میدونم خیلی دیر گذاشتم ولی امتحانات و حوصله نداشتن دلسردم کرد
یهو پدر و مادر ادرین گفتن که کاگامی دخترمون اون کجاست با دهن باز گفتیم دخترتون گفتن اره ادرین گفت وا ....وا....واقعا گفتن اره گفت خب اممم میخواس با من ازدواج کنه پدر و مادرش گفتن اون می خواس خودشو به تو نزدزک کنه تا ازت دفاع کنه. هر دومون گفتیم امممم یه مشکلی مگه شما با نیروی سرخ بیدار نشدین گفتن اره گفتیم اگه مردم بفهمن چی به گوش ملکه ی باد میرسه و اونوقت ماهم .... کشته خواهیم شد گفتن نباید بریم به پیش مردم گفتم خب اوکیه خلاصه رفتیم توی غار که خونه ی جدید ما ها شده بود الان فکر کنم 12 نفربودیم خلاصه اونروز رو گذروندیم ولی شب یه اتفاق بدی افتاد
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)