
هلو یوروبون امیدوارم خوشتون بیاد لایک و کامنت یادتون نره بوس بهتون 😘
صبح زود تر از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا کمپانی پیاده روی کنم . اون روزا هوای سئول خیلی دلپذیر بود . لباسامو پوشیدم و با بطری آب تو دستم راه افتادم . کنار ساحل قدم زدن خیلی حالمو خوب کرده بود . کنار قایق های ماهیگیری وایسادم ، اونجا یه کم دلم برا ایران تنگ شد و بغضم گرفت ولی داشتم به این فکر می کردم که اون لحظه ، اون جا ، اون مسیر و مقصدش ، ینی کمپانی ، بهترین اتفاق برای من بود ....
رسیدم کمپانی ، خوشحال از اینکه برای اولین بار دغدغه ی عجیب و غریبی نداشتم . استرس داشتن برای کارمون طبیعی بود ولی دفعه های قبلی همیشه یه مشکلی بود که باعث می شد حسابی گیج و خسته بشم . 🤦♀️ اون روز واقعا عالی کار کردیم و تقریبا خیلی جلو افتادیم . پسرا هم همزمان کارای نهایی موزیکشون رو انجام می دادن . من تمام تلاشم این بود که کارمو به بهترین شکل انجام بدم و از طرفی دوباره جلوشون خرابکاری نکنم .
چند هفته گذشت .... تو این مدت رابطه ام با کارکنا بهتر و بهتر شده بود و اون غریبگی اول کمتر شده بود و رسمیت پیدا کرده بودم . البته پسرا رو دو هفته ای بود که ندیده بودم چون هم سخت داشتن رو موزیک کار می کردن هم به یه سفر کاری رفته بودن . کارای نهایی ایده پردازی تموم شده بود و قرار بود عملی کلید بخوره . یک روز بعد از ظهر یون شی و بقیه ی تهیه کننده ها جلسه گذاشتن ، پسرا هم برگشته بودن سئول و قرار بود تو اون جلسه باشن . خیلی هیجان داشتم . قرار بود راجع به اینکه از کجا و چه جوری ، تو چه لوکیشنی و خلاصه چگونگی کارای تولید ام وی صحبت کنیم . پسرا هم موزیک رو ساخته بودن و همه ی ادیتا رو زده بودن روش . طبق معمول توی اتاق کنفرانس منتظر مدیر برنامه ها و خود پسرا بودیم . وقتی در زدن و اومدن تو ، خیلی مظطرب بودم ، بازم انگار اولین باری بود که می دیدمشون ، داشتم به همشون گذرا نگاه میکردم و ذوق می کردم که ....
نگاهم به جیمین افتاد . حس کردم محوش شدم ، دست خودم نبود هر بار که نگاهش می کردم گم می شدم . این بار شدید تر بود ، یه حس دلتنگی خاصی داشتم ، دلم برا همه ی پسرا تنگ شده بود ولی وقتی به جیمین نگاه کردم ، حس کردم به قلبم از شدت دلتنگی فشار میاد و اون لحظه با دیدنش به تپش می افته . نشستم و بطری آب روی میز رو برداشتم و ازش یه کم خوردم ، خواستم به خودم بیام که بتونم تو جلسه درست حرف بزنم . درسته که من هر وقت میدیدمشون ، چه اون روز اول چه روزای دیگه که تو کمپانی بودیم ، هیجانی می شدم ولی اون لحظه حالم فرق داشت . البته نمیتونم بگم اولین باری بود که حس خاصی داشتم ، اون روزایی که نگران ناراحتی جیمین بودم هم عجیب بود ولی این بار دلتنگی رو با تمام وجودم حس کردم ....
انگار از قبل منتظر بودم هر چه سریع تر ببینمش ولی توجهی به این انتظار نداشتم ، من گاهی سعی می کردم احساساتمو عادی در نظر بگیرم ، شاید همین باعث شد که یهویی متوجه اش بشم . به هر حال نگاهمو از رو جیمین و پسرا برداشتم و حواسمو به حرفای مدیر جمع کردم . یکی از عادتام این بود که یاداشت برداری کنم ، اینجوری هم نکته ها یادم می موند هم از هر چیزی که حواسمو پرت می کرد دور می شدم . البته این نکته جا نمونه که تو اون جلسه از هر دو کلمه که می نوشتم یکیش خط خوردگی داشت 🤦♀️ دیگه نگم برا چی دیگه 😁 در حال یادداشت برداری بودم که یکی از همکارام که با هم دوست شده بودیم ( اوهیونگ ) صدام کرد و گفت که بعدی منم . میکرفون جلومو روشن کردم و با اشاره ی یون شی شروه به صحبت کردم . از بین همه ی ایده هام اونایی که با بچه ها انتخاب کردیم رو یکی یکی توضیح می دادم و برای هر کدوم منتظر نظر و سوالات یون شی و مدیر چانگ که تهیه کننده ی ام وی بود ، می موندم . وسط یکی از سوالا ....
اینم پارت ۶ 😄
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)