
خب دلیل طولانی بودن پارت قبل تصمیم گرفتم یه پارت دیگه هم بزارم و این آخرین پارته قول میدم😂✋و مث همیشه فتوشاپا کار خودمه😐😂💜

🦋:اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ!!!! 🐞:هاگماث!!! پای هاگماث لیز خورد و افتاد.چند تا آجر و دیوار ساختمون افتاد رو پاش 🦋:آآآآهییی...لیدی باگ...بقیه راه رو باید خودت تنهایی بری...امیدوارم موفق بشی 🐞:م...ممنون سریع دوییدمو رفتم بارون شروع کرد به باریدن... زمین خیس و لیز شده شده بود...خیلی تو راه افتادم...لباس کفشدوزکیم چند جاش پاره شده بود و داشت خون میومد دارم کت نوارو میبینم!! 🐞:کت نوار!!!کت نوار!!! نزدیکش بودم...اما...پام لیز خورد...و گردونه خوش شانسیمو گم کردم... میون اون همه آب و گِل نمیتونستم پیداش کنم.وسیله قرمز رنگی بین بارون خاک خورده نظرمو جلب کرد پیداش کردم!!!! اما دیر شده بود... چون وقتی به خودم اومدم دیدم که همون مرینت ضعیف و بدون قدرت هستم... دستمو با ترس باز کردم... گردونه خوش شانسیم از بین رفته بود... کت نوار داشت جلوم جون میداد... باورم نمیشد... دوباره تو دستمو نگاه کردم... نبود... تیکی رو شونم نشسته بود... 🔴:وای مرینت چی شده... صبر نکردم ببینم چی میگه... دوییدم سمت کت نوار... تیکی که رو شونم نشسته بود افتاد... اما توجه نکردم...

کت نوارو چرخوندم سمت خودم... 👩🏻:نه!نه!!نه!!!من چیکار کردم؟؟؟منو...ببخش کت نوار...من همکار خوبی برات نبودم... اشک چشام جلوی دیدمو گرفته بود... یه صدایی شنیدم... مثل صدای چراغ چشمک زن... اشک چشامو پاک کردم تا ببینم صدای چیه... (بقیش برا پارت بعد😁،شوخی کردم ادامه میدم🤚🏻😂✋🏻) (ولی بخدا دیگه خسته شدم وای به حالتون اگه نظر نزارید😑☝🏻) دیدم که... حلقش داره چشمک میزنه... وای آخرین چراغ!!! نور سبزی جلوی چشامو گرفت... چشمو بستم... میدونی چیه... کنجکاو بودم بدونم کیه... اروم اروم چشامو باز کردم... کف...کفشاش نارنجی بود...شلوارشم آب...آبی بود...لباسش...وای خدایا...ینی همونی که فک میکنم؟با ترس و لرز به صورتش نگاه کردم... 👩🏻:آدریییییین!!!!؟؟؟؟؟ ⚫:آدرین نه!!!پنیرم تو جیبش بود😐🧀(چه دیالوگ آشنایی😂اگه گفتید تو چه کارتونی بود؟🤨) 🔴:پلگ!!!ببین چه بلایی سر صاحبت اومده!!! تیکی داشت گریه میکرد... ⚫:نه اون فقط خودشو به خواب زده، مگه نه ادرین؟ادرین؟؟...اون چش شده؟ دستمو گرفتم جلو دهنمو زدم زیر گریه 👩🏻💼:نادیا شاماک هستم...گیج نشید این فقط اخباره...ما دیگه هویت دو ابر قهرمانمونو میدونیم...دختر نانوای پاریس،مرینت دوپن چنگ و پسر طراح مد آدرین آگرست... 🦋:پسرمممم نه!!!!(زهر مار نه خودت زدی کشتیش😐) 👩🏻💼:و هویت کسی این شهر رو به این روز انداخته هم معلوم شد...طراح مدمون،گابریل آگرست...کی باورش میشه این سه نفر...

👩🏻:ساکتتتت شییییید!!!!همتون ساکت شید!!!!!سرمو گذاشتم رو سینه آدرینو لباسشو تو دستم گرفتمو فشار دادم...گریه کردم که لباسش غرق اشک من شد... هاگماث به گابریل تبدیل شد و اومد جلو کنار من... 👨🏼:خانم جوان...یعنی...مرینت...من واقعا متاسفم...تو تنها کسی نیستی که عزادار و ناراحته...کل مردم پاریس ناراحت اتفاقین که افتاده...تو خوب از پسر من مراقبت کردی...تو واقعا شایسته ی اونی... حتی یه کلمه از حرفشو هم نفهمیدم... 👩🏻:تیکی میتونم معجزه گر خودمو و ادرینو ترکیب کنم و یه آرزو کنم؟؟ 🔴:کاشکی میشد...معجزه گر تو و آدرین تو جنگ با هاگماث آسیب دیده بود یادته؟؟...نمیشه با معجزه گر شکسته آرزو کرد... با عصبانیت به گابریل نگاه کردم...از خجالت و شرم سرشو برگردوند...اما اونم تنها مقصر نبود...منم بودم...اگه...اگه... آدرینو بلند کردم و بغلش کردم...به صورت زیباش نگاه کردم...چشامو بستم و گفتم: *دوست دارم*

راوی:اون گردنبندی که تیکی به مرینت داده بود یادتونه؟پلگم برای تولد آدرین بهش میده حالا میدونید چی میشه؟ وقتی اینا داشتن...خب؟اون گردنبنداشون کنار هم میان و به هم متصل میشن و شکل یینگ و یانگ رو تشکیل میدن☯️ یهو رنگشون تغییر میکنه و مال مرینت میشه سفید با نقطه سیاه و مال آدرینم میشه سیاه با نقطه سفید.حالا بریم بقیشو از زبون اونا بشنویم . . . چشمامو بسته بودم... خیسی موهامو زیر بارون حس میکردم... قلبم آروم میزد... هیچ صدایی از اطراف نمیومد... اونقد اطراف آروم بود که میتونستم صدای قلبمو بشنوم... یهو... یه حس عجیبی گرفتم... از قلبم میومد... یهو صدای وای و واو مردمو شنیدم چشامو آروم باز کرد

منو آدرین تو هوا بودیم و دور و برمون پر از ابر و مه و جرقه بود. گردنبند منو اون بهم دیگه چسبیده بود و شکل یینگ و یانگ رو تشکیل داده. ادرین... چشماشو باز کرد!!!!👱🏻♂️:چه اتفاقی افتاده؟؟ 👩🏻:من...من نمیدونم!!؟ کوامی دوتامون رفتن هوا و از دهنشون یچیزی در اومد. آدرینو از خوشحالی بغل کردم...اونم گریه کرد و منم بغل کرد بعد آروم اومدیم رو زمین دنبال تیکی و پلگ گشتم اما پیداشون نکردم یه پسرو دختر دیدم که شباهت زیادی به پلگ و تیکی داشتن... اونا...تبدیل به انسان شده بودند؟! 👩🏻:تیکیییی تو...؟ 🔴:ما کوامی ها روح های انسان های ارزشمند هستیم که بخاطر هنر و استعدادمون تبدیل به کوامی شدیم تا به انسان ها کمک کنیم.مثلا من تو دوران نوجوانی استعداد ساخت وسایل شگفت انگیزیو داشتم که نماد خوش شانسی بود و شانس میورد و... ⚫:خودم میگم حبه قند😂من استعداد زیادی تو... 👱🏻♂️:خرابکاری؟😂 ⚫:نه😐 👱🏻♂️:پرخوری؟😂 ⚫:نه😑 👱🏻♂️:بی عقلی؟😂😂 ⚫:بزا حرفمو بزنم آدرین😑من دستای قدرتی داشتم که همه چیزو خراب میکردم... و همین طور هم...عاشق پنیر بودم😐😂🧀 منو آدرین زدیم زیر خنده... 🔴:و تو الان روح مارو آزاد کردی گابریل اومد جلو و آدرینو بغل کرد... همه به گابریل نگاه میکردن 👨🏼:منو ببخش پسرم...من فقط به خودم فکر میکردم...من قسطم خوشحال کردن(آره جون لایلا😂😑)و محافظت از تو بود. 👱🏻♂️:عیبی نداره پدر همه اشتباه میکنن...مهم اینکه که جبرانش کنن...دوست دارم پدر❤️ مردم هم که فهمیدن چرا گابریل اینکارو کرده بخشیدنش و گذاشتن تو پاریس بمونه.البته باید برای تمام کسایی که شرورشون کرده لباسی که شرور بودن رو طراحی کنه😂تا خسارتارو بده😈😂 👨🏼:آاااه فک نکنم تنهایی از پسش بر بیام... 👩🏻:من کمکتون میکنم آقای آگراست من علاقه زیادی به من دارم... 👨🏼:بانوی جوان...شما استعداد های بی نظیری داری.خوشحال میشم که تو برای ما طراحی کنی آدرین هم مدلت میشه. به آدرین نگاه کردم و از خجالت سرخ شدم😊 👱🏻♂️:پدر...مرینت خیلی دختر خوبیه...اگه اجازه بدید میخوام ازش خاستگاری کنم... 👩🏻:چیییییی؟🤯😳 گابریل حلقشو در اورد و داد به آدرین. آدرین جلوی من زانو زد و حلقرو گرفت جلوم و گفت مرینت دوپن چنگ با من ازدواج میکنی؟ داشتم از خوشحالی سکته میکردم🤯🤯😭 👩🏻:معلومه که آره آدریننننن!!! آدرین کمرو با دستش گرفت و تو هوا چرخوند و بعد گذاشتم زمین حلقرو دستم کرد آدرین و تیکی مارو بغل کردن و گفتن: ما دیگه باید بریم ⚫:من با حبه قند قرار دارم... 🔴:پلگگگگ!!! ⚫:خب باشه چرا میزنی؟دو تا پنیر سفارش میدم😂 و بعد خداحافظی کردن و رفتن. همه دوستام اومدن و مارو بغل کردن.پدرو مادرمون که دیگه داشتن از خوشحالی میبردن 👨🏼:فکر کنم باید سرنوشت خودمو بپذیرم و زندگی جدیدیو... 👱🏻♂️:همراه با ناتالی شروع کنید... 👨🏼:شاید...

یک ماه بعد ... 👨🏻⚖️:مرینت دوپن چنگ آیا شما آدرین آگرست را به عنوان همسر خود قبول میکنید؟ 👰🏻♀:بله 👨🏻⚖️:آدرین آگرست آیا شما مرینت دوپن چنگ را به عنوان همسر خود قبول میکنید؟ 🤵🏼:بله 👨🏻⚖️:من شما را زن و شوهر اعلام میکنم 👰🏻♀گل رو پرت میکنم هر کی گرفت بعدش عروسی اونه...۱...۲...۳💐 کاگامیو لوکا باهم دیگه گل رو گرفتن و به هم نگاه کردنو خجالت کشیدن! . . . و منو پدرت تا آخر عمر به خوبیو خوشی کنار هم زندگی کردیم و سه تا بچه ناز فسقلی آوردیم که مارو خوشحال میکردن...پایان 👧🏼:وای چه هیجان انگیز!!! 🧒🏻:و یکم ترسناک!!! 👶🏻:انلتزلمربلنم(جان من انتظار داری نوزاد چی بگه؟؟😂) 👱🏻♂️:و اینجوری بود که من مامانتونو نجات دادم😂 👩🏻:آدریننننن!!!! 👱🏻♂️:خخخخخخ😐😂 👶🏻:اوَ اوَ...(مثلا گریه😐😂) 👩🏻:وقت غذا دادنشه...آماده ای پیشی؟🐈⬛ 👱🏻♂️:من همیشه آمادم بانوی من🐞 . . . 🐞پایان🐱
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بید واقعا این شکلی میشه میراکلس؟آخرش به خوبی تموم شه؟🥲🥲🥲🦋🦋🦋
سو گود 💕😍
یو تو😂
پرفکت😻😻😻😻😻😻👍👍👍👍👍👍
لطفا داستان منم بخون گل😐
اسمش:ذهن من.
توش لیدی باگ و کت نوار هست،لاک پشت های نینجا هم همین طور و البته سونیک.
لاک
پشت
های
نینجا؟😐😂😂😂😂😂😂
یا ابالفضل😂😂
مگه چیه؟
عالیییییییییی😍
عالی با طعم زهرماری😂😂😂😂
شت😹😹😹😹😹
ولی خیلی رمانتیک بید اگه میشه داستان منم بخون☺️
اک🍒😘
نمی خواهم توهین کنم ، ولی مسخره بود .
نمیخوام توهین کنم ولی اصلا نظرت واسم مهم نی😐
کی نظر تورو خواست
این داستان خیلیم قشنگه هرکی بگه بده سلیقه نداره
عالی عالی عالیییییی هرچقدر ک بگم عالیه کم گفتم دختر/پسر تو محشریییی خیلی خوب مینویسی💔
راستی میشه به داستان منم سر بزنی اخه خیلی بازدیدش کمه😅💔
مرسی دخترم 😐💜اک
عالی بود ✨
مرسی که عالی هستی🐈💜
عالی بود محشررر
خودت محشر😐💜