
سلوم.چه خبرا؟ اینم پارت بعدی ، ببخشید طول کشید کار داشتم 💙💙💙

وقتی پریدم پایین خیلی خوب تونستم مثل یک گربه رو چهار دست و پام فرود بیام ، وجود اون ماره روی کتف ام اصلا حس نمیشد. وسطای راه متوجه دم آکی شدم. گفتم :« خب؟» آکی نگاهی بهم انداخت و گفت :« خب؟» گفتم :« خب گفتی که... بهم توضیح میدی.» گفت :« روز درازه...وقت هست ، الان گشنمه » گفتم :« یعنی چی روز درازه ؟ دو دقیقه دیگه شب میشه» گفت :« بهت نگفتم؟ اینجا روز ها بلند تر از زمین هستن ؛ بخاطر همین هم هر یک ماه برابره با یکسال» گفتم :« ی_یعنی چی؟» گفت :« گفتم گشنمه. ولی این یکی رو توضیح میدم بهت.» گفتم :« ممنون» گفت:« خب...روزا اینجا پایان مشخصی ندارند ، یه سری هیولا هستند که اون طرف این جنگل زندگی میکنند » و با دستش به طرف راست مون که یه جنگل بزرگ بود اشاره کرد. بعد ادامه داد :« هر کی جرئت شو پیدا کنه و هیولای مشخص روز رو پیدا کنه و بکشه ، روز هم تموم میشه ، هیولاها میتونن خودشونو به شکل انسان ها هم در بیاورند ، پس اعتماد کردنی تو کار نیست . تازه باید بگردی و هیولای مشخص رو پیدا کنی که کار خیلی سختیه. بعد برای اینکه شکستش بدی باید نقطه ضعف شو پیدا کنی ، که اینم کار آسانی نیست ، بعد از شکست دادن اون هیولا هیولای مشخص بعدی ظاهر میشه ، اما در همون محل ، و اگه جون کافی برای مقابله باهاش و نداشته باشی میمیری. با کشتن یه تعداد مشخص تو روز های هفته ، روز تموم میشه و روز بعد شروع میشه. زندگی کردن اینجا کار سختی ه . » به یه کلبه چوبی اشاره کرد که روش نوشته بودند « غذاخوری گاو نقره ای » واقعا نمیفهمیدم چرا گاو نقره ای. بعد آکی ادامه داد :« بقیشو موقع غذا بهت میگم ، بدجور گشنمه »

آکی به وضوح سرم رو کلاه گذاشت. موقع غذا حرفی نزد ، و حتی بعد از اون هم چیزی نگفت تا رسیدیم به یه جایی. یه کلبه خیلی قشنگ پر از گل های صورتی. آکی در رو زد و گفت :« گل های قرمز ممنوعه ، آماده حمله بشید» در باز شد و مردی از پس در بیرون اومد. صورتش با نقاب پوشیده شده بود ، گفت :« سلام . چطوری آکی؟» صداش کاملا صدای یک پیرمرد بود.( یه چیزی تو مایه های عکس پارته فقط با موهایه سفید _ نقره ای)

آکی لبخندی زد و گفت :« سلام آقای وِرْدِر ، ممنون ، امروز که چشم هاتون خوبه؟» آقای وردر لبخندی زد و گفت :« خوبم ، ارباب کستر منتظرت بود » آکی :« میدونم » به من اشاره کرد و گفت :« بیا تام »

با سر سلامی دادم و وارد شدم ، خونه قشنگی بود ، همه چیز خیلی مرتب سر جاش بود ، وقتی از در وارد خونه میشدی ، سمت راست یه در بود که رختکن بود ، چون درش باز بود اینو فهمیدم ، بعد از گذشتن از یک راهرو نه چندان طولانی میرسیدی به پذیرایی خونه ، در سمت راست پذیرایی یه راه پله بود که میرفت بالا و در سمت چپش هم یه در چوبی که به احتمال زیاد به آشپزخونه باز میشد چون بوی خیلی خوبی از اونجا میومد. کمی جلوتر دیگه دری نبود ، یک در شیشه ای بود که به یک گلخونه یا حیاط یا باغچه یا چیزی شبیه اون باز میشد. وقتی وارد شدم سرمو به سمت راست چرخاندم و یک مردی رو دیدم ، موهای قهوه ای که رو پیشونی اش ریخته بود بامزه اش کرده بود و یه عینک داشت ، چشم هاشم شکلاتی رنگ بودند. بلیز سفیدی تنش بود و داشت از صندوق پست چند تا نامه بر می داشت. نگاهش که به من افتاد یه لبخند ملایم زد و گفت :« سلام. من ارباب این خونه ، کستر هستم»

بعد از معرفی بهم گفت بهتره استراحت کنم چون از راه خسته ام. منم چون واقعا خسته بودم قبول کردم ، آقای وردر منو از راه پله بالا برد و به سمت آخر راهرو سمت چپ راهنمایی کرد. اتاق در چوبی ای داشت که روش نوشته بودند ( توماس _ کیرو ) . رفتم توی اتاق ، اتاق خیلی بزرگی بود و یک پنجره داشت به سمت یک دریاچه و خلاصه اتاق قشنگی بود ، یک کمد لباس ، یک تخت خواب بزرگ ، یک کتابخونه ، یک میز مطالعه. از آخرین باری که این چیزا رو داشتم خیلی میگذشت. این باعث شد تا خودمو تو گذشته پیدا کنم و تمام اون خاطره ها توی ذهنم دوباره پخش بشه.

چون کم کم داشت گریه ام میگرفت به آقای وردر گفتم :« ممنون. میتونید برید » آقای وردر هم بی هیچ حرفی خارج شد. روی تخت دراز کشیدم ، داشتم به گذشته فکر میکردم که یاد زخمام و لباسام افتادم. تو اتاق یک آینه بود. رفتم روبروش.

موهام...دوباره نقره ای شده بودند ولی رنگ چشمام تغییر نکرده بود. لباسم هم....یکم خجالت آور بود. یک لباس که یه آستینش رو دستم نکرده بود و ول بود ، یک کمربند آبی کلفت و یه بند قرمز روش ، و یه باند ...دقیقا جای نقاشی ها ولی زخمی وجود نداشت.یک خالکوبی روی بدنم داشتم روی سینه سمت سمت چپم دقیقا زیر ترقوه و نمیفهمیدم چیه؟ بیخیالش شدم. یه دمپایی هم پام بود.لباسای جالبی بودن ولی میخوام بخوابم و....صبر کن ببینم...موهام رو کنار زدم...دو تا نقاشی بود از بالای گوشم تا زیر چشمم ، آبی رنگ هم بودن...نمیفهمم چرا...چقدر عجیب شدم. رفتم سمت تختم و خواستم دوباره دراز بکشم که یکدفعه یه صدای فس فس شنیدم ، از ترس عقب عقب رفتم و خوردم به میز مطالعه....آه...اینو چیکارش کنم.

با هر بدبختی ای که بود ، دیشب رو با اون مار خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم مار پشت کتفم داره زیرم له میشه زود از روی تخت بلند شدم و رفتم سراغ روشویی اتاقم ، آب رو باز کردم و کمی به مار آب پاشیدم . مار کم کم چشماش رو باز کرد. نفس راحتی کشیدم و گفتم :« نگرانم کردی...» همزمان با این جمله یه احساسی بهم دست داد انگار که باید از این مار محافظت کنم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چویا تا ۱۲ تیر نیست با عرض پوزش صبر داشته باشید
هویج کوچولو نمیخوای پارت بعد داستانتو بزاری؟😐
میخوای منو د.ق بدی؟😐
میخوای با اتسوشی بیام سراغت؟😐
کونیکیدا سان و یوسانو سان هم بیارم؟😐
یوسانو اصل کاریه😹😹😹😹😹😹
نه نه
ببخشید ، راستش نوشتمش ، اما دارم کارای ویرایشیش رو انجام میدم که بزارم❤️
جوووووووننننننن
عجب داستانی
خوشپان امد به شدت
خیلی ممنون❤️❤️❤️
عالییی بود❤❤❤ اگه تونستی زودتر بزار🥺🥺
باشه ، فعلا که نیستم😅❤️
من اینو منتشر کردم
خیلی ممنون❤️❤️❤️