اینم پارت 7😊
( داستانو کمی میبرم جلو... حدود ۴ سال و الان نزدیکه پایان ساله که بشه ۵ سال تولد یورا هم نزدیکه که ۲۳ سالش بشه ) از زبان یورا👈 < بچه هااااااااا! چقدرررررر میخوابیییییید!!!! _ اونی؟ خسته و خواب آلود پا شدم. _ من چقدره خوابیدم؟ < گفتین میریم یه جرت بزنسم الان ۳ ساعت گذشتههه! درسته روز تعطیله ولی دیگع انقدرم خوابیدن زیاده رویه! _ آوو... با خستگی پا شدم و اطرافو نگاه کردم: سوکی! کاترین! بیدار شین! اونی ساعت چنده؟ < حدودا ساعت پنجه. _ پنج؟ یا ابوالفضل! با یه حرکت خودمو از رو تخت پرتیدم پایین😂 و دویدم سمت کمد. < یا خدا چته یورا؟ _ قرار دارم. ساعت پنج و نیم. < قرار؟ هاردر اومد سمتم و کمدو بست. سوکی و کاترینم که ماشالا هنوز خواب بودن. < اونوقت چه قراری که من نمیدونم؟ _ چند تا از بچه های دانشگاه دارن یه کار تحقیقاتی برای کیپاپ انجام مسدن. از من خپاستن چون کارآموزم برم کمکشون. منم قبول کردم. < پسرم بینشونه؟😂 _ خب آره... یه ۵ نفری هستن که با من میشن ۶. < خب پس... یه چیز درست بپوش. _ باشه بابا غیرتی😂 دوباره در کمدو باز کردم و هارپر رفت سر کار خودش. یه لباس خوب پیدا کردم " عکس اسلاید " و یعدش کیفمو جمع و جور کردم و چیزایی مثل گوشی و اینا برداشتم. موهامو باز گذاشتم و زدم به دل سرد زمستون.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
داستانت خیلی عالی بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار