سلام سلام بچه ها ، این تست رو گذاشتم شاید در قالب تست نباشه ، ولی خب جالبه و شاید کسی ندونه ، نگاهی به زندگی نامه و زندگی علی یاسینی میکنیم ، امتیازتون ، نشانگر ، میزان علاقتون به اون تیکه از داستان بوده ? .امیدوارم خوشتون بیاد ، مرسی از ما حمایت میکنید ماچ به کلتون . ?
همش دوازده سالم بود ، شب ها به سختی به خواب میرفتم و صبح ها برای مدرسه به زور بیدار میشدم ، اون روز یه روز استثنایی بود ، از همون اولش فهمیدم که انگاری امروز نمیخواد با من همکاری کنه ، اون از مامانم که صبح برای من بیدار نشده بود و من مجبور بودم لقمه های بزرگ بزرگه بابامو بخورم و از اون ور که متوجه شدیم ماشین بابا خرابه و بابا پیاده میره ، و منم مجبور بودم با اتوبوس ، مدرسه برم ، باورتون میشه ، حتی یدونه اتوبوس هم تو ایستگاه نبود ، با کلافگی ، پیاده به سمت مدرسه رفتم ، وقتی رسیدم ، بدو بدو از پله ها بالا رفتم ، و تو راه رسیدن ب در کلاس ، ناظمم داد زد ، *هی آقای یاسینی باز که دیر رسیدی * بی اهمیتی کردم و رفتم تو کلاس ، اون زنگ ، ورزش داشتیم ، خوب بود دوس داشتم چون میتونستیم با دوستام کلی شر به پا کنیم و بخندیم ، و حتی دو تا از دوستای صمیمیم هم اون روز نیومده بودن ، خلاصه رفتیم حیاط و همون جوری که ، مربی ورزش ، بچه هارو دور زمین میدووند ، من نشستم رو نیمکت ، و ساندویچ شکلاتی که خودم درستش کرده بودم ، از تو کولم در آوردم و شروع کردم به گاز زدن ، لعنتی خیلی بهم حس خوبی میداد ، طولی نکشید که تو بلندگو اسممو صدا زدن * علی یاسینی بره دفتر * سریع ساندویچمو گذاشتم تو کیفم و رفتم دفتر . مدیر خیلی عصبانی بود ، اومد جلو و بهم گفت که با نوشتن چرندیات ذهنم رو نیمکت که مال بچه های سال های دیگه هم هست ، باعث کثیف و خراب شدن اون شدم ، و همچنین گفت ، علی تو هیچی نمیشی ....
مدیر برای بابام ، یه نامه ای نوشت ، و گفته بود باید یکی ، پدر یا مادر ، بیان مدرسه ، بی خیال نامه رو گرفتم ، تو سرم تکرار میکردم ، یعنی من هیچی نمیشم ؟ زنگ خورد ، کوله مو برداشتم ، نامه مدیرو مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله دم مدرسه ، ذهنم هنوزم درگیر بود ، آروم اروم ، به سمت خونه قدم برمیداشتم ، از اون ور خیابون صدای گیتاری به گوشم رسید *ممممم مممم ممممم مممم * همینجوری که داشتم زمزمه میکردم با آهنگش ، رفتم اون ور خیابون ، خیلی قشنگ بود ، بغضمو دیگه نتونستم قورت بدم ، اشکام آروم آروم سرازیر شدن ، فقط و فقط دوویدم به سمت خونه ، کلید انداختم و وارد شدم و مامانمو دیدم ....
هیچوقت صورتم معلوم نمیکرد که گریه کردم ، مامان = چطوری جوجه کوچولوی من ، *لپمو کشید * گفتم خوبم . کولمه مو یه گوشه اتاقم پرت کردم و رفتم صورتمو بشورم . مامان = چی شده پسرم ، کشتی هات انگار غرق شده ، من اینجام ، میتونی باهام حرف بزنی . مامانمو خیلی دوست داشتم همیشه احساسی و منطقی کنارم بود ، ولی نمیتونستم و اصلا حال توضیح دادن صبح و مدرسه رو نداشتم . گفتم = هیچی مامان من خوبم ، میتونم برم کلاس گیتار ؟ مامان = عام چقدر یهویی ، خب باشه فقط باید قبلش به باباتم بگم ، من که به نظرم خیلی خوبه بری ، صداتم که خیلی قشنگه پسرم . *از بغلم رد شد و دوباره لپمو کشید * دست کشیدم به لپ بدبختم و باز به فکر فرو رفتم
تونستم برم کلاس گیتار دو سال گذشته بود . استادم چون صدای خوبی داشتم ، بهم پیشنهاد داد کلاس خوانندگی و آواز هم شرکت کنم ، از همون 16 سالگی دلنوشته هامو و هرچی به ذهنم میومد رو ، رو کاغذ میوردم ، باورم نمیشد بالاخره تلاشام جواب داد و تو سن 18 سالگیم تونستم اولین اهنگمو پخش کنم ، دل تو دلم نبود . مورد استقبال قرار گرفت ، شاید اولش فقط خیلی خانواده کوچیک طرفداری داشتم ، ولی این شروع خیلی خوبی بود ، من میتونم ، اره من میتونستم
با پخش کردن آهنگ های بیشتر ، خانواده طرفداریم بزرگتر میشد. آراد کنسرت بهم پیشنهاد کار داد ، قبول کردم ، هنوزم سخت تلاش میکردم ،بالاخره بیست و یکم اسفند سال 1397 تونستم اولین کنسرتمو تو شهر تهران تو بزرگترین سالن کنسرت تهران برگزار کنم .
از بچه های پشت صحنه ، بهم گفتن ، از تو کمد ی لباسی رو انتخاب کنم ، رفتم کمدو باز کردم ، از بین لباسا ، هودی طوسی عه بیشتر چشممو گرفت ، پوشیدمش ، با یه شلوار مشکی لش از اونا که خودم خیلی دوست دارم . روز قبلش با بچه های بند خیلی تمرین کرده بودم ولی بازم خیلی استرس داشتم . مامانم بهم زنگ زد ، گفت که با بابا ، تو راهن و دارن میرسن ، دوباره حرفایی که رو استیج میخوام بزنم رو مرور کردم . بالاخره وقتش رسید ، میکروفون رو برام درست کردن ، آهنگمو شروع کردن به نواختن ، رفتم رو صحنه ، شروع کردم به خوندن ، هزاران چشم به من نگاه میکرد ، همون جا بود که میخواستم فرار کنم ، و برم ولی یاد حرفای مامانم افتادم . میگفت تو میتونی ، تو مرد قوی منی ! سعی کردم بهترین خودم باشم . کنسرت بالاخره تموم شد . مردم خیلی استقبال کرده بودند و منم خیلی ذوق داشتم و بهترین روز زندگیم بود .
بعد از یک سال تونستم حدود صد سانس تو شهر های مختلف برگزار کنم کلی طرفدار داشتم که خیلی هم دوستشون داشتم . خودمو خیلی بیشتر از قبل دوست داشتم . چون این من بودم که خودمو به اینجا رسوندم .
و همینطور تشکر میکنم از همه کسایی که تا اینجا به من کمک کردند ، از جمله خودم و طرفدارا ی عزیزم ، قطعا اونا بهترین های زندگی من هستن ، خیلی دوستون دارم ❤️
از همین جا ، اگه بخوام یه پیشنهاد دوستانه بهتون بدم ، اینه که ، اگه کسی بهتون میگه نمیتونین ، بهش ثابت کنین که میتونین ، اگر آرزویی ، هدفی دارید ، همین الان پاشید برید دنبالش ، براش تلاش کنید ، هیچ چیز نشد نداره ، شما آخر قصه میتونین خودتونو ثابت کنید . خیلی دوستون دارم . علی . ( این متن فقط ساخته ذهن نویسنده س ، آقای یاسینی مستقیما این حرفارو نزده? )
امیدوارم خوشتون اومده باشه ، من سعی کردم ، کوتاه و مختصر نشون بدم هرکسی در زندگیش اگر بخواد قهرمان واقعی قصه باشه ، بدون دروغ و کلک ، خیلی برای هدفش تلاش کرده ، شماهم اگر بخواهید میتونید ، و قهرمان قصه خودتون میشید ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همین الان کنسرتشم
جات خالی خیلی خوبه
هقق:')