10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ARMY انتشار: 3 سال پیش 118 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
جای حساس داستان 🤤🤤🤤🤤
از زبان جونگ کوک: بعد از یه روز خیلی سخت و پر از تمرین رقص و خوندن خسته و کوفته رفتیم و سوار مینی بوس شدیم...جیمین زنگ زد خونه...ولی کسی برنداشت...دوباره زنگ زد....بازم کسی بر نداشت...بعد بلند گفت بچه ها سونگ هی گوشی رو بر نمی داره...به راننده گفتیم با سرعت هرچه تمام بره اونم سریع رفت و خودمون رو رسوندیم خونه....سریع رفتیم داخل و صداش زدیم...
شوگا داشت اتاق ها رو میگشت...منم داشتم راه پله رو میگشتم....ولی پیداش نشد...همون موقع بود که زنگ در رو زدن و.....
وقتی رفتیم جای آیفون فقط یه بسته دیدیم...نانجون سریع رفت دم در تا پستچی را ببینه...ولی کسی نبود....بسته رو آورد تو و باز کردیم..همون رنگمون سفید شد...😱😱😫 عکس مین سونگ هی توش بود با یه پیغام که به دختره زنگ بزن....منم سریع شمارش رو گرفتم و گذاشتم رو بلند گو...:بوق... بوق...بوق..
👹: به به..چه عجب زنگ زدین...فکر نمیکردم شما ترسو ها زنگ بزنین...تهیونگ: عوضی با سونگ هی چیکار کردی؟😡😡😡
👹: جوجو تند نرو.... الان تو شرایطی نیستی که بخوای سر من داد بزنی...اون حالش خوبه و اگه شما همتون با هم بدون پلیس بیاین به این آدرس من هیچ کاری باهاش ندارم...ولی اگه دیر تر از ساعت ۱۱ بیاین یا پلیس همراهتون باشه قول میدم اذیتش میکنم...بیب بیب بیب....
سوار ماشین شدیم و رفتیم به همون آدرس....تو جاده بود....و اون جاده خیلی مرموز و تاریک بود.... آدرس دقیقاً همون جا بود....ما یه تابلو دیدیم که روش نوشته بود بزن کنار... و دویدیم سمتش که یهو ..😱😱😱😱😫😫😫
در ماشین باز شد و یه مرد این شکلی اومد بیرون و بهمون دستور داد سوار ماشین شیم....ما هم سوار شدیم و چشمامون رو بستن....😞😞😞😞 بعد یهو ماشین واستاد و چشمامون رو باز کردن و هلمون دادن تو یه خرابه...
(دوستان میدونم این عکس مال سریال سرقت پوله ولی دیگه عکس پیدا نکردم 😐😑😶)
اونجا خیلی ترسناک بود..و همینطور هم تاریک....همینجوری بردنمون که یهو دیدیم مین سونگ روی صندلیه...دستاش و پاهاش و دهنش بستس...اومدیم بدویم سمتش که یهو پرتمون کردن رو زمین....داشت اشک میریخت و با دهن بسته میخواست بهمون بگه که بریم و نیایم اینجا...
بقیه از زبان خودتون: من نشسته بودم که یهو پسرا پرت شدن جلوم...خیلی ترسیدم و با نگاهم بهشون گفتم که برن ولی اونا نفهمیدن.... نامجون بلند شد و گفت : مین سونگا حالت خوبه که یکی از اون عوضیا زدش و پرتش کرد رو زمین و یکی دیگه از اونا اومد سمت من و یه چاقو 🔪 گذاشت زیر گلوم...و رئیسشون گفت اگه میخواین صدمه نبینه باید تا سر حد مرگ کتک بخورین در غیر این صورت اون میمیره 👹👹👹
داشتن میزدنشون...همش تقصیر منه 😞😞😞 اگه من نیومده بودم..اگه من اینجا نبودم 😟😟 الان همه چیز درست بود...آه آی چقدر سردمه....🥶 قلبم چقدر درد میکنه....آه آخ....
از زبان شوگا: داشتیم زیر دست و پاهاشون له میشدیم که دیدم سونگ هی یهو بیهوش شد و سرش افتاد روی چاقو ی زیر گلوش....اونی که چاقو رو گرفته بود زیر گلوش از ترس رفت عقب و چاقو رو انداخت.... فهمیدم دوباره به قلبش فشار اومده و از حال رفته بلند گفتم مین سونگا.....یهو همه مثل من دیدنش و همه مون بلند شدیم و همشون رو زدیم...تهیونگ هم رفت سمت مین سونگ هی و دست و پاهاش رو باز کرد و خوابوندش رو زمین و سعی کرد بیدارش کنه....
از زبان خودتون...چشمام رو باز کردم و دیدم تهیونگ بالا سرمه و میگه پاشو مین سونگ هی....بلند شو...منم سریع بلند شدم و گفتم شما ها حالتون خوبه؟؟؟ تهیونگ گفت: آره ما حالمون خوبه...دیدم همه پسرا دارن همشون رو میزنن...منم رو پاهام وایسادم که تهیونگ گفت بیا از اینجا بریم....من گفتم نه و من باید کمکتون کنم...ولی تهیونگ گفت صدمه میبینی...ولی من قبول نکردم و دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بعد شروع کردم به زدن یکی از اون چند نفر.....تهیونگ مطمئن شد که حواسم هست و گذاشت کمکشون کنم ...همه مون داشتیم میزدیمشون...که یهو چشمم خورد به یکیشون که روی نامجون اسلحه گرفته بود....دستش داشت میلرزید ولی میخواست شلیک کنه....منم دویدم سمت نامجون و از پشت سر بغلش کردم.....تق......یک صدای سوت تو گوشم پیچید بعد دیگه هیچ جا رو ندیدم...😔
از زبان نامجون.... یکی از اونا رو زدم که یهو یکی منو از پشت بغل کرد....و بعد صدای گلوله شنیدم...یهو اون کسی که منو بغل کرده بود دستاش شل شدن...برگشتم و دیدم سونگ هیه...چشماش نیمه باز بودن...که یهو بیهوش شد...هرچی سعی کردم بیدار نشد...اون هیترا فرار کردن و ما هم زنگ زدیم پلیس و اورژانس؛ اونا شماره ی ما رو ردیابی کردن...مین سونگ هی رو بغل کردم و با بقیه گشتیم دنبال در خروج...وقتی در رو پیدا کردیم و رسیدم بیرون آمبولانس رسید و سونگ هی رو بردن و همه ی اونا رو هم دستگیر کردن...من و شوگا با مین سونگ هی رفتیم... همه مون نگرانش بودیم......😢😢😢😢😞😞😞😞💔
رسیدیم بیمارستان و مین سونگ هی رو بردن اتاق عمل تا گلوله رو از بدنش در بیارن...کارشون تموم شد و بردنش تو یه اتاق دیگه....ما هم رفتیم و از دکتر پرسیدیم که حالش چطوره؟؟
دکتر گفت: نگران نباشین خوشبختانه گلوله خورده بود به شونش و ما تونستیم درش بیاریم...خون زیادی از دست نداده بود...ولی وضعیت قلبش اصلا خوب نیست....بیمار شما بیماری قلبی داره و باید براش دعا کنید....خودتون هم باید زخماتون رو ببندین وگرنه ممکنه عفونت کنن....رفتیم و زخمامون رو بستن و بعدش سریع رفتیم پیش سونگ هی...اتاقش بزرگ بود پس رفتیم و تو اتاقش نشستیم تا بهوش بیاد...
از زبان خودتون: چشمام رو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم...نگاه کردم دیدم پسرا رو صندلی نشستن و خوابشون برده...منم خواستم یکم اذیت کنم.... دستگاهی که ضربان قلب آدم رو نشون میده به یه گیره وصله که انگشت منم تو همون گیره بود...منم اون رو یکم شلش کردم و صدای آژیر دستگاه رو درآوردم..و چشمام رو بستم....صداشون رو شنیدم که هی میگفتن مین سونگ هی...مین سونگا....بیدار شو...نه تو نباید بری نباید....
بعدش یهو انگشتموو کامل داخل اون گیره کردن تا ضربانم درست بشه.....چشمام رو باز کردم و بهشون خندیدم.....😂😂😂😂
آه آخ آخ آخ آخ آخ آی آی آی آی شونم درد میکرد ولی بازم میخندیدم......بعد یهو پسرا خودشون رو جمع و جور کردن و کلی سرم غر زدن و بعدش با خنده ی من خندیدن و خلاصه کلی مردیم از خنده😂😂😂😂😂😂😂😂😂
دکتر اومد معاینمون کرد و گفت حالمون خوبه و میتونیم فردا مرخص بشیم و باید امروز رو با هم توی بیمارستان بمونیم.........
خب اینم از این پارت تا پارت بعدی فعلا خداحافظ 😂😂👋🏻👋🏻
کامنت و لایک یادتون نره....😂✌🏻👋🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
لطفا ادامه اش را بگذار .😊😊😊
عالی لطفا پارت بعد