شگفتی رنگ ها پارت³

سلام بچه ها اومدم با پارت ۳ شگفتی رنگ ها💖😁امروز ۲۶ اردیبهشته که دارم این پارتو مینویسم ولی از اونجایی که هممنون امتحان داریم، این پارت احتمال زیاد فعلا تا آخر امتحان ها آخرین پارتیه که از این داستان مینویسم.ولی نگران نباشین بعد از امتحان ها ادامه شو مینویسم😘 امیدوارم همتون نمره عالی بگیرین❤.راستی من یادم رفت توی پارت دو نادیا رو بهتون معرفی کنم ولی توی این پارت حتما باهاش آشنا میشید. و البته من میخوام یه سری تغییرات توی داستانم ایجاد کنم: ۱-اول از همه میخوام اسم ناکیا رو کوتاه تر کنم. اگه یادتون باشه اسمش "ناکیا وَندِر فیبِر سان گِلَندِریو" بود که به طور خلاصه ش میشد "ناکیا گلندریو" ولی میخوام از اسمش یعنی " ناکیا وندر فیبر سان" "فیبِر" و "سان" روحذف کنم. که اینطوری میشه " ناکیا وندر" که اسم کاملشه. و البته میخوام به فامیلیش یعنی "گِلَندِریو" اضافه کنم. یعنی در اصل گلندریو فامیلی مامانشه و میخوام فامیلی باباش هم بذارم.میشه "هافِرسون" که فامیلی باباشه؛ یعنی در اصل هم فامیلی باباشوداره هم فامیلی مامانشو. درست مثل (مرینت دوپنچنگ) که هم فامیلی باباش روشه هم مامانش. پس اسم کامل ناکیا میشه {ناکیا وَندر} و فامیلی کاملش میشه {هافِرسون گِلَندِریو} بنابراین اسم و فامیلیش باهم میشه {ناکیا وندر هافرسون گلندریو}. ۲-توی پارت ۱ گفتم که ناکیا و مارک پیاده به مدرسه میرن، ولی الان میخوام تغییرش بدم. پیاده رو حذف میکنم و به جاش دوچرخه رو میذارم. پس یعنی ناکیا و مارک با دوچرخه به مدرسه میرن. خب دیگه خییلی زیاد توضیح دادم برید بخونید خستتون نکنم😁😂😂

خب اول معرفی رو کامل بخون زیاده ولی مهم 😁😁😂😂👆👆 و حالا ادامه داستان: از زبون مارکو --> داشتم آب میخوردم که چشمم افتاد به توپ پشمالوی آبی که روش طرح یه ستاره لوزی شکل زرد رنگ بود و رفتم سمتش که برش دارم ولی تا دستم بهش خورد ستاره وسطش روشن شد و نور آبی ای زد توی چشمم.توپ رو ول کردم و بعدش یه موجود عجیب و کوچولو دراومد که رنگش آبی بود و بال های کوچولو داشت ولی هنوزم پشمالو بود و شکل کوامی بود. یکم ترسیدم ولی یه جورایی ناز بود. بهم گفت: سلام من یه پری رنگم،به اسم بلو.به ما میگن کالر فلای، و از ما چند تا هست. یعنی ما کالر فلای ها زیادیم.و هر کدوم قدرت خاصی داریم و برای مبارزه کمک میکنیم و.........(همه اون توضیحاتی که میلوی به ناکیا داد.) از زبون مارک--> به بلو گفتم: فوق العادست! میتونم الان تبدیل بشم؟ آخه خیلی دوست دارم🤩. بلو گفت: نه،{خمیازه}الان خوابم میاد. فکر کنم توام خوابت میاد پس بهتره الان بخوابی؛یه سری چیزای دیگم هست که بهت فردا میگم.شب بخیر. مارکو: من خیلی هیجان داشتم ولی خوابم میومد.برای همین بلو رو که وقتی خواب بود دوباره به شکل توپ در اومده بود رو برداشتم و بردم اتاقم و بعدش سریع خوابم برد.

صبح روز بعد از زبون ناکیا: با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم [چه خواب عجیبی دیدم...توپ پشمالو از خودش نور تولید می‌کرد....موجود بنفش سخنگو که شبیه کوامی بود....ابر قهرمان جدیدی که از قبل برگزیده شده بود...همکار هاش....قدرت هاش.....] همینطور تو فکر بودم که یهو یه صدایی فکرمو بهم ریخت و به خودم اومدم. فهمیدم که هیچ کدوم خواب نبوده و واقعیت بوده! میلوی: ناکیا من خوابت نیستم،واقعیتم؛ یادت نیست؟ تازه یادم افتاد، قرار بود میلوی بهم توضیحات بیشتری راجع به خودش و کالر فلای های دیگه و قدرت هام بده. بهش گفتم: آخ ببخشید حواسم نبود. آخه تازه از خواب بیدار شدم دیگه😁 ولی یادم افتاد😊.خب نمیخوای بقیه توضیحاتو بهم بدی؟ میلوی: خب،چرا. ولی الان تو باید بری مدرسه تازه امتحانم داری. گفتم: آخ آره حواسم کجاست😓 زنگ تفریح بهم همه چی رو توضیح بده میلوی. بعدش سریع رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم طبقه پایین که صبحونه بخورم. مامانم برای صبحونه پنکیک درست کرده بود😋🥞.نشستم سر میز و تند تند صبحونه مو خوردم.بعدش مارک گفت که دوچرخش خرابه و محبوره با دوچرخه من بره مدرسه. منم بهش گفتم: اشکالی نداره تو با دوچرخه من برو منم با کفش اسکیت هام میام😊😁. رفتم اسکیت هامو پوشیدم،کوله پشتیمو برداشتم،از مامان و بابام خدافظی کردم و بعد با مارک رفتیم دوچرخه منو برداریم. مارک سوار دوچرخم شد و دوتایی باهم راه افتادیم.

وقتی رسیدیم، دم در مدرسه کفش اسکیت هامو با کفش های معمولیم عوض کردم. بعدش رفتیم تو و مارک رفت توی کلاس خودش منم رفتم توی کلاس خودم. رفتم کنار بغل دستیم یعنی 《ساپری》 بهترین دوستم نشستم.(بچه ها ساپری بهترین دوست ناکیا هست که شخصیت اونم از بهترین دوست خودم ساختم😁 ساپری یه دختر قد بلند با پوست کرم روشن《سفید》 با موهای طلایی مایل به بُرُنز° فِر و چشمای سبزه.) یکم باهم حرف زدیم که بعدش معلم ریاضیمون خانم 《فِلورا ایمینسون》 (بچه ها اینم ازمعلم خودم ساختم😄. فلورا ایمینسون یه خانم از نظر خودم{ناکیا}، خیلی مهربون تقریبا ۴۵ ساله با موها و چشمای قهوه ای تیره هست.) اومد توی کلاس و گفت که میخواد امتحان رو شروع کنه. خانم ایمینسون: خب،سلام بچه ها! اگه سوالی مرتبط با ریاضی دارید بپرسید چون میخوام امتحان رو شروع کنم. از زبون ناکیا--> بیشتر از بچه های کلاس رفتن که از معلم سوال بپرسن. منم توی اون فرصت یه دفترچه و یه مداد از توی کیفم در اوردم و توی دفترم چند تا خوراکی و لوازم کیوت کشیدم. وقتی داشتم رنگشون میکردم، خانم ایمینسون گفت: خب بچه ها دیگه سوال پرسیدن کافیه،وقت نداریم. اینا سوالای امتحانتون هستن،۲۷ سوال با ۴۰ دقیقه زمان. از زبون ناکیا--> بعدش از من خواست که ورقه هارو بین بچه ها پخش کنم. وقتی نشستم سر جام یه نگاه به سوالا انداختم،به نظر که خیلی راحت بودن.

بدون معطلی شروع کردم به نوشتن. در عرض ۲۰ دقیقه امتحانمو دادم؛ چون همونطور که تو پارت قبل گفتن ریاضیم عالیه😁ولی خانم ایمینسون بهم گفت که وایسم بقیه بچه ها تموم کنن بعد برگه مو تحویل بدم،برای همین منم جوابامو چک کردم. همشون درست بودن،ولی هنوز زمان امتحان تموم نشده بود. دوباره دفترچمو از کیفم دراوردم و اون نقاشی کیوت هارو رنگ کردم. به جز من فقط دونفر دیگه امتحانشونو تموم کردن،ولی بازم ۵ دقیقه وقت بود‌. وقت امتحان تموم شد و خانم ورقه هارو جمع کرد. همون موقع بود که زنگ خورد و همه بچه ها حجوم بردن به حیاط؛ منم خوراکیمو از کیفم دراوردم. بعدش با ساپری رفتیم حیاط مدرسه و روی یه سَکو نشستیم. در ظرف تغذیه مو باز کردم،مامانم توش یه تیکه کیک شکلاتی و کنارش یه سیب و یه شیر پاکتی، یکمم توت فرنگی و بلوبری و تمشک گذاشته بود.😋 مامان ساپری هم براش یکم کرنفلکس و یه لقمه نوتلا و یه آب پرتقال پاکتی گذاشته بود🤩 همینطوری که داشتیم خوراکی های خوشمزمونو میخوردیم یادم افتاد که میلوی قرار بود بهم درباره قهرمان شدنم توضیح بده. برای همینم الکی به ساپری گفتم: میرم از کیفم یه چیزی بیارم که بهت نشون بدم؛خیلی باحاله. ولی واقعا باید یه چیزی میوردم و بهش نشون میدادم که شک نکنه یه وقت. سریع رفتم طبقه بالا و رفتم توی کلاسمون و بعدش میلوی رو که البته به شکل توپ در اومده بود رو از کیفم دراوردم. قلب وسطشو لمس کردم که روشن بشه،همون طور که میخواستم قلب روشن شد و بعدش توپ باز شد و بازم به شکل میلوی در اومد.

میلوی گفت: دوباره سلام! خب، برای توضیحات بیشتر درباره ابر قهرمان شدنت آماده ای؟ گفتم: آماده ام! میلوی: خب،اول از همه اینکه تو میدونی باید برای جمله تبدیلت بگی: برای نجات دنیا قدرت بنفش رو به دست میگیرم! گفتم: خب،میدونم،دیگه چی؟ میلوی: بذار بهت میگم. بعدش باید برای تبدیلت یه حرکتی بزنی،یه حرکت خفن. گفتم: خوب می دونم چی جوری تبدیل بشم!🤩😼 میلوی: بعد از اینکه تبدیل شدی، یه سری قدرت به دست میاری که خودت متوجهشون میشی و یاد میگیری چجوری ازشون استفاده کنی.ولی برای قدرت اصلیت،یعنی خنثی کردن شرارت، باید بگی: با قدرت و شگفتی رنگ ها،شرارتت رو خنثی میکنم! بعد که اینو گفتی یه حرکت خفن دیگه بزن و قدرت شرارت دشمن ها میره توی قوطی رنگی که وقتی تبدیل میشی به دست میگیری. بقیه توضیحات لازم نیست چون خودت یاد میگیری و کم کم دستت میاد. گفتم: چه جالب و چه باحال! ای وای نه! ساپری رو کلا یادم رفت! خواستم توی کیفم یه چیز باحال پیدا کنم که به ساپری نشون بدم،ولی همون موقع زنگ تفریح تموم شد و بچه ها کم کم داشتن میومدن توی کلاس. میلوی سریع به شکل توپ دراومد و منم گذاشتمش توی کیفم.

از زبون ساپری--> همینطور منتظر نشسته بودم تا ناکیا بیاد.ولی خیلی دیر کرده بود؛خواستم برم صداش کنم که همون موقع زنگ تفریح تموم شد. منم مجبور بودم برم سر کلاس. ظرف تغذیه خودم و ظرف تغذیه ناکیا رو برداشتم و رفتم طبقه بالا، یادم افتاد که این زنگ علوم داریم. برای همین رفتم و کوله پشتیمو از کلاس ریاضی برداشتم و بردم به کلاس علوم.(بچه ها ما برای هر درسی کلاس جدا داشتیم.) وقتی رفتم تو دیدم ناکیا داره یه توپ خیلی خوشگلو می ذاره توی کیفش.با خودم گفتم حتما اون باید چیز باحالی باشه که میخواست بهم نشون بده. برای همین رفتم بهش گفتم: چه توپ قشنگی ناکیا! ناکیا یهو هول شد و توپرو پشتش قایم کرد. بهش گفتم: مگه نمیخواستی یه چیز باحال بهم نشون بدی؟ ناکیا همون طوری هول هولکی با تته پته گفت: نه....خب آره....ولی....نه...این آره این همون چیزیه که میخواستم بهت نشون بدم😁😁😁 بهش گفتم: خیلی قشنگه حالا میتونی بدی دستم تا ببینمش؟ از زبون ناکیا--> گند زدم🤦‍♀️نباید بهش می گفتم این توپه چیز باحالیه که میخوام بهش نشون بدم. حالا اگه بهش بدم میفهمه من یه پری رنگ دارم،ولی اگرم ندم ناراحت میشه و فکر میکنه من خصیصم. حالا باید چیکار کنم....😣 همونطوری داشتم با خودم فکر میکردم بدم،ندم،چیکار کنم که معلم علوممون خانم لیندا پروکس( اینم از معلم علوم خودم ساختم😁.لیندا پروکس یه خانم قد بلند عینکی باموهای مشکی و چشمای عسلی، و از نظر من یه معلم باحاله) با یه سلام بلند وارد کلاس شد. خیلی شانس اوردم؛ چون اینجوری دیگه مجبور نبودم توپ رو بدم به ساپری که همه چیو بفهمه.

تا معلم اومد سر کلاس همه بچه ها رفتن سر جاشون نشستن.خانم درسو شروع کرد و داشت از بچه ها سوال میپرسید. ولی بعد گفت که من جلسه دارم و باید برم. هورا🥳 وقتی که رفت، نادیا بِل ژان(اینم از یکی از دوستام ساختم.نادیا بل ژان یه دختر یکم لوس و مغرور ولی بامزه ست که قدش یه سانت از قد ناکیا بلند تره و موهای صاف قهوه ای سوخته که پایینش رو صورتی کرده و چشمای مشکی که یکم صورتی دیده میشن و پوست گندمی تیره داره) اومد سر میز من و ساپری و به من گفت: میشه توپتو بهم نشون بدی؟ خیلی مودب بود برای همین دلم نیومد بهش ندم. گفتم: آره، حتما.ولی متاسفانه نمیتونم بدم دستت. اونم گفت: حالا باشه ساپری گفت: میشه منم ببینمش؟ گفتم: البته.

توپ رو از کیفم در اوردم ولی از دستم افتاد و قل خورد و رفت توی کلاس رو به رویی مون که بچه های کلاس چهارم توش فارسی داشتن... خب بچه ها این پارتم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه❤ میخوام همون طور که توی پارت قبل گفته بودم مشخصات ناکیا و مارک رو بهتون بگم: ناکیا (شخصیت اصلی که از روی شخصیت خودم ساختم): یه دختر ۱۲ ساله دو رگه(از طرف پدر آمریکایی و از طرف مادر فرانسوی) با پوست کرم روشن (سفید) و موهای حالت دار بنفش که معمولا موهاشو خرگوشی میبنده و پایین موهاش روهم میبینده《درست مثل عکس پارت قبل که خودم درست کرده بودم》 و چشمای آبی آسمونی داره. مارک《مارکو》داداش بزرگتر ناکیا(شخصیتی که از روی داداشم ساختم): یه پسر ۱۴ ساله (مثل ناکیا دورگه) با پوست کرم تیره و موهای مشکی مایل به سورمه ای و چشمای مشکی.