adrinette 15

کسی که درو باز کرد غریبه بود.بهم گفت کمکی میتونم بکنم؟گفتم ببخشید ای خونه رو از کی خریدید؟گفت از گابریل اگرست.چطور؟گفتم ببخشید اشتباه اومدم.با خودم گفتم بابام از کجا فهمید.حالا کجا برم.به مرینت نگاه کردم.بیهوش بود.رفتم بیمارستان.مرینت و بردن تو یه اتاقی.منم راه دادن.دکتر سوختگیه مرینت و نگاه کرد و گفت ادرین مگه من نگفتم این دخترو جای الوده نبر.گفتم اگه بدونید چیا شد اینو نمیگفتید.گفت صورتش چی؟این بچه رو میزنی؟گفتم معلومه که نه! من عاشقشم!گفت خوب الان به مرینت انتی بیتویک وصل میکنیم بعدشم پرستار عفونتارو تمیز میکنه و کرم رو میزنه و باند پیچی میکنه.

منو پرستار و مرینت تو اتاق بودیم.پرستار قبل از اینکه شروع کنه به تمیز کردن عفونتا به من نگاه کرد.بعدش اومد پیشم و گفت هی میخوای تو انجامش بدی؟گفتم من؟ولی من بلد نیستم.پرستار گفت کاری نداره فقط اون جاهایی که چرک کرده رو باید با این باند تمیز کنی.اروم اروم بزنی روش.همین.گفتم واسه چی میخوایید که من این کارو انجام بدم؟گفت گاهی وقتا خودت باید اینکارو بکنی.اومدم شروع کردم به همون کارایی که پرستار گفت.پرستار گفت خوبه خوبه اروم اروم اینکارو بکن.بعدش که تموم شد تو دستام دستکش پلاستیکی کرد و یه کرم داد بهم.گفتم کرم رو هم خودم بزنم؟گفت اره اره.کرم رو هم زدم و بعد به کمک پرستار باند پیچی کردیم.بعدشم مرینت عادی خوابید رو تخت و بیهوش بود.

پرستار مارو تنها گذاشت.دست مرینت رو گرفتم.احساس گناه میکردم.چون همه این اتفاقات بخاطر پدرمه...و بخاطر لایلا...مرینت چشماشو باز کرد...

وقتی منو دید گریه اش گرفت...گفتم مرینت خوبی؟چرا گریه میکنی؟گفت ادرین...من زنده موندم...یکم خندم گرفت و گفتم معلومه که زنده ای.گفت خیلی ترسیدم.ترسیدم دیگه نبینمت.گفتم هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته و دستشو بوسیدم.گفتم مرینت من میرم برات یه چیزی بخرم بخوری.

از زبان مرینت...

تو اتاقم بودم.تیکی پشت تختم بود.گفتم تیکی میتونی بیایی.به پنجره نگاه کردم.با خودم میگفتم بودن با ادرین برام خطره.ولی چطور ولش کنم؟اونم حالا که میدونم اونم عاشقمه...تیکی گفت مرینت شاید بهتره کاری کنی که بابای ادرین پیداتون نکنه.یا به دلیل رفتن به سفر از طرف مدرسه کنار هم باشین.یهو به تیکی نگاه کردم.گفتم تیکی خودشه!یه سفر!ما باید بریم سفر!تیکی گفت سفر؟

گفتم اره!با کلویی و نینو و الیا بریم سفر!تیکی گفت جالبه!ولی امید وارم بدونی که پاریس قهرماناشو باید داشته باشه!گفتم گاهی وقتا ابر قهرمانا هم استراحت نیاز دارن!و وقتی هاکماث بفهمه ما نیستیم کسی رو که شرور کرده رو از شرارت خنثی میکنه.

تیکی گفت راست میگی پس بعد از اینکه مرخص شدی میریم سفررر.گفتم همینطوره تیکی.یهو یکی در زد.تیکی قایم شد.

یکی در زد.تیکی قایم شد.لایلا بود!گفتم لایلت اینجا هم ولم نمیکنی!گفت او مرینت اومدم دوستمو ببینم درسته؟گفتم فکر کردن به این که منوتو دوستیم حالمو بد میکنه.گفت پس میخوام تورو از فکر کردن بهش راحت کنم...یهو یه بالشت برداشت و محکم رو سرم فشار میداد!نمیتونستم نفس بکشم!خیلی تلاش میکردم خودمو نجات بدم!اما نمیتونستم!پام و محکم تکون میدادم!یهو لایلا اه گفت و ولم کرد.ادرین وارد شد.از دید ادرین...

اومدم داخل اتاق مرینت گفتم مرینت غذا اوردم.یهو لایلا رو دیدم.گفتم لایلا تو اینجا چیکار میکنی؟مرینت چیشده؟!مرینت نفس نفس میزد.لایلا گفت ادرین اومده بودم مرینتو ببینم و ازش عذرخواهی کنم...گفتم اصن عذرخواهیتو فک کن یه درصد بپذیره.اون الان از تو متنفره.مرینت تازه داشت به حالت عادی برمیگشت.گفت ادرین...اد..ادرین.گفتم بله مرینت؟گفت ب..برو...برگشتم دیدم لایلا میخواد منو با چاقو بزنع!یهو حراست بیمارستان اومد و لایلا رو بردن.دکتر گفت ادرین میتونید برید خونه مرینت مرخصه.مرینت بلند شد.گفتم مرینت کجا باید بریم؟گفت خوب معلومه خونه.گفتم اون خونه رو بابام فروخته...گفت ادرین از کجا فهمید؟گفتم نمیدونم ولی الان جایی نداریم بریم.گفت چطوره بریم خونه ما؟