
سلام این هم از پارت پنجم داستان امیدوارم خوشتون بیاد و اسم داستان از این به بعد Miraculous Yin Yang ☯️ نوشته میشه به معنای میراکلس یین و یانگ و اون علامت بنفش هم علامت یین و یانگ هست
از زبان گابریل : بعد اومدن لایلا راسی شرورش کردم ناتالی هم تبدیل شد چون میراکلس طاووس رو درست کرده بودم بعد برگشت لایلا گفتم چه توهمی برای مردم پاریس ساختی ؟ گفت یه توهمی ساختم که توش همه ی ابرقهرمانا به جز کفشدوزک شرور شدن بعد گربه سیاه با کتکلیزم کفشدوزک رو پودر کرد گفتم عالیه و ناتالی گفت قربان حس میکنم یه عالمه خشم و وحشت داره درمون رو میزنه گفتم آره ناتالی و لایلا رو به کاتالیست تبدیل کردم بعد اون عصای من رو گرفت بعد اون شد منبع قدرتم و تبدیل شدم به شرور قرمز بعد اون بادبزن ناتالی رو گرفت بعد بادبزن هم شد منبع قدرت ناتالی و اون هم تبدیل شد به طاووس بنفش. لایلا رو به ولپینا تبدیل کردم و یه عالمه آکوما قرمز و آموک بنفش آزاد کردیم و سه تایی رفتیم برج ایفل . از زبان مرینت: داشتیم میرفتیم سر کلاس که دیدم رز داشت اخبار رو میدید گفتم چی شده اونم نشون داد نادیا داشت میگفت کفشدوزک شکست خورد گربه سیاه و بقیه ابرقهرمانان در چنگ ارباب شرارت هستن این بزرگترین اتفاق بد پاریس هست بعد من گفتم این فقط توهم هست یهو یه عالمه آکوما قرمز و آموک بنفش بالا سرمون بودن بعد همگی رفتیم سرویس بهداشتی گفتم اونا با توهم ولپینا مردم رو وحشت زده کردن بعد اون رو به شروری تبدیل کردن که قدرت هارو افزایش میده بعدش هم دوباره اون رو به ولپینا تبدیل کردن همه گفتن درسته بعد تبدیل شدیم و رفتیم معجزه گر هاشون رو بگیریم
برای اینکه زود تر برسیم با پرواز رفتیم و هاک ماث از دیدن ما تعجب کرد و گفت شاید قوی شده باشین ولی بیاین از پس این ارتش بزرگ بر بیاین گفتم حتما و نصف شرور ها و نصف سنتی مانستر هارو شکست دادیم و آکوما ها و آموک هاشون رو گرفتیم بعدش بعد ۳ ساعت شرور های غول هاک ماث رو شکست دادیم و سنتی مانستر ها رو هم سپردیم دست مردم پاریس بعد خودمون رفتیم بعد فهمیده بودیم که منبع قدرت هاک ماث عصاش هست و مال مایورا بادبزنش بود بعد کت نوار اون هارو با کتکلیزم نابود کرد هر دوشون رو بعدش همه ی شرورها به حالت عادی برگشتن و سنتی مانستر ها هم از بین رفتن و لایلا به حالت عادی برگشت و پاریس با اون پرها و پروانه های سفید خیلی خوشگل بود ولی باید این جنگ تموم میشد بعد از فضا لذت میبردیم بعد برای اینکه هیچکس هویت هاک ماث و مایورا رو نفهمه به کاراپیس گفتم یه گردباد درست کنه تا هیچکس نتونه بیاد تو برج تا هویت اونارو بفهمه و فقط ما ابرقهرمانا مونده بودیم بعد واسه هر کدومشون یه قفس محکم ساختم بعد پلنگ سیاه ( جولیکا ) مایورا رو نگه داشت بعد میراکلس طاووس رو برداشتم باورم نمیشد اون ناتالی دستیار آقای آگرست بود بعد دیدم گرگ سپید و گربه سیاه به زور هاک ماث رو نگه داشتن منم زود میراکلس پروانه رو برداشتم و هاک ماث هم گابریل آگرست بود یهو دیدم آدرین بیچاره پدرش رو ول کرد
افتاد زمین وگفت چرا این کارو با من کردی پدر ........ آخه چراااااااااااا بعد به حالت عادی برگشت و دیدم گابریل و ناتالی تو شوک بودن و گفتن آدرین تو گربه سیاهی یهو دیدم آدرین داره گریه میکنه به گرگ سپید و پشت لاک گفتم آدرین رو ببرن اونطرف و اونام بردن تا یکم آرومش کنن بعد رو کردم به آقای آگرست و گفتم با این کار چی نصیبتون شد گفت فقط میخواستم پسرم رو خوشحال کنم گفتم چطوری با دشمنی کردن باهاش گفت نه با برگردوندن مادرش با میراکلس های شما گفتم میدونی اگه با میراکلس های ما آرزوی زنده کردن یک نفر رو بکنی یک نفر دیگه میمیره گفت برام مهم نیست گفتم حتی اگه اون یه نفر پسر خودت باشه بعد ناراحت شد گفتم برای چی مرد که میخوای زندش کنی گفت به خاطر معجزه گر طاووس گفتم چطوری اونوقت گفت من و امیلی به یه سفر رفته بودیم تو اون سفر کتاب میراکلس های شما و میراکلس طاووس که شکسته بود و میراکلس پروانه رو پیدا کردیم بعد من پروانه رو به لباسم زدم و امیلی طاووس و کوامی هاش بیرون اومد بعدش همه چی رو به ما توضیح دادن و چند دقیقه امیلی حالش بد شد و سرگیجه گرفت و حالش اونقدر بد شده بود که آخرین چیزی که گفت این بود که مواظب پسرمون باش منم از اون لحظه به بعد امیلی رو به یه دستگاه که تو مخفیگاهم هست گذاشتم تا زنده بمونه و هر روز به امید اینکه امیلی زنده بشه آدمارو شرور میکنم
ما که بعد شنیدن ماجرا کم مونده بود گریمون بگیره گفتم شما اونقدر ها که فکر میکردیم آدم بدی نیستید پس من اینکارو برای شما انجام میدم همه گفتن چی اگه هم بخوای این کار رو انجام بدی ما اجازه نمیدیم گفتم نگران نباشین با ترکیب میراکلس های گربه سیاه کفشدوزک و پروانه هیچ کس آسیب نمیبینه اونا هم گفتن باشه و آقای آگرست گفت میشه هویت همتون رو بدونم ؟؟؟ قول میدم بعد برگشت همسرم دیگه کار شرورانه انجام ندم ماهم گفتیم باشه و بعد اینکه برگشتیم به حالت عادی آقای آگرست گفت تعجبی نداره که تو انقدر دلت برای آدرین میسوزه چون دوسش داری منم یه خورده قرمز شدم و گفتم ممنون و قفس ناتالی و گابریل رو از بین بردم آدرین هم به نظر بعد این چیز هایی که از پدرش شنیده بود آروم شده بود بعد آدرین تبدیل شد و همگی پرواز کردیم به سوی عمارت آگرست بعد رفتیم مخفیگاه آقای آگرست گفتم چند ساله با برق زنده مونده آقای آگرست گفت حدود ۵ سالی میشه گفتم من برشون میرگدونم و میراکلس آدرین رو گرفتم و میراکلس پروانه هم زدم به لباسم و گفتم تیکی پلگ نورو ترکیب شین بعد گفتم من آرزو میکنم امیلی آگرست ( فامیل اصلیش گراندیویلی هست مرینت :ای بابا توهم تو لحظات حساس میای . صبا:یه کاری میکنم بمیری ها مرینت : نه نه غلط کردم من هنوز کلی آرزو دارم ازمن بگذر صبا :آفرین ازت میگذرم )
زنده شود بعد یه نور قرمز بنفش و سبز دور امیلی رو گرفت بعد منم از خستگی افتادم ریناروژ و بلک پنتر بلندم کردن بعد شاهد بغل خانوادگی آدرین و پدر و مادرش بودیم بعد آقای آگرست همه چیز رو از وقتی که امیلی رفته کما تا الان که از خواب عمیق پنج سالش بیدار شده رو تعریف کرد بعد فهمید که من برش گردوندم و از من تشکر کرد بعد دیدم ناتالی و امیلی هم رو بغل کردن آدرین گفت مادرم و ناتالی از بچگی با هم دوست بودن گفتم آهان بعدش ایشون هم هویتمون هم فهمیدن بعد من میراکلس پروانه رو به آقای آگرست و طاووس رو به امیلی دادم و گفتم این دیگه سالمه و دوسو تا اومد بیرون و امیلی رو دید جیغ زد امیلییییی اونم گفت دوسو دلم برات تنگ شده بود کوچولوی من گفت منم بعد دوسو هزارتا جیغ زد منم نمیدونم این چرا اینقدر جیغ میزنه بعد گفتم دوسو آروم باش و بعد به بقیه گفتم فردا میخوایم بریم با نادیا مصاحبه کنیم و هویتمون هم بگیم بعد به مردم پاریس هم بگیم که دلیل کارهای ناتالی و آقای آگرست چی بود ناتالی گفت به نظرتون مارو میبخشن گفتم اگه بدونن که اینکارو فقط برای دوست صمیمیت انجام میدی درک میکنن ناتالی هم تشکر کرد
بعد رفتیم بالا و نشستیم آقای آگرست گفت من اسم خودم رو میزارم ارباب پروانه چطوره گفتم عالیه و تقریبا همه ی کوامی ها اینجا بودن و ۱ ساعت نشستیم و حرف زدیم و آقای آگرست گفت الان که من شکست خوردم ولی مرینت امیلی رو برگردوندن برای فردا مرینت و مارسل و پدر مادرشون رو به مناسبت اینکه آدرین و مرینت باهمن دعوت میکنم به شام گفتیم ممنون آقای آگرست به پدرومادمون میگیم بعد دیدیم دیر وقته رفتیم خونه و به پدر و مادرمون کل جریان رو گفتیم اونا کلا هنگ کردن بعد شام خوردیم و به پدرو مادرمون گفتیم آقای آگرست مارو به شام دعوت کردن اونام گفتن خب به زودی فامیل میشیم بریم منم جیغ زدم ماماننننن بابااااا گفتن چیه مگه گفتم ما هنوز تصمیم نگرفتیم گفتن به زودی که میگیرین گفتم باشه بابا بعد یکم حرف زدیم و خوابیدیم
از زبان آدرین : بعد رفتن مرینت و بقیه نشستیم با پدر و مادرم و دوسو نورو و پلگ حرف زدیم و شام خوردیم پلگ هم طبق معمول نشست یه عالمه کممبر خورد و نورو و دوسو هم خوراکی خوردن مادرم گفت فکر کنم برگشتم تا داماد شدن پسرم رو ببینم پدرم خندش گرفت منم گفتم ماماننننننن گفتم مگه چیه گفتم ماکه هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم مادرم گفت شما تصمیم نگیرین ما پدر مادر ها تصمیم میگیریم 😎 گفتم حالا باشه مادرم گفت حالا نوه دار بشیم اسمش رو چی بزاریم 🤔گفتم از کجا معلوم بچه دار بشیم مادرم گفت این حرفو نزن هر کس بچه دار نشه معنی خانواده رو نمیفهمه گفتم حالا ..... باشه باشه هوففف بعد یکم هم حرف زدیم و خوابیدیم رفتم اتاقم پلگ گفت آخیش دیگه مجبور نیستیم هاک ماث و آکوما های رو اعصابش رو تحمل کنیم خدارو شکر گفتم خوشحال نشو چون پدرم از این به بعد در قالب یک مرد ابرقهرمان آکوما آزاد میکنه پلگ گفت واییییییییییی ولی خب عیب نداره از این یه بعد قدرت نورو در هدف خیر استفاده میشه گفتم باشه بابا و خوابیدیم
صبح از زبان آدرین : از خواب بیدار شدم و پدرم شب گفت که اون مخفیگاه که زیر زمین خونمون هست رو میگه خرابش کنن و دیگه کار شرورانه نمیکنه رفتم پایین که صبحانه بخورم و پلگ هم اومد چون دیگه خانوادگی ابرقهرمان بودیم بعد دیدم نورو و دوسو همو بغل کردن دیدم پلگ حسودیش شد گقتم چی شده پلگ حسودیت شد گفت کی ؟ من ؟ نه بابا فقط حیف که حبه قند منو بغل نمیکنه گفتم تیکی رو میگی گفت آره گفتم به قول خودت نیمه پر لیوان رو ببین یه روز به تیکی میرسی گفت مسخره گفتم چیه مگه داشتم امید میدادم دیگه گفت امید شمارو نخواستیم ما خودمون پر از امیدیم گفتم باشه بابا کارخانه تولید امید بعد رفتیم پایین و دیدم پلگ رفت و گفت سلام بر خواهر و برادر عزیز چطورین گفتن ممنون پلگ بعد رفتیم صبحانه خوردیم برای پلگ هم ناتالی پنیر آورد و سه نفری با کوامی ها مون صبحانه خوردیم و امروز هم تعطیل بود پلگ و نورو و دوسو هم رفتن بازی کنن کوامی های شیطون !!!. از زبان مرینت : همین طور بعد صبحانه بیکار نشسته بودیم که مارسل گفت به نظرت با آدرین و جولیکا بریم بیرون تا وقت ناهار گفتم باشه وبه آدرین و جولیکا زنگ زدیم و رفتیم بیرون بعد یکم دور زدیم و از آندره بستنی گرفتیم و طبق معمول به رنگ موهای و چشمامون بستنی داد و خوردیم یکم برج ایفل رفتیم و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
از زبان آدرین بعد اینکه رفتم خونه ناهار خوردیم و پدرم گفت خوش گذشت گفتم آره ممنون و یکم استراحت کردیم بعد دیدم نورو و دوسو و پلگ روهم خوابیدن 🤣 من و پدر و مادرم بیدارشدن کردیم گفتیم وقت رفتنه نورو گفت باشه بریم دوسو هم جیغ زد بریمممممم پلگ هم طبق معمول گفت بیخیال گفتم پلگ یهبار نشد موافقت کنی بعد گفتیم نورو بالها باز ....... دوسو پرهای منو آماده کن ......... پلگ پنجه ها بیرون و تبدیل شدیم تا بریم برای مصاحبه .از زبان مرینت :بعد اینکه یکم با ریکی و تیکی حرف زدیم دیدیم وقت مصاحبه هست ما هم پاشدیم و تبدیل شدیم ریکی دندونا تیز..... تیکی خالها روشن و از پدرومادر خداحافظی کردیم و رفتیم بعد فقط ۲ دقیقه تا شروع مونده و با تمام سرعت پرواز کردیم و رسیدیم دیدیم همه اونجان بعد همگی اومدن گفتن ۱۰ ثانیه تا شروع ۹ ۸ ۷ ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱ شروع بعد نادیا گفت سلام من نادیا شماک هستم و ابن برنامه رو در رو زنده با ابرقهرمانان پاریس و ماهم سلام کردیم بعد نادیا گفت میشه بگید چرا درخواست این مصاحبه رو کردید گفت نادیا ما اینجا برای اینکه دلیل کار هاک ماث چی بوده و اینکه کی بوده اینجاییم و اینکه چون ایشون هدفشون شیطانی نبود بهشون میراکلس رو دادیم بعد
و برای اینکه شما به ما اعتماد کنید هویتمون هم میگیم نادیا گفت عالیه بعد به حالت عادی برگشتیم و فقط نادیا و آدمایی که اونجا بودن کوامی هارو دیدن بعد نادیا گفت شما ابرقهرمان های پاریس بودید گفتم بله نادیا گفت واقعا آفرین فکر میکردیم بزرگتر باشید گفتم خب ظاهرا اینطور بوده بعد هدف هاک ماث رو و بقیه چیزارو گفتیم آقای آگرست هم گفت میتونید از این به بعد به من بگید ارباب پروانه نادیا گفت حتما آقای آگرست بعد چند تا سوال هم پرسید و باز باهم بودن من و آدرین شد تیتر خبرها و مصاحبه تموم شد و رفتیم خونه و آماده شدیم بعد جولیکا هم برداشتیم و با پدر و مادرمون رفتیم عمارت آگرست و ناتالی باز کرد و پدر و مادرمون نشستن حرف زدن ما چهارتا رفتیم اتاق آدرین و یکم حرف زدیم و یکم با شطرنج آدرین بازی کردیم بعد ناتالی اومد تو و گفت بیاین برای شام ماهم رفتیم شام خوردیم بعد نشستیم با کوامی هامون حرف زدیم بعد برگشتیم خونه و خوابیدیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی خیلیییییییی داستانت شکل اولین داستان کوروشه یکم خوب از تخیل خودت هم استفاده کن قشنگ 99%حرفاشون هم حتی همون قشنگ کپیه
راستش رو بخوای من خودم داستان کوروش رو از وسطش خوندم و از اول نخوندم و فقط ازش اجازه گرفتم بعضی چیز هارو از داستان اولش استفاده کنم نه متن داستان رو و ممنون که خوندی
عالیه به داستانای منم سر بزنید