودت اومدی. داد زد : بابا من خواستم کمکت کنم. تازه از ظاهرتم معلومه چند روزه نخوابیدی ! با پرخاش گفتم : اصلا این که من چند روزه نخوابیدم به تو چه ربطی داره!؟ همین طور داشتیم با هم دعوا میکردیم و منم گوشامو گرفته بودم تا صداشو نشنوم و اون منگلم هی لج می کرد و صداش رو بالا میبرد تا صداشو بشنوم، ( اون موقع دقیقا شده بودیم شبیه بچه های دو ساله! مثلا باید از سنمون خجالت میکشیدیم، 15 سالمون بودااا !!! ) که یه دفعه...
خب داستان تموم شد و لطفا نظرات خودتون رو درمورد داستان بگین. 💕 و منتظر پارت بعدی هم باشین. ممنون از همگی❣️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس چرا نمیزازیی 😭😭
چرا گذاشتم فقط تو صفه که بیاد
وایی این بهترین داستانیهه که تاحالااا خوندمم واقعااا عالییی بودد خیلیی قشنگ مینویسیی 😍پارت بعدی رو زوددد بزاررر🤩
ممنون عزیزم نظر لطفته، باشه پارت بعدی رو هم میزارم ❤️
تو نویسنده ماهری هستی😊
مرسی 🤗😘