
🥼🥼🥼🥼🥼🥼💕💕💕💕💕

[خب عزیزانی که منتظر بودید اینم پارت جدید بخاطر ۲۹۰ تایی شدنمون فقط یک چیزی داریم به قسمت اخر نزدیک میشیم ها 🌊💕این داستان کلا ۱۵ پارت هست فقط ۵ تا پارت دیگه مونده 🌊💕وقتی این داستان به پارت ۱۴ رسید قسمت اول داستان جدید رو میزارم 🌊💕 ]کوکی صدات کرد و گفت :سه یونگ...... خوب خواستم بگم داخل ماشین با این کفش نگرد 🌊💕تو جواب دادی : چرا دقیقا ؟🌊💕 کوک گفت چون جلوش باز شده تو یک نگاهی به کفشت کردی دیدی شکه شدی و با کف دست زدی توی سرت 😂💕 و گفتی: وای حالا چی کار کنم نمیتونم برم ساکم رو باز کنم همین ده دقیقه پیش ساک ها رو باز کردیم🥺💕 کوک سری پرید روی تخت خوابش 😬💕( اتوبوس خیلی بزرگه و هرکی واسه خودش یک تخت داره 🤤😍🥺💕) تخت کوک یکم فاصله داشت با بدنه اتوبوس کوک دستش رو کرد داخل فضای خالی و صندوقی در آورد🤕💕تو هیجان داشتی 😆💕روی صندوق رو یکم تمیز کرد[ عکس کفش بالا هست🌊💄💕] وای چه کفش مشکی باکلاسی بود کوک گفت: بشین روی تخت من تو هم نشستی و بعد خم شد و کفش های سیاه رو پات کرد 🥺😍🤤🤕💕واو چه خوشگل بودن توی پات یکم باهاش راه رفتی که جین اتوبوس رو نگه داشت و تو افتادی کوک روی تو 😬😂💕 و ل*ب ها با هم برخورد کرد 😬😂💕[ نویسنده : استغفرلله تست پاک نشه 🤕😬😂💕 سه یونگ : نترس نمیشه 💄💕 حالا بریم ادامه داستان 🌏🌊💕] چند لحظه در همون حالت بودید 😬😂💕
کوک دیگه شکه نبود و یا قرمز نبود تازه خوشش هم اومده بود 😬😂💕 [ نویسنده : چرا من این رو نوشتم😂💕 سه یونگ: نمیدونم به ولاه 😂💕کوک :خوبه که همین جوری ادامه بده برو جلو🥺😆😈💕] وقتی برادر محترم (تهیونگ) رو دید قشنگ قرمز شد 😬😂💕 چپ چپ به کوک نگاه میکرد 😶😐💕 تهیونگ ( برادرت) : به تو چیزی نمیگم پرو شدی ها😐💕 از رو خواهرم بلند شو 😐💕حیا هم چیز خوبی هستا 😬😐😶💕 خواهرم رو گرفتی بعد😈💕 تو: داداش 😬😬[ با داد ] بعد تهیونگ( برادرت) رفت با جین بحث کنه که این جوری رانندگی نکن خدا وای از دستت 😐😶😬💕 رانندگی هم بلند نیستی😶💕و این گونه حرف ها🤕💕تو از زیر کوک بیرون اومدی و خم شدی دستت رو دراز کردی تا به کوک کمک کنی که بلند بشه🥺🤕😆💕 بعد از اینکه دستت رو دراز کردی گفتی : معذرت 🥺🤕💕[ ساعت ۳ صبح هست دارم این رو مینویسم به خاطر زحمت های من هم که شده کامنت بزار یا فالو کن💄🌏🌊💕 ]

کوک دستت رو پس زد و گفت : همش بخاطر تو بود بخاطر توی بی دست و پا با رفیقم دعوا کردم😬😠😤💕 تو جواب دادی: ایش پسره پرو انگار من گفتم بیا بمون روی من😬با 😠💕 بعد گفتی : باهات حرفی ندارم بچه پرو🤢😠👿💕 تو رفتی طبقه بالا اتوبوس روی تختت خوابیدی و هرچی حرف بد بود توی دلت به کوک زدی😤😬😠💕[ نویسنده : فکر بد نکنی ها😬💕] بابات زنگ زد به گوشیت 🥺🤕💕 جواب دادی: سلام بابایی خوبی🥺💕سلام عسلک بابا😊💕دخترم قرار بود برات یک چیزی بخرم نشد واست مول ریختم برو خرید کن😘💕میسی بابایی🥺💕بای بابا 🥺💕 بای دخترم 😍💕 تو رفتی پایین نامجون پشت فرمون بود و داشت رانندگی میکرد 🤕💕 و یک دفعه داد زد : بچه ها بچه ها🥳🥳 رستوران همه لباس بپوشید بریم 😁💕 نامجون ماشین رو نمیتونست پارک کنه 🤕💕تهیونگ ( برادرات) نشست نشست پشت فرمون 😆💕و خیلی سری ماشین رو پارک کرد تو هوا رو نگاه کردی چقدر هوا خوب بود پس به داداشت( تهیونگ) گفتی🥺😍💕 : داداش ساک رو باز کن من لباس ور دارم 🤕😁💕تهیونگ گفت : باشه [ عکس لباسش بالا هست 🥳😁💕 عکس لباس کوک صفحه بعد هست]
داخل رستوران شدین رفتین غذا بگیرید 🥺💕 تو رفتی دست شویی زنانه کیفت رو باز کردی و رژ میوه ایت رو زدی یکم به خودت رسیدی و به خودت گفتی جون من چه 😍🥺💕خوشکلم[ نویسنده: چقدر مغروری سه یونگ💕🥳سه یونگ: اره😂💕 کوک : بخاطر همین دوسش دارم😂😍💕نویسنده : استغفرلله 😬💕 ادامه داستان] وقتی بیرون اومدی یکی دستت رو گرفت و گفت : میشه با من بیاین تو گفتی : ول کن🌊💕پسره: نمیشه تمام دختر های 😁خوشگل این جا مال منن😬💕 تو هم گفتی : این جوریه ها و دستش رو گرفتی و بلندش کردی زدی زمین😂😁😬💕 پسرا همه تعجب کردن😐💕 تهیونگ( برادرت) : خواهر خودمه🤤😎💕 کوک: ج*و*ن عجب خواهری 🤤😍🥺💕 تهیونگ( برادرت) : زد پس کله کوک و گفت : بی ادب چی میگی ها با پا بیام برات 😂🦶🏻💕
برو بعدی😂🥺😍🤤💕
رفتی نشستی سر میز شوگا گفت: وای خفن 😍🥺🤤💕 بابا خفن میشه دانش آموزات باشم استاد😂💕 تو هم خندیدی غذا تمام شد 😍💕تهیونگ( برادرت) گفت : کی میاد ا*ل*ک*ل بخوریم😬😂😐💕 همه موافقت کردن به جز تو و جیهوپ😊💕 همه م*س*ت بودن و شما همه رو بلند کردین بردین توی ماشین😬💕 ( نکته: خانم ژانگ همون💄💄💕💕 خدمتکار م*س*ت نیست 😊💕) تو و جیهوپ تا صبح حرف زدین 🤤🤤در ذهن سه یونگ: جیهوپ خیلی مهربونه تا صبح باهاش حرف زدی وقتی حرف هاتون تمام شد ساعت ۱۱ صبح بود😐😂💕[ نویسنده : چقدر حرف زدین 😂😂 سه یونگ : اره والا 😎😂💕 جیهوپ: میدونیم😂😎💕 ادامه داستان ] تو رانندگی میکردی یک دفعه به جیهوپ گفتی : واو اون جا رو چقدر خوشگله بریم اون جا بشینیم 🤤🥺😍💕جیهوپ : اون جا جنگل هستا خرس نداره ما رو بخوره🤕💕سه یونگ : نچ نداره 😂💕 اعضا بلند شدن هوشیار بودن 🥺😎🤕💕 همه کمک کردن برین بشینیم که یهو 🥳تامام🥳[ اگه کم بود ببخشید چون ساعت ۹ صبح آزموت ریاضی دارم و باید بخونم 🥺🤕💕 البته چهار شنبه آزمون بگیره مدرسه ما تمام میشه🥳😎💕]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بود منتظر پارت بعدی ام😻♥
چشم امروز میزارم برسی🏳️🌈🍋💕
داستانت خیلی قشنگ بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
چشم فردا مینویسم میزارم برسی 🗼🍒🏳️🌈