خب بزن بریم دوستان
روی صندلی نشسته بودن یهو صدای جانی رو از دست شنید برگشت همراهش ساشا هم برگشت صدای هوف ساشا رو شنید هر دو بلند شدن یه لبخند زد ولی ساشا رفت : سلام ا/ت بهم دست دادن اونم سلام کرد جانی : فکر می کردم به روز دیگه مرخصی داشته باشی ا/ت : آره ... خب ... راستش من حوصلم سر رفته بود واسه همین اومدم جانی : خب .. راستش من ا/ت : خب لازم نیست بگی ساشا همچی رو گفت جانی سرش خاروند : خب نمی دونم باید چی بگم ا/ت : خب فکر کنم ساشا تو رو دوست داره جانی : واقعا ا/ت : آره خودش گفت چون یه دفعه ای گفتی نمی دونست چی بگه بخاطر همین گفت نه خودت که میدونی ساشا این موقع ها ناز میکنه باید یه کاری بکنی جانی : آره راست میگی تو خیلی باهوشی
بریم پیش موچی : وارد خونه شد چمدونش و گذاشت توی اتاقش رفت توی آشپزخونه : اینجا خیلی کثیف شده باید تمیز کنم آههه چقدر خسته کنندست خداروشکر هویتم پنهانه وگرنه تا الان مهمون آقا پلیسا بودم هوووف ... آها باید ا/ت رو اینجا دعوت کنم ولی اینجا که بهم ریختست باید غذا بگیرم برم خونش آره اول میرم دوش بگیرم بعد یه چرتی میزنم آره درسته
بریم پیش کوکی : خیلی حوصلش سر رفته بود نمیدونست چیکار کنه : آههه خدا چیکار کنم بزار روی صدام تمرکز کنم یهو گوشیش زنگ خورد دوباره هی وو بود : بله هی وو چیه هی وو : راستی پسر یادم رفت یه شنبه همین هفته باید بری تست بدی بای نزاشت حتی کوکی حرف بزنه : باشه از روی تخت بلند شد نمیدونست چرا دوست داشت بره پیش ا/ت : باید برم خونه ا/ت آره
بریم پیش موچی : از خواب بیدار شد ساعت ۶ شده بود از روی کاناپه پایین اومد رفت سمت چمدونش لباسی که دوست داشت و پوشید یه هودی نازک نارنجی با یه شلوار جین سیاه بعد از خونه زد بیرون رفت به فروشگاهی که نزدیک خونش بود دوتا نودل برداشت و... پولش و حساب کرد و از فروشگاه رد بیرون به ساعتش نگاه کرد ساعت هفت بود باید میرفت سمت خونش سوار تاکسی شد و حرکت کرد به خونش رسید و پیاده شد همین که نزدیک خونه شد با چیزی که دیده بود تعجب کرد سر جاش موند با هم چشم تو چشم شدن با هم گفتن تو اینجا چیکار میکنی
بریم پیش کوکی : یکم برای خودش قهوه درست کرد وقتی خورد به ساعت خونش نگاه کرد ساعت یه ربع به شیش بود رفت سمت کمد لباس یه تیشرت سیاه که تا آرنجش بود پوشید بعد از خونه زد بیرون درو قفل کرد و رفت به یه فروشگاه وسایلی که دوست داشت و خرید بعد سوار تاکسی شد به ساعتش نگاه کرد ساعت هفت بود از ماشین پیاده شد همین که نزدیک خونهش میشد توجهش به پسری که خودی قرمز پوشیده بود جلب شد تازه فهمید کیه وشماشون به هم گره خورد و با هم گفتن : تو اینجا چیکار میکنی ( صحنه تموم شدن پارت هردوی اونا بین خونه ا/ت ایستادن و پارت تموم میشه 😂😂😉)
خب این پارتم تموم شد حتما پارت بعدی رو بخونید خیلی جالبه و پارت بعدی طولانی تر مینویسم ولی چون امتحان دارم ممکنه وقت نکنم اما تکمیلش میکنم براتون می زارم همچنان منو دنبال کنید عزیزان 😍😍❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا داستانت جذابه😄💖
پارت ۱۳ رو زود بزارش ☺ 😢
باشههههه 😘😘
سلم اجی
بالاخره اکانتتو پیدا کرده اوففففف😂
م
خسته نباشی آجی 😂
مرسی آجی جونم
خوش حالم که این پارتم امد 😍😍😍❤
فایتینگ آجی
خواهش آجی گلم 😍😍💋