
اینم پارت چهارده. بچه ها از این به بعد اگه دیر شد ببخشید . چون مدرسه ها شروع شده نمیتونم زود به زود بزارم. قر و فرای معلمارم که میدونید. ممنون که صبورید و شرکت میکنید.?
مرینت: الان برمیگردم ادرین: باشه. ادرین هنوز تو فکر بود که یهو مرینت و آلیا اومدن بالا. مرینت: راستش ما امروز میخواستیم بریم بستنی بخوریم . تو هم میای؟ ادرین: چرا که نه. مرینت: این عالیه.( هنوز عاشقه)
ادرین و مرینت و آلیا با هم رفتن سمت جایی که نینو بود. نینو داشت آندره رو دنبال میکرد تا لوکشین مکانشو برامون بفرسته. آلیا جلومون بود و من و ادرین عقب تر از اون داشتیم راه میرفتیم
من یه لباس سفید مایل به صورتی کوتاه پوشیده بودم با کفشای مشکی و به موهامم یه پاپیون مشکی زده بودم. ادرینم.... ادرین چی پوشیده؟
خلاصه تو راه ادرین شروع به صحبت کرد. ادرین: مرینت؟ مرینت: بله ادرین؟ ادرین: من واقعا معذرت میخوام. اما من یه تصمیمی گرفتم. من نمیخوام برم به اون دانشگاه. مرینت: چیییی؟? دیوونه شدی؟! باید بری. یا وگرنه دیگه دوستت نیستم. ادرین: نه ... مرینت لطفا من میخوام پیش تو باشم. مرینت: واقعا؟ و تو چشماش نیگا کرد. و باز اون احساس لعنتی تو رگاش جاری شد و اون چشمای سبزش و لبخند ملیحش هوش از سرش برد و سرش گیج رفت اما ادرین اونو گرفت.
آلیا برگشت و گفت: شما دارید چیکار میکنید؟ ادرین؟ مرینت؟ ادرین: ام... مثه اینکه سرش گیج رفت.? مرینت: ام... آره آره من یه دفعه سرم گیج رفت. آلیا: الان حالت خوبه؟ ادرین: باید ببریمت دکتر . اینجوری از دست میری.
مرینت: چی؟ نه بابا پوففف دباره من چی فکر کردین؟ ها؟ من قوی... بازم از هوش رفت. ادرین مرینتو گرفت بغلش و با هم رفتن سمت درمانگاه اون نزدیکا. از زبان ادرین:
اون واقعا سبک شده بود و....زیبا من....واقعا اونو دوس دارم. نگاه کن چجوری بخاطر من داره از دست میره.? من چیکار کردم؟ رفتن درمانگاه دکتر گفت که همه چی بدنش افت پیدا کرده یکم بهش برسین استراحت کنه و چیزای مقوی بخوره خوب میشه. ادرین گفت باشه و نشست رو صندلی کنار تخت مرینت اما خوابش برد. مرینت یه ربع بعد چشاشو باز کرد.
دور و برشو نگاه کردو ادرینو دید که خوابیده کنار تختش. مرینت واقعا عاشقش بود اما الان واقعا حالش بد بود. ادرین چشاشو باز کرد اما مرینت خودشو زد به خواب. ادرین دستی روی موهای رو صورتش کشید و اونارو کنار زد . بعدش گفت: من واقعا متاسفم . اما....من بخاطر اینکه پیش تو باشم درسامو خوندم . نمیدونستم تو هم همین کارو میکنی.
من واقعا معذرت میخوام . من نباید اونکارو میکرد.... مرینت دستشو گذاشت رآ لب ادرین و حرفشو قطع کرد: هیسسسس تقصیر تو نیست بعدشم من حالم خوبه. ادرین: نه نیست . نمیبینی ؟ اون از اتاقت این از الانت. مرینت: خب شاید یکم حالم بد باشه. راستی پدر و مادرم... ادرین: آلیا گفت نگرانشون نکنیم بخاطر همین گفتیم هنوز دنبال آندره هستیم و حال تو خوبه.
مرینت: واقعا حیف شد میتونست بستنی خوبی باشه. ادرین: هنوزم میتونه باشه البته اگه بخوای. مرینت: چی؟ ادرین: آندره رو اوردم اینجا. و پول همه بستنیها رو دادم و به همه بیمارا یه بستنی دادم که خوشحال بشن. مرینت: وای ادرین این کارت...واقعا خیلی زیبا بود. مرینت نشست و گفت: منم بستنی میخوام نا سلامتی منم یه بیمارم ها.
ادرین: دور از جونت . الان میام و از اتاق رفت بیرون تیکی: وای شما واقعا زوج زیبایی هستین مرینت: ممنون تیکی ولی الان تا پرستاری ندیده تو رو برو تو کیفم. تیکی : باشه و رفت تو کیف .
یهو صدای جیغ و داد اومد و برخورد دو تا ماشین با هم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلامی دوباره اگر نیاورد در گوگل بزنید لطفا
عالی بود لطفا تست منم بخون اسمش Lady bug 1 است
من سرچ کردم ولی چیزی برام نیاورد بازم میگردم تا داستانتو بخونم.