
داستان میراکلس
یک روز هوا طوفانی بود تلوزیون مرینت می گفت:نادیا شاماک هستم این فقط یه اخباره سریعتر سوار ماشین هاتون بشین تا طوفان بهتون صدمه نزنه!! مرینت به پدر مادرش خبر داد و با کل وسایل خونشون و یک عالمه پول های خانواده شون رفتن تو ماشین. طوفان انقدر شدید بود که ماشین کناری شون آتیش گرفت و بابای مرینت مرد و مامانش هم کلی زخمی شده بود و خودش هم یکم صدمه دیده بود خیلی ناراحت شد طوفان هنوز بند نیومده بود مرینت دست مامانشو گرفت و داشتن میرفتن به یه جای دیگه که یکهو یه ماشین مامان مرینت رو زد و مامان مرینت مرد و مرینت از این همه بدبختی میخواست به تیکی یه سری بزنه دید تیکی داره میمیره از بس گرسنه ش هست رفت یکم از تو کیفش خورا کی برداره و متاسفانه همه ی خوراکیها و زندگی ش حتی پولاش هم آتیش گرفته بود طوفان داشت کم کم بند میومد و بالاخره بند اومد.مرینت
از خستگی افتاد وسط خیابون و آدرین داشت از خیابون رد می شد و آشغال هایی که طوفان پراکنده کرده بود رو جمع می کرد و یکهو مرنت رو دید مرینت نمیتونست نفس بکشه آدرین به مرینت گفت بیا بریم بیمارستان و رفتن. مرینت رو بردن بخش آی سیو چون اوزاش خیلی خراب بود آدرین با ناراحتی رفت کنار مرینت و گفت ماد مادد مادر پدرت اونننا چی شدددددن؟ مرینت درحالی که داشت اشک می ریخت گفت اونا اونا اونا در حال گریه کردن شدید مردن. آدرین گفت عیبی نداره مادر و خواهر منم مردن فقط بابام و ناتالی موندن اگر میخوای و مجبوری تو باید بیای خونهه ی ما زندگی کنی وگرنه از تشنگی و گرسنگی میمیری دارم بخاطر خودت میگم مرینت. مرینت گفت بباااششهه. آدرین مرینت رو برد خونه شون.از زبون آدرین:مرینت رو بردم خونمون و مرینت در خواست اینکه تو خونه ما بمونه رو قبول کرد.
بردمش تو اتاق خودم و به مرینت گفتم بگیر بخواب تا پات درد نگرفته.مرینت گفت:اینکه اتاق توعه!! من گفتم این اتاق مال هردو مونه عزیزم. مرینت لپاش قرمز شد و گفت وووااققععاا!! گفتم البتهً! از زبون مرینت:رو تخت آدرین دراز کشیدم بدنم خیلی درد می کرد. دوربر اتاق آدرین رو نگاه کردم دیدم یه عالم عکس از من یعنی از دختر کفشدوزکی بود. با خودم گفتم:نکنه آدرین هویت منو میدونه؟!!! رفتم امتحانش کنم تا ببینم همینجوریه یانه؟ رفتم پیش آدرین. آدرین تو اتاق پدرش بود. از زبون آدرین. مرینت اومد جای من گفتم بهش درد داری؟ گفت آره خیلی درد دارم ولی مهم نیست.
گفتم:کارم داشتی؟ گفت:آره آره بله گفتم خب چیه؟ مرینت گفت:میگم تو هویت دختر کفشدوزکی رو میدونی؟ گفتم:چچچراا بدونم؟ننهه نمیدونم. گفت:خیل خب پس باشه گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟ گفت:ااااااممممممم....کنجکاو بودم بدونم. از زبون مرینت:حتما آدرین میدونه تیکی:نه عمرررررااا گفتم:شماکجا اینجا کجا؟ یکهو یک شرور از پنجره ی اتاق آدرین دیدم. خیلی بزرگ بود گفتم:تیکی میگم که الان چی الان که باید یه حرفی بزنم. تیکی گفت:از دست تو مرینت!
هوا بازم طوفانی شد و باز هم همون اخبار رو دیدم به اضافه ی یک ابر شرور بعد گفتم:تیکی دختر کفشدوزکی آماده. تبدیل شدم. از زبون آدرین:یه صدایی شنیدم مثل دخترکفشدوزکی آماده بود. با خودم گفتم حتما مرینت دختر کفشدوزکیه آخرای تبدیل مرینت بود که رفتم تو اتاقش دیدم دختر کفشدوزکی اونجاست به اون گفتم میشه یه دقه گوشواره هاتو نگاه کنم؟ گفت ام آره فقط سریع که یک شرور بیرونه. ن اه کردم گوشش رو دقیقا مثل مریننت بود گفتم خدافظ کفشدوزک به پلگ گفتم مگه میشه.پلگ پلگ تو راستش رو بهم میگی تو دیدی اون کیه تو سطل زباله.پلگ گفت:میخوام بگم و میگم اون دختر کفشدوزکی نیست. گفتم بهت اعتماد کردم ها... بعد تبدیل شدم.
از زبون مرینت:رفتم بیرون تابا شرور مبارزه کنم. اما با این بدن دردم نتونستم. گربه اومد بهش گفتم برو مبارزه کن من کار دارم یهویی شرور دوتا تیر به دست های منو گربه زد. من تبدیل به مولتی موس شدم و مشکل رو حل کردم. ارباب شرارت خودش جلومون ظاهر شد. گفت من دیگه اینبار تصلیم نمیشم این دفعه خودم میام و مبارزه می کنم. منو خیلی کتک زد تا حد مرگ ولی کت رو خیلی نزد و کت اونو با پنجه ش میخواست بکشه که من یه چیز انداختم رو صورت کت و پنجه ش خورد به برج ایفل. برج ایفل افتاد رو منو گوشواره هام شکست. و کت دید من مرینم و از زبون کت:
باتعجب گفتم خوددددتتتییی لیدی ججججوووننن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون نمیتونست نفس بکشه چون جادوی ارباب شرارت بهش خورده بود و داشت میمرد. وقتی هویتش رو فهمیدم خیلی گریه کردم و رفتیم بیمارستان... جلوی مرینت حلقه رودر آوردم و هویتم رو بهش لو دادم.!! خیلی شگفت زده شد و خیلی هم درد داشت بردمش هتل و یک خونه اجاره کردیم. بهش گفتم. از زبون مرینت:به آدرین گفتم آآآددزین لطفا بیا باهم زندگی کنیمم گفت باشه من خیلی عاشق لیدی بودم و گوشواره هات رو هم پیدا کردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮💀💀💀💀💀☠☠☠☠😈😈😈😈👿👿👿👿👹👹👹👹👺👺👺👻👻👻👻👽👽👽👽👾👾👾