داستان میراکلس
یک روز هوا طوفانی بود تلوزیون مرینت می گفت:نادیا شاماک هستم این فقط یه اخباره سریعتر سوار ماشین هاتون بشین تا طوفان بهتون صدمه نزنه!!
مرینت به پدر مادرش خبر داد و با کل وسایل خونشون و یک عالمه پول های خانواده شون رفتن تو ماشین.
طوفان انقدر شدید بود که ماشین کناری شون آتیش گرفت و بابای مرینت مرد و مامانش هم کلی زخمی شده بود و خودش هم یکم صدمه دیده بود خیلی ناراحت شد طوفان هنوز بند نیومده بود مرینت دست مامانشو گرفت و داشتن میرفتن به یه جای دیگه که یکهو یه ماشین مامان مرینت رو زد و مامان مرینت مرد و مرینت از این همه بدبختی میخواست به تیکی یه سری بزنه دید تیکی داره میمیره از بس گرسنه ش هست رفت یکم از تو کیفش خورا کی برداره و متاسفانه همه ی خوراکیها و زندگی ش حتی پولاش هم آتیش گرفته بود طوفان داشت کم کم بند میومد و بالاخره بند اومد.مرینت
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮💀💀💀💀💀☠☠☠☠😈😈😈😈👿👿👿👿👹👹👹👹👺👺👺👻👻👻👻👽👽👽👽👾👾👾