
اینم قسمت چهارم ببخشید که دیر شد
رفتم جلوی آیینه لباس سفید عروسیم دیگه رفته رفته داشت سیاه میشد رفتم کمدو باز کردم لباسای زیادی توی کند بود یکیو پوشیدم بعدش رفتم روی تخت دراز کشیدم و داشتم به این فکر نیکردم که برای چی منو دزدیدن که خوابم برد با صدای در بیدار شدم ینفر وارد اتاق شد سریع بلند شدم گفت سلام من مارگارت هستم خدمتکار شما هرچیزی که لازم داشتید به من بکید تا برای شما فراهم کنم منم گفتم چیزی نمیخوام فقط نیخوام بدونم برای چی اومدم اینجا ورا منو دزدیدن بهم گفتمتاسفم ولی نمیتونم پاسخ شمارو بدم ولی شاهزاده پیتر دستور داده که از شما مراقبت کنیم پس اگه چیزی لازم دارین به من بگین منم که خیلی عصبانی شدم گفتم چیزی نمیخوام میشه بری بیرون گفت نه نمیتونم شاهزاده پیتر دستور دادن تنهاتون نزارم دیگه داشتم کنترل خودمو از دست میدادم گفتم باشه هرجور شاهزاده پینر گفته عمل کن روی تخت دراز کشیدم اما هرکاری کردم خوابم نبرد ماگارت هم هنوز توی اتاق بود انگار نمیخواست بره بیرون...
کتابی که قبلا داشتم میخوندمو نصفه مونده بود رو شروع کردم بخوندن تا اینکه یمی در زد و گفتن غذاتونو اوردیم منم با خودم گفتم حتما اینا به یک دلیلی انقدر مراقب من هستن شاید اگه چیزی نخورم مجبورشن همه چیز هایی که دارن از من مخفی میکنن رو بهم بگن اما شایدم نگن ولی خوب امتحانش که عیب نداره داشتم به این موضوع فکر میکردم که یهو دست سردی رو احساس مردم دست مارگارت بود بهم نکاه کرد گفت غذاتونو اوردن منم گفتم نمیخورم سیرم مارگارت گفت اما اگه درست بگم شما دوروز است چیزی نخوردید باید گرسنه باشید منم گفتم اشتهاندارم وحالا دلم میخواد تنها باشم نکنه اینم میخواهید به زور بهم بدید. خیلی عثبی شدم اما نمیدونستم چرا اخساس میکردم اینکارم نتیجه خوبی خواهد داشت....
۲روز دیگه هم گذشت که باروز های قبل سرجمع چعاروز میشد واقعا خیلی گرسنه بودم که مارگارت وارد شد و گفت بانو غذاتون آمادس داشتم از کرسنکی میمرد غذا هاهم بوی خیلی خوبی داشتن دیگه رنک به رخسارم نمونده بود اما بازم انکار کردم گفتم چیزی نمیخورم مارگارت خیلی عصبانی شد و گفت بانوی من اگه غذاتونو نخورید مجبور میشم به شاهزاده اطلاع بدم ولی شاعزاده مثل من با خون سردی رفتار نخواهد کرد منم گفتم به خرکی دلت میخواد بکو من سیرم و نمیخوام چیزی بخورم نزدیک شد و گفت آخه چرا انکار میکنی صورتت مثل گچ سفید سده ترو خدا چیزی بخورید بانو منم کفتم نه ممنون میل ندارم مارگات هم گفت باشه هرجور مایل هستید و رفت بیرون درو محکم بست معلوم بود خیلی عصبانی شده بود اما از اینا بگذریم من دیگه تحمل نداشتم و داشتم از گرسنگی میمردم اما بروی خودم نیاوردم و دراز کشیدمو خوابم برد ناگهان...
ناگهان با صدای در بلند شدم همون پسره بود اما این دفعه وقتی بهش نگاه کردم احساس کردم کهمیشناسمش وعرش خیلی برام اشنا بود اما هروی فکر مردم چیزی یادم نیوند با یک ظرف پر از غذا وارد شد گفنچت مجبوری همه اینارو بخوری منم خواستم جوابشو بدم اما واقعا نیرویی برای مخالفت کردن نداشتم گفت چرا غذاتو نمیخوری مریض میشی الان من بالای سرت میشینم مجبوری همه این غذا هارو بخوری تمام نیرویی که داستمو جمع کردمو گفتم چیزی ننیخورم گفتم که سیرم نمیخوام چیزی بخورم بهم نکاه کرد گفت چرا ورا چیزی نمیخوری بکو شاید بتونم بعت کمک کنم واقا نمیتونستم جوابشو بدم از لحن صداک مشخص بوذ که چقدر گرسنمه اما با زور گفتم اتفاقا میتونی کمک کنی گفت خوب بگو باید دقیقا چکار کنم گفتم بهم بگو برای چی منو دزدیدن بهم نگاه کردو گفت نمیتوتم بگم منم گفتم خوب منم چیزی نمیخورم گفت واقعا فکر میکنی تا کی نیتونی ادامه بدی الان چیزی نخوری دیگه فردا حتما میخوری مکه اینکه بخوای خودتو بکشی منم با همون صدای لرزونم گفتم رفتی بیرون درم ببند...
خودمم واقعا ننیدونستم میتونم تحمل کنم یا نه اونم بایک اعتمادی که من نمیتونم تحمل کنم غذا میخورم گفت باشه میرم بیرون اما مطمئنام که هیچ وقت برای توضیخح دادن موضوعی پارد این اتاق نخواهم شد و بعد درو باز کرد و خارج شد خودمم به خودم اعتماد نداشتم و نمیدونستم تا چه ندت زمانی میتونم تحمل کنم عیچ کس داخل اچاتاق نبود حالام خیلی بد بود واقعا نمیتونستم بیدار بمونم و از هوش رفتم وقتی بیدار شدم ۲ روز گذشته بودکه سر هم میشد ۶ روز با خودم میگفتم یعنی ۶دروزه چیزی نخوردم به زور بلند شدم چهره ام خیلی زشت شده بود با خودم گفتم هرچی باشه من یک پرنسسم بلید مرتب باشم بلند شدم و لباس پوشیدم و بزور تمام موهامو شونه زدم که در باز شد و مارگارت اوند داخل گفت سما بیدار شدید بزارید من موهاتونو سونه بزنم همینطوری که داشت شونه میزد گفت خوب خوابیدین نخواستم مزاحم سم و از انحایی که میدونستم سما نمیخوایید چیزی بخورید پس بیدارتون نکردم اما مطمئن هستیم که حالتون خوبه این دفعه بهجای اینکه سرم به نشونه مثبت تکون بدم به نشانه منفی تکون دادم خندش گرفت گفت پس تسلیم شدید گفتم نه به هیچ وجه من تسلیم نمیشم نمیزارم اون پیروز این میدان شه که ...
همون پسره وارد مارگارت تعظیم کرد تعجب کردم باخودم گفتم مگه اون کیه اونم گفت خوشم نمیلد بهم میگی پسره منم خندم گرفت گفتم مکه تو منو چی صپچدا میکنی مارکارت با چهره ای متعجب به من نکاه کردو گفت ببخشید ولی کسی به شاهزاده تو نمیگه تازه فهمیدم که اون شاهزاده پیتره همونی که منو دزدید و همه چیو میدونه با یک لبخند خاصی گفت پرنسس دایانا تعجب کردم گفتم تو یعنی شما میدونید من کیمو منو اینحا نگه داشتین گفت بله پرمسس همه شمارو میشناسن اما شنیدم هنوزم غذاتونو نخوردین و به مارگارت گفت برو بیرون گفت شما میخواهید یدنید ما برای وی شمارو اینحا زندونی مردیم باشه پس براتون توضیح میدم هرچی باشه شملم حق دارین که بدونین پدرتون چه کار هایی میکنه من متعجب گفتم پدرم گفت بله پردتو پادشاه سرزمین های غربی خواستم بگم که اون پرد نیست اما دیگه واقعا انرژی برای حرف زدن نداشتم پس نشتم و فقط گوش کردم وشاعزاده پیتر همه چیزرو برای من توضیح داد...
شاهزاده پیتر شروع مرد به گقتن همه چیز گفت پدرشما برای افزایش قلمرو خودش هذکاری میکنه ایشون سرزمین های دیگه میجنگه و اگه پادشاه اونها تسلیم شد که از اونها مانند برده کار میکسد و اکر تسلیم نشد سر اورا قطع میکنه و زن و فرزندان اورا نیز در زندان خود حبس میکند و پسران اورا میکشد و از مردم بیگاری میکشد و اونهارو به عنوان برده به سرزمین های دیگر میبرند و میفروشند. تعجب مرده بودم اخه پادشاه از این کارا بکند محال ممکنه. اما داشت ادامه میداد گفت پادشاه به سرزمینی خواهر من حمله کرده و همسرشو کشته و پسران اونو نیز کشته و یه اون پیشنهاد ازدواج داده و وقتی خواهر من پیشنهاد اونو رد کرده دستور داده به اشد مجازات برسه تا نظرشو عوض کنه اما خواهر من تصمیمشو عوض نمیکنه خالا ما میخواهیم با استفاده کردن از تو خواهرمو نجات بدهیم چون تو دخترشی بس قطعا به هاطر تو هرکاری میکنه. به زور بلند شدم خواستم بگم که من دختر وتقعیه اون نیستم که یهو کنترلم از دست دادم و....
(ادامه داستا از زبون شاهزاده پیتر ) داشتم همه ماجرا را برایش توضیح میدادم که صدایی شنیدم دایانا بیهوش شد سریع رفتم بالای سرش هرکاری کردم بهوش نیومد بغلش کردم و اونو گذاشتم روی تخت بعد فورا طبیبو خبر کردم طبیب اومد گفت فقط مریض شده از این دارو ها استفاده کند به زودی بهبودی خودش به دست میاورد نمیدونم چرا احساس میکردم مقصر مریض شدن اون منم من میتونستم از همون اول ماجرا رو براش توضیح بدم اما سکوت کردم و چیزی نکفتم الانم باید ازش مراقبت کنم تا سلامتی خودشو به ذست بیاره یک روز گذشت رفته رفته حالش داشت بهتر میشد شبا وقای میخوابیید خیلی خرف میزد کمونم به هاطر این بوده که خودشو از پنجره پرت کرده حدی اکه نبودم شاید الان زنده نبودش معلوم نیست چرا از ازدواج با اون شاهزاپه فرارکرده تا جایی که حتی مرگو به این کار ترجیح داده
(ادامه داستان از زبون پرنسس دایانا) وقتی بهوش اومدم شاعزاپه پیتر بالای سرم بود وقتی دید بیدار شدم چعرش خیلی شاد شد گفت خداروشکر بیپدر شدید حالن خوبهبرم طبیبو خبر منم گفتم نهخوبم نیازی به طبیب نیست گفتاولین باره صداتونو بالحن اروم میشنوم خندم گرفتگفت واقا با لبخند خیلی زیبا تر میشوید منم گفتم ممنون نمیدونم چرا اما اخساس خوبی بهش داشتم احساس میکردم کهخیلی وقته که میشناسمش داشتیم بهم نکاه میکردیم که یهو گفت دیدید گفتم اگه چیزی نخورید مریض میشید منم گفتم خوب تقصیر شما بود اگه از اول بهم همه چیزو میگفتیت منم غذا مو میخوردم و هیچ یک لزاین اتفاقا نمیافتاد با ناراحتی کفت میدونم واقعا منو ببخشید منم کفتم نه الکی گفتم تقصیره خوده باید غذامو میخوذدم که یهو در ها بازشد مارگارت بود به شاهزاده گفت نلمه ای پادشاه غربی رسیده چهرش پر از تعجب بود داشت بلند میشد که من دستشو گرفتم گفتم باید چیزی رو به شما بگویم....
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی
عالی بعدی رو بزار