
میدونم خیلی دیر گذاشتم ولی امتحانات و حوصله نداشتن دلسردم کرد
یهو پدر و مادر ادرین گفتن که کاگامی دخترمون اون کجاست با دهن باز گفتیم دخترتون گفتن اره ادرین گفت وا ....وا....واقعا گفتن اره گفت خب اممم میخواس با من ازدواج کنه پدر و مادرش گفتن اون می خواس خودشو به تو نزدزک کنه تا ازت دفاع کنه. هر دومون گفتیم امممم یه مشکلی مگه شما با نیروی سرخ بیدار نشدین گفتن اره گفتیم اگه مردم بفهمن چی به گوش ملکه ی باد میرسه و اونوقت ماهم .... کشته خواهیم شد گفتن نباید بریم به پیش مردم گفتم خب اوکیه خلاصه رفتیم توی غار که خونه ی جدید ما ها شده بود الان فکر کنم 12 نفربودیم خلاصه اونروز رو گذروندیم ولی شب یه اتفاق بدی افتاد
یهو ساعتای یک و نیم شب با صدای تپ تپ هزاران پا بیدار شدیم مامانم گفت باید از اول اون نیرو رو از بین می بردیم (از زبان مرینت هااااا) یهو از تو سوراخی که توی فار بود دیدم که یه دختر نسبتا جوان روی یه چیزی مثل صندلی اما در حال پرواز دیدم موهای دختره به رنگ های نیلی بنفش و سبز کم رنک و صورتی بود یه کلاه داشت گ شبیه ابر و باد بود ا.....اووووو....اووووون ملکه ی باد بود همه رو بیدار کردم گفتم تیکی یه کاری کن گفت پلگ رو صدا کن ادرین هم رفت و پلگ رو اورد و و با تیکی یه پچ پچی کرد و گفت میشه ما رو بزارین تو کمد گفتیم امممممم باشه گذاشتیمشون تو کمد کوچولوی خودشون یهو دیدم کمد لرزید و 10 تا جواهر ریخت بیرون گفتم امممم اینا دیگه چین تیکی گفت اینا معجزه گر هستن که باید تو نبرد ازشون استفاده کنین
یکی شبیه دم روباه بود یکی دستبند بود و طرح لاکپشت داشت و یکی دیگه هم شبیه زنبور بود یکی هم شبیه پروانه و طاووس بود یکی شبیه مار و یکی هم شبیه ساعت های قدیمی و اخری شبیه یه چیز خاص از تیکی پرسیدم اینا که یازده تان گفت یازدهمی رو باید ترکیب کنی گفتم منظورت اینه که گفت اره موش اژدها و کفشدوزک هر یک از معجزه گر ها رو به یکی دادم
ببخشید این مال یه جای دیگه بود بخش معجزه گر ها رو ول کنین از وقتی که مرینت گفت که تیکی چی کار کنیم ادامه میدیم
تیکی گفت هیچی باید تبدیل بشین و سعی کنین فقط با نیروی عشق یا سرخ با ملکه ی باد ضربه بزنین ادرین گفت خب پدر و مادرمون چی پلگ گفت بابامده اونا مگه ملکه و پادشاه نیست گفتیم خب گفت اونا یه نیرویی دارن که ملکه شدن دیگه گفتیم خب این که خیلی خوبه گفت اماده شید تبدیل شدیم و رفتیم بیرون پدر مادرامون گفتن خب اسم شما چیه گفتیم بنظرم لیدی دراگون عالیه گفتن خوبه و ادرین ادرین گفت خب بنظر من خوبه که بذارم کت پریون گفتن خب خوبه
خب میدونم این قسمت زود تموم شد ولی حتمااااا برید پارت بعد خواهشا اگه نرید خیلی ناراحت میشم شوخی کردم بیسکورنای با پوپوپا بیسکورنایی حس نشاط دین دیری دین دیرین دیرین مامان شکلاتیش خوشمزه تره برین پارت بعد ادامه ی داستان
خب واقعا خیلی هیجان دارم و نمی دونم چطوری داستان رو ادامه بدم اهان فهمیدم جنگ خیلی بد بود تقریبا نصفشون رو پدر مادرمون کشتن ولی یهوووو پارت بعد عالیییییه
یهو دیدم ادرین نیست و بعد همه عقب نشینی کردن اینورو گشتم اونورو گشتم به همه گفتم گفتن نه اونا هدفشون شاهزاده ی زمین بود نهههههههه از زبان ادرین یهو زخمی شدم خیلی درد داشتم که ملکه ی باد من رو برداشت و گذاشت یه جایی و منو بردن صبح بیدار شدم دیدم تو یه جای رنگارنگ بودم یه پنجره دیدم سریع رفتم سمتش ولی عین زندان بود دستم خورد به یه دکمه و یهو اون جای رنگارنگ تبدیل به یه جای طوسی و مثل زندان شد و یهو همون ملکه اومد تو اعصابم کاملا خورد شد اومد تو و با من جرو بحث کرد و رفت بیرون ولی وقتی می رفت بیرون یه شلاق به نگهبان داد و گفت بزنینش بعد از ده دقیقه من رو بردن به یه اتاق ب.ل.ی.ز.م رو از تنم در اوردن و بزور منو از روی فلز ها اویزون کردن ده دقیقه مدام داشتن من رو میزدن پوستم کاملا جر خورده بود و خیلی درد داشت ولی بزور خودم رو نگه داشتم یهو همه ی اون ادما برای استراحت رفتن بیرون و من رو ول کردن یه قطره اشک از چشم بیرون اومد ولی گفتم همش بخاطر مرینت
یهو یه مردی رو دیدم که سایش نشون می داد بزرگه اومد تو زندان گفت شاهزاده ی زمین شماچرا اینجایین من رو اروم برد بیرون و رفتیم سمت راه خروجی البته مخفی
رفتیم به سمت درمانگاه خیلی درد داشتم من پرسیدم الان تو کدوم سرزمینیم؟گفت راستش رو بخوای سرزمین تاریک ولی داریم به سرزمین چرن میریم سرزمین شما
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)