7 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♧J.OK.ER♧ انتشار: 4 سال پیش 40 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها ببخشید که دیر گذاشتم چون خیلی امتحان داشتم امروز پنجشنبه هس که دارم این تستو میزارم امیدوارم خوشتون بیاد
انچه گذشت :رفتیم به سمت کالفرنیا ...........سلام اقای والفرد سلام خانم والفرد ..........وای دومادو ببین چقدر رسمیه ..........تا دوماد هست پرو نشو............اب دهنمو قورت دادم ........رفتم حلقه بخرم ............قرار از دخترمون خاستگاری بشه .........پریدن بعل هم ..........افتخار میدید..........زانو زد ........گفتم دوباره کفششو میبنده .........بامن ازدواج میکنی ..........خب هفته دیگه کریسمسه میتونم اونموقع ازدواج کنید.....لگه یادتون نیومد برید پارت قبل رو بخونید (بخدا خودم هم یادم نبود همینجوری یه نگاه به تست قبلی کردم اینا تو ذهنم اومد )
+که یهو ویکتور و ارتشش اومدن اینجا تا گابریل رو دید گفت روز از نو گگابریل اقای اگراست گفت میبینیم ویکتور گفت بزن تا بزنیم من گفتم اهم اهم گفت بله فرمایشی دارین گفتم بله یه نگاه به ادرین کردم و یه لبخند زدم گفتم اینم از حرفم و منو ادرین تبدیل شدیم پدر و مادر من کرک و پرشون ریخت گفتم بعدا مامان گوشاتون رو بگیرید همه گوشاشون رو گرفتن ویکتور هم فهمید گفتم فایدی ندارهو با تمام وجود غرش عقابی کردم که ویکتور و ارتش یه نگاه به اد ین کردم اونم رفت ارتش ویکتور رو داغون کنه ده دقیقه همینجوری غرش میکردم که دیدم ادرین همشون رو تیکو پاره کردم و میخواد ویکتور رو هوایی کنه غرش رو قطع کردم و گفتم نه گفت باشه رفتم سمتش و تبدیل به خودم شدم سرشو اوردم بالا گفتم تو هیچی نیستی من با غرش تو رو میتونم بکشم پس بهتره حرف بزنی گفت اگه نزنم چی🤨گفتم اهم اهم ادرین پنجه تیزشو جلو چشم ویکتور گرفت ویکتور تا پنجه هاشو دید گفت باشه باشه گفتم اینو به صندلی ببنیدد تا فرار نکنه وقتی بستنش گفتم ویکتور اسم رئس لعنتیت چیه گفت خودم رئسم گفتم واقعا گفت بله گفتم اگه تو رئیسی چه بهتر ادرین اون قابلمه رو بده ادرین دادش ادرین تو ذهنش :یا خدا لگه من به جای ویکت،ور بودم از وقتی که به دنیا اومدم تا الان رو میگفتم +خب ویکتور تا حالا قابلمه خورده تو سرت گفت من بد تر از ایناشو خوردم که یکی زدم تو سرش گفت اخ اروم بزن درد داره گفتم تو که بدتر از ایناشو خوردی من تازه اسون گرفتم گفت خدا چرا داری ظلم میکنی که دوزاره با قابلمه زد گفتم نزن +خب بگو رئیس جون جونیت کیه که عاشقشی گفت اهم عاشق چیه بابا گفتم همینجوری گفتم اسم رئیس کله خرابت چیه تا نزدم شلو پلت کنم بگو گفت نمیگم گفتم خب پس مرت نذیر باین اینجا بقیه هم نشسته بودن رو صندلیو یه لیوان چای و قهوه داشتن میخوردن گفتم مرت نذیر گفتن بابا ول کن میخوایم یکم بخوریم یه نگاه بهش انداختم خیلی خشن مرت گفت یا خدا چشماشو ابی شدن گفتم بیاین گفتن چشم اومدن به هر یکیشون یه دونه قابلمه دادم گفتم پلگ تا هم میخوای شکنجه کنی گفت من از خدامه اومد و یه قابلمه هم به اون دادم گفتم اینقدر بزنینش که سر عقل بیاد منم که خیلی خوابم میاد میرم میخوابم اون غرش خیلی ازم انرژی گرفت گفتن چشم رفتم بالا تو تخت ادرین گرفتم خوابیدم که دیگه هیچی نفهمیدم از زبان مرت :بزنین بزنین هو چه کیفی میده ادرین تو نمیای _من یه ارتشو زدم شل وپل کردم دیگه اینو گذاشتم تحت دستور پرنسسم هر وقت گفت ماهم دخالت میکنیم مرت:پسر یه دقیقه بیا یکم با حالت پلنگی شکنجه کن شاید زبون وا کرد _باشه تبدیل به پلنگ شدم یکم حالت عصبی بودن رو گرفتم و رفتم نزدیک ش مرت:یا خدا منم ترس برداشتم و گفتم پلگ نذیر برید کنا اژدها وارد میشود 🤣🤣_یکم عصبانی تر شدم نمیدونم چطوری ولی یکم خودم قوی نشون دادم که مرت گفت هی داش چرا چشمات قرمزه یکم از دندونامو نشون دادم نذیر گفت این از کنترل خودش نیس این حتما وارد خشم،پلنگی شده رفتم جلو ویکتور قیافش رو اینجوری کرد 🤨و گفت خب که چی طکم عصبی هستی که یه غرش پلنگی کردم (تا حالا غرش نکرده)که یهو احساس کردم خودم بدنم رو کترل نمیکنم ویکتور رو از رو صندلی پرت کردم اونور و رفتم روش نشستم (خودش خودش رو کترل نمیکنه )که یهو
در باز شد و یه خانوم با یه مرد اومد داخل زنه گفتپس پلنگ برگزیده اینه چقدر خپله خیلی عصبانی شدم که گفت پس عقاب کوچولوی بیخود کجاست خیلی عصبانی شدم احساس میکردم که دیگه نمیتونم به طور کلی بدنم رو کنترل کنم از زبان دکتر نفریا گفتم وای اینکه نه امکان نداره دختر من با دوست پسرش فوری رفتم داخل که دیدم ادرین چشماش قرمز مثل خون شده به تمام خانواده گفتم برید قایم شید_یهو دکتر اومد و گفت برن قایم شن فکنم فهمیده از کنترل خارج شدم دکتر به اون زنه گفت ازت توقع نداشتم جسی اون زنه گفت به من چه پدر من خواسته ام رو میخوا مکه یهو دست قدم قدم داشتم به اون دوتا نزدیک میشد م(یا خدا این وحشی شد )نزدیک شون که بودم دکتر گفت بااینکه ازت الان خوشم نمیاد توصیه میکنم قرار کنی چون اینی که میبینی بر گزیده نیست که بخواد جلو خودش رو بگیره این اصلا کنترل رو خودش نداره که یهو مرینت اومد پایین تو حالت خوابالویی یه بالشت پرت کرد که به من بخوره ولی به صورت اون زنه که اسمش جسی بود خورد و افتاد +کم عقل ها بزارید بخوام ادرین تو هم کم غرش کن خوابم میاد _من میخواستم جلو خودم رو بگیرم ولی رست خودم نیست دویدم طرف مرینت با حالت جنگی جلوش وایستده بودم که یه زالشت زد تو سرم انگار این حرکتش زیادی پلنگ رو عصبانی کرد یه غرش کردمو (بچه ها این کارا رو ادرین انجام نمیده عصبانیتش باعث شده کنترلش دست خودش نباشه )که مرینت روشو برگردوند و گفت چته که چشمامو دید +دوباره ک رفتی تکحالت وحشی بازی از حالتت اصلا خوشم نمیاد حالا که تو این حالتی یه درس خوب هم به ویکتور بده و اون دوتا که نمدونم کیا هستن اگه بدن خب بزن شل و پل کن اگر نیستن خب به درک هر کاری خواستی ازادی ورقتم تو اتاق این حالت وحشی هم که رفتم چند تا چنگ به در زد ولی یکم جلوش رو گرفتم رومو طرف ویکتور کردم حالت پلنگی از بالا پرید پایین و با یه حرکت پنجه ویکتور رو کشت خون سبز ویکتور کف خونه بود که یهو روش رفت طرف اون دوتا اون مردخ که این خیالش نبود گفت بیا ببینم چند مرده حلاجی منم عصبانی شدم با حرکت سریع رفتم و انداختمش پایین که یهو
+ادرین دوباره چته ول کن بزارم بخوابم خونه رو گذاشتی رو سرت مرت:مرینت تو چطور میتونی بخوابی یه نگاه به ادرین بنداز برو کمکش +باش تبدیل به عقاب شدم گفتم خب هاووووو (خمیازه رو )کی رو بزنم ادرین سعی کرد منو بگیره گفتم این از تحت کنترل خارج شده یهو چشمم به جنازه ویکتور افتاد یه نگاه خشمگین به ادرین کردم گفت تو غ.ل.ط.ک.ر.د.ی اینو کشتی احنق کله خراب😡یهو حس کردم یه چیزی تو وجودم داره باهام حرف میزنه میگفت مرینت مرینت مثل صدای روح ها بود گفتم تو کی باشی گفت من وجودتم گفتم واقعا گفت بله گفتم خوبی سلامتی گفت خوبم گفتم خب چت شده بعد از عمری صداتو وا کردی (مرینت صدای درون داره )گفت خب خسته بودم به خواب رفتم گفتم سلامت باشی حالا کارت چیه گفت ادرینو اروم کن وگرنه خیلی بد میشه گفتم باشه به حالت اول برگشتم رفتم پشت یه میز گفتم همگی چشما بسته چون اتفاقی که میوفته خوب نیس باشه حتی شما دوتا ببندید چشمارو همشون بستن رفتم نزدیک ادرین اومد منو زد زمین منم فوری💏که به حالت وولش برگشت گفتم باز کنید که دیدم همه جشما بازه گفتم مگه نگفتم چشما تون رو ببنیدید بی ادبا خیلی کارتون زشته کسی که عکس نگرفت همشوت سرشون رو به علامت نه تکون دادن گفتم خوبه که دیدم اون دوتا دوتا گوشی به دست دارن فیلم میگیرن گفتم شما گوشیتون رو بدید من گفتن این چیز خوبی تو اینستا میشه گفتم ای خدا بگم چی کارتون کنه تبدیل به عقاب شدم بهشون گفتم تا الان غرش عقاب رو شنیدید گفتن خیلی گفتم حالا اینیکی رو بشنوید و یهک غرش بلند کردم که بغیر از اون دواا بقیه هم گوشاشون رو گرفتن همینطور که غرش نیکردم یکم کم کردم علامت دادم باچشمم که برن بگیرنشون اونا گرفتنشون و بستنشون به حالت اول برگشتم گفتن اینا مارو نمیگیره ببه دکتر نگاه کردم و گفتم دکتر متاسفم ولی این نیازه تو گوش ادرین گفتم اون تعجب کرد ولی گفت باشه بعد تبدیل شد و پنجه هاشو اماده کرد که دکتر گفت میخواین چیکار کنید گفتم دیگه باید بای بای کنن با این دنیا حالا ادرین اونم با پنجش و یک حرکت سر دوتاشون رو قطع کرد گفتم کارت خوب بود و به حالت اول برگشت نگاه دکتر کردم و گفتم ببخشید ولی نیاز بود گفت نه اشکال نداره گفتم خواهش میکنم حالا میشه یه راهی برای خلاصی ما از این قدرتا بکنین دیگه دارم از این حالتا بدم میاد گفت راستش چطور بگم اگه یکم از
خب بگم اگه یکم یه چیزی رو بریزم تو بدنتون هم اون خون جهشی رو از بین میبره و اینکه احتمال مرگ چطور بگم 80٪هست _چییی یعنی نمیشه از دست این قدرت ها خلاص بشیم من که عصبانی بشم خدارو که نمیشناسم +راحل ش دست منه _درسته ولی خب تو چی اگه عصبانی شدی چیکارت کنم تاالان که عصبانیت اصلی تو ندیدم پس وقت طلف نمیکنیم خب دیگه دکتر ما یکم کار داریم شما میتونید برید دکتر هم رفت که گفتم دکتر وایسید برگشت گفت چیه گفتم این دوتا برای شماست و اون مرده هارو بهش دادم گفتم اگه میشه ویکتور هم ببر ازش خوشم نمیاد گففت باشهو ویکتور هم برد خب بیابن همچی رو درست کنیم و تا ساعت هفت همچی رو درست کردیم بعد ناتالی غذا رو اورد و گفت بخورید امروز خیلی فعالیت کردید گفتم درسته +ادرین وقتی تو اون حالت بودی چیزی میفهمیدی وقتی عصبانی منیشدی و از کنترل خارج مییشدی_خب نه درست نمیتونستم انگار یکی به جای من داشت این بدن پلنگی رو کنترل میکرد +عجیبه _درسته (یک هفته بعد زمان عروسی )+بیدار شدم قرار بود با تیکی ادری و ادرینا و الیا بریم برای اریشگاه رفتم پایین صبحونه که خوردیم گفتم ادری ادرینا تیکی حاظر شید تا بریم بهترین ارایشگاه پاریس گفتن باشه اماده شدیم ورفتیم ارایشگاه که دیدیم الیا زود تر رسیده رفتم سلام کردم گفتم هی دختر تو چرا همیشه زود تر میرسی گفت چون من الیا سزار بزرگ هستم و همگی خندیدیم بعد که تموم شد اریشگرا اومدن گفتن چجوری ما گفتیم بهترین مدل هاتون اونا هم گفتن چشم و شروع کردن بعد از یک ساعت درست شد ماهم رفتیم تا لباس بپوشیم وقتی لباس هارو پوشیدیم الیا گفت واو دخترا چه خوشمل شدید گفتیم ممنون الیا و رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم باغ عروسی ما رفتیم تو بخش عروس _وای بچه ها من خیلی استرس دا م پلگ گفت تا من هستم غم نباشه گفتم یعنی تو استرس نداری که تسکی بهت جواب رد بده که یهو لرزید گفتم هممون مثل همیم ولی موظب باشید جلب توجه نکنید باشه گفتن باشه رفتیم جایی که برای ما اماده کرده بودن همه هم اومده بودن که دیدم بابام دست ادری وادرینا رو گرفته و پدر مرینت هم دست مرینت و تیکی منو پلگ نذیر و مرت شیفشون شدیم که رسیدن به ما ماهم دستاشون رو گرفتیم اروم تو گوش مرینت گفتم خیلی زیبا شدیگفت توهم شیک شدی بعد سلطان پدر کلیسا اومد (😂)و چرندیات قبل از مراسم اصلب رو گفت و ادامه داد اقای ادرین اگراست خانو مرینت والفرد رو به عنوان همسر و جفت خود قبول میکنید (مگه حیوان هستن که بخوان جفت هم باشن البته جهش یافتع که هستن )گفتم بله و گفت خانوم مرینت والفرد شما اقای ادرین اگراست رو به عنوان همسر خود میپذیرید +بله و برای تیکی ادری وادرینا همینو گفت و اونا هم قبول کردن و گفت دراین صورت من شما چهار زوج رو زن وشوهر اعلام میکنم الان میتونید بهم ماچ بدید (اینو توی یه فیلم دید 😂😂🤣)منو بقیه خندمون گرفت و بهم نزدیک شدیم برای ۲ دقیقه (هو میخواین خ.ر قربونی کنین _به تو چه /یه به تو چه ای رو نشون میدم که از زندگیت با مرینت سیر بشی بچه _خواهیم دید/برو بچه ننه تا کاری نکردم مرینت حرفشو پس بگیره _باشه باشه غلط کرد م)وقتی جدا شدیم همه تشویق کردن
(18سال بعد میدونم زیاده ولی لازمه )+منو ادرین توی این 18سال اخیر صاحب یه دوقلو شدیم که دختر و پسر بودن پسر که کاملا شببه مته و دخترمون کپی ادرینه اسم پسرمون رو چارلی و دخترمون رو کلارا گذاشتیم پلگ وتیکی هم یه دوقلو پسر به دنیا اوردن به نام ارژان و اژان ادری و مرت هم یه دوقلو دختر وپسر به نتم کارلا و نیتن به دنیا اوردن ادرینا و نذیر هم بگم یه دفلو دختر به نام های کارای و کارا به دنیا اوردن خب ما یه خونه گرفتیم بابا و مامانم هم که گفتن پیش اقای اگراست اینا زندگی میکنن که تنها نباشن ما هم چهار تا خونه نزدیک به اونا گرفتیم (سن همگی بچه ها 17هست)ما زیاد بیرون نمیریم و اصلا دوست نداریم از خونه بریم که ادرینن عصرانی بشه بزنه همه رو شلو پل کنه کلارا و چارلی هم قدرت های مارو به ارث بردن چارلی عقاب و کلارا پلنگ خودشون که میگن دوست داریم عوض کنیم امروز هم اومدی توی طبیعت که تفریح کنیم _عزیزم بیا ب یم لب رود تکنه +اومدم با چارلیو ادرینو کلارا رفتیم کنار رود خونه که ادرین گفت حالا که اومدیم طبیعت وحش بزارید یکم هم طبیعتی باشیم من منظروشو گرفتیم و با چارلیو کلارا تبدیل شدیم ادرین و کلارا گفتن که میرن پیش پلنگ های سیاه یکم بگردن منو چارلی هم رفتیم تو اسمون که یه دسته عقاب دیدیم رفتیم سمتشون که مارو دیدن اومدن دورمون حلقه زون و دوروم نپرواز میکردن که وایسادن یکیشون اومد رو به روم و گفت شما کی هستید گفتیم ما عقاب هستیم دیگه گفت اسمتون جشه گفتم من مرینتم و این پسرم چالی هست گفت اسم های عجیب غریبی دارین گفتم خب ما انسان هستیم گفت دروغ ندید گفتم بیا بریم پایین تا نشونت بدم گفتن باشه رفتیم پایین و تبدیل به خودمون شدیم و دوباره به عقاب تبدیل شدیم که اونا گفتن غیر ممکنه و ماهم ماجرا رو گفتیم _منو کلا را رفتیم توی بیشه ها که احساس کردم یه پلنگ دیدم که داره مارو نگاه میکنه یه غرش کردم که یهو یه گله پلنگ اومدن از بیشه ها بیرون همشون شبیه من بود ن شما کی هستید و توی محدوده های ما چی میخواین گفتم ما دوتا پلنگ تنها هستیم این دخترم کلارا هست و منم ادرینم یکی که به نظر رئیسشون بود اومد جلو و گفت شما خیلی عجیب غریبید تا حالا غرشی مثل مال تورو ندیده بودم تو مال اینجا خا نیستی نگه نه گفتم درسته گفت احل کجایی گفتم شهر گفت از قفس ادما فرار کردی اون ادمای پلید و عوضی گفتم من خودم انسانم و اصلا با حیوانات جنگل ممشکلی ندارم تازه ازشون خوشم هم میاد دوستشون دارم گفت دروغ نده یه انسان یه پلنگ سیاه درنده نیست گفتم میتونم ثابت کنم گفت بکن و تبدیل به انسان شدم و گفتم دیدی و دوباره تبدیل شدم یهو دهن های همشون ده متر باز شد گفت این غیر ممکنه گفتم ما در اصل انسان بودیم که یه ماده ای به ما خورده و ما اینجوری شدیم و راستش وقتی من عصبانی میشم از کنترل خارج میشم و از یه پلنگ سیاه واقعی هم خطر ناک تر گفت ثابتش کن گفتم باید عصبانی بشم گفت اون با من اومد نزدیک کلارا بشه تا بهش صدمه بزنه اومد کلا را زد زمین منم روش حساس بودم دخترم بود یهو احساس کردم چشمام قرمز شده حمله کردم سمت اون پلنگ اون پلنگ ها هم تا چشمام رو دیدن یکم ترسیدن که یهو رئیسشون اومد گفت من میام منم که خودم نبودم یه نگاه خشن بهش کردم اون ترسی نشون ندا د و حمله کرد منم حمله کردم و با دوتا ضربه حالش رو جا اوردم شکست خورد بعد گفت خوشم اومد گفتم ممنون من بایدربرم و با کللرا بزگشتیم پیش مرینت اینا دیدم اونا هم برگشتم و کل قضیه رو تعریف کردن ماهم تعریف کردیم
پایان اینم پایانی زیبا ز داستان من ممنون که منو تا اینجا همراهی کردید خداحافظ ❤😇
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالییی بود
ممحون
الان داستانت کاملا تموم شد🤔
بله