
پارت هفتم....
مرینت : با یه سردرد شدید از خواب پاشدم کلی دم و دستگاه بهم وصل بود و یه نفر بالای سرم بود آدرین بود آدرین : دکتر دکتر چشماشو باز کرد دکتر : خوب خیلی هم عالی اگه از این به بعد.. یه چند تا چرت و پرت گفت و بعد رفت بیرون فهمیدم اتاق خودمه آدرین :بالاخره بیدار شدی مرینت :مگه من چند ساعت خوابیدم؟ آدرین : چند ساعت که نمیشه میشه گفت یک هفته اس خوابی مرینت : چی؟ 😨 آدرین : بله به زور تونستیم نجاتت بدیم که زنده بمونی مرینت : زنده بمونم؟ مگه من... مگه چه اتفاقی افتاد؟ آدرین :یادت نمیاد با مارکوس تو ماز گل سرخ مرینت : آها الان یادم اومد اما چرا؟ آدرین :اون گل ها در حین زیبایی می تونن تورو راحت بکشن ما خیلی شانس آوردیم که بدنت اونقدر قوی بود که بتونه زهر خارش رو تحمل کنه مرینت : ما؟ منظورت کیه؟ به غیر از تو که من کسی رو ندارم یهو تیکی از تخت اومد بالا و گفت :اینقدر زود منو یادت رفت؟ مرینت : ببخشید منظورم به غیر از شما دوتا بود آدرین : خوب ما دوتا ما حساب نمیشیم؟ مرینت :درسته هههه
آدرین :تو کابوس ندیدی تو این همه مدت که خواب بودی مرینت : نه اصلا فقط یه نور قرمز می دیدم که تو تاریکی می دویدم دنبالش ولی بهش نمی رسیدم یهو یه شبح پیداش شد و منو با خودش داشت می برد که.... آدرین : که چی؟ مرینت : که تو نجاتم دادی 🥰 آدرین : من همیشه مراقبتم بهت قول میدم و بعد بغلش کرد می خواستن همو ب. ب. و. س. ن که دکتر اومد تو
دکتر : خوب بانو مارگارت باید خیلی خون مصرف کنین و گوشت هم زیاد بخورین چون خیلی انرژی ازتون رفته مرینت :اوهوم و اینکه لطفا قبل از لمس کردن چیزی تابلو های اخطار رو بخونین مرینت : تابلو های اخطار؟ اما تو اون باغ یا تو ورودی اش هیچ تابلویی نبود که بخواد اخطار بده دکتر :به هر حال و رفت بیرون آدرین : گفتی نبود؟ مرینت :آره میشه یه سوال بپرسم؟ آدرین :حتما مرینت : اسم اعضای خانوادت چی بود؟ آدرین مکث کرد مرینت :ببخشید من نمی خواستم ناراحتت کنم آدرین : اسم پدرم گابریل و مادرم امیلی بود اسم خواهرم هم مارگارت
مرینت :پس به خاطر همین بود اولا همه منو با یکی اشتباه می گرفتن آدرین : درسته البته من دوتا خواهر داشتم اون یکی اسمش آدرینا بود اون وقتی 5 سالش بود بر اثر دست زدن به همین گل ها مرد البته اون موقع تابلو داشت ولی اون چون سواد خوندن نداشت نفهمید و اون اتفاق براش افتاد مارگارت هم خواهر بزرگم بود درست جای مامانم مهربون و خوشگل درست مثل تو البته تفاوت هم داشتین اون موهاش زرد رو به سفید بود و چشمای یاقوتی داشت موهاش رو همیشه باز می ذاشت وقتی شونش می کرد همیشه یه ملودی رو می خوند صداش خیلی قشنگ بود وقتی من کوچیک بودم سرمو می ذاشتم رو پاهاش و اون برام لالایی می خوند تا خوابم ببره اولا فک می کردم از قصد اسم مارگارت رو انتخاب کردی ولی الان فهمیدم شانسی گفتی مرینت :خوب... ببخشید آدرین فقط نگاش کرد و بعد یه آه کشید و از اتاق اومد بیرون
مرینت :یه یه هفته ای تو تخت بودم و نمی تونستم درست راه برم حسابی از کلاسام عقب افتاده بودم و کلی کار داشتم از وقتی اون حادثه اتفاق افتاد دیگه مارکوس رو ندیدم ولی آدرین هر روز بهم سر می زد بچه های کلاس هم تک تک میومدن منو ببینن همه اومدن جز مارکوس حتی کلویی و ویولت هم اومدن اما مارکوس نیومد دو هفته گذشت و بالاخره دوباره رفتم آکادمی شروع کردم به سخت تر درس خوندن تلاشمو چند برابر کردم و بالاخره به جایگاه قبلی ام برگشتم هر یه ترم یه فصل طول می کشید الان ما تقریبا آخرای تابستون بودیم و نزدیکای آخر ترم همین طور امتحان ها هم داشت کم کم شروع میشد اما تو این دو هفته که من تو تخت بودم چه اتفاق هایی که نیفتاده بود...
دو هفته قبل : وقتی آدرین مرینت رو برد تو تختش و دکتر خبر کرد دکتر بهش گفت که :اون نمی تونه دوام بياره و زود می میره اما آدرین خواهش کرده بود که تمام سعی خودشون رو بکنن و نجاتش بدن و بعد رفته بود سراغ مارکوس مارکوس : ببین من بهت گفتم که من خودمم نمی خواستم چیزی اش بشه آدرین : تو اصلا می فهمی چی میگی؟ اون دختر داره می میره همشم تقصیر توئه مارکوس : منم اونو دوست دارم نمی خوام چیزی اش بشه اون فقط یه اشتباه بود آدرین :یه اشتباه که باعث مرگش میشه و یه مشت زد تو دهنش مارکوس : باشه اگه تو می خوای من از اینجا میرم آدرین : دقیقا همینو می خوام اولش می خواستم بکشمت ولی گفتم تو لیاقت مرگم نداری پس می اندازمت سیاه چال تا همونجا بپوسی
مارکوس :نه لطفا این کارو نکن من می دونم که خود اون دخترم اینو نمی خواد آدرین :می دونم ولی الان من اینجا تصمیم می گیرم ببرینش سرباز ها :بله لورد آدرین :خوب حالا بریم ببینیم برای آکادمی و درس های مرینت باید چیکار کنیم آدرین داشت با آقای داماکلیس (مدیر آکادمی) حرف میزد : خوب همون طور که می دونین مارگارت دراکولا به یکی از اون گل های کشنده دست زده و آقای داماکلیس : الان اومدین بگین اون مرده؟من خودم خبر دارم اون مرده شاهزاده ی تاریکی آدرین : اون نمرده من مطمئنم من اومدم تا براش مرخصی بگیرم آقای داماکلیس :هرچی شما بگین سرورم ببخشید که اون حرفو زدم آدرین : خدا نگهدار و محکم درو بست
آدرین از اتاق اومد بیرون خیلی عصبانی بیشتر نگران و ناراحت بود بالاخره بعد از مدت ها یه نفر تونسته بود باعث بشه اون خوشحال باشه و بخنده یکی که به خاطر خودش بهش اهمیت بده ولی به خاطر یه ابله داشت اون یه نفرو از دست میداد هیچکس به غیر از خودش امید به این نداشت که مرینت دوباره بیدار بشه البته یه نفر دیگه هم بود کسی که همیشه حواسش به همه چیز بود اون مرینتو زیر نظر داشت و می خواست تو فرصت مناسب کاری کنه کنه که هم مرینت هم آدرین با هم زمین بخورن پس کاری کرد تا مرینت نمیره اون مرینتو زنده نگه داشت تا بعدا بدتر بکشتش و اون کسی نبود جز سایه ی مرگ

قلعهی شمالی قلعه ای ترسناک و با شکوه بود که سایه ی مرگ اونجا زندگی می کرد سایه ی مرگ کلی سرباز داشت که مغزشونو شست و شو داده بود تا براش کار کنن وگرنه همه ی هیولا ها حاضر بودن بمیرن ولی برای اون کار نکنن اون واقعا شيطان بود هیولا ها درسته که بدجنس و خبیث و ترسناک بودن اما دل داشتن دل سایه ی مرگ از سنگ بود سایه ی مرگ حیوانش کلاغ بود کلاغی که نوکش می تونست هر چیزی رو سوراخ کنه و صداش گوش همه رو کر می کرد و با پنجه هاش می تونست یه فیل رو بلند کنه و تنها همدم سایه ی مرگ بود سایهی مرگ یه زمانی اسم داشت اسمش گراهام بود یه زمانی ازش حساب می بردن و دوسش داشتن اون یه همسر زیبا داشت و خانواده ای که دوستش داشت اما زمانی که پدرش برادرش رو که کوچیک تر از اون هم بود رو انتخاب کرد اون به خانواده اش پشت کرد همسرش ولش کرد چون معتقد بود اون دیوونه شده تنها کسی که پیشش موند دخترش و هیومی اش کلاگ بود بعد از یه مدت دخترش هم فرار کرد و الان فقط کلاگ براش مونده بود اسم دخترش ریون بود موهای مشکی بلند و با خط های بنفش و چشم های بنفش و خاص داشت حیوونش خفاش بود و خیلی با استعداد بود اون هم مثل پدرش شرور بود ولی یهو فرار کرد و دیگه هیچوقت بر نگشت (عکس پارت عکس سایه ی مرگه پارت بعدی راجع به دخترش بیشتر توضیح میدم و عکسش رو میزارم
این پارتم تموم شد دیگه کم کم راز های همه برملا میشه و فصل دوم مهیج تر میشه پس لایک و کامنت و فالو یادتون نره راستی یه نکته بگم فصل اول 15 قسمت داره ولی فصل دوم اگه بنویسم 20 قسمتی میشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه ولی یه سوتی توی داستانت داری خون اشام ها مردن دیگه چند بار میمیرن پس این یه سوتی باید میگفتی یه اتفاقی براش میوفته یا توی کما یا هرچیزی نمیتونی بگی میمیرن چون خودشون مردن
لطفا به داستانم تو صف برسی یه سر بزنن هر وقت اومد
لطفا فصل ۲ رو هم بنویس
عالی بود
عااااااالییییییییی
عالی بود اجی
من اولین نفرم که می خونم