
داستان درباره ادرین و پرینت هست ولی با تغییرات من....
بیدار شدم تا لباس بپوشم.مامانم صدام زد مرینت!بیا صبحونه!لباس پوشیدم و رفتم.صبحونه رو خوردمو به سمت مدرسه رفتم.ادرین رو دیدم.غرق چشاش شدم...الیا گفت بیا بریم سر کلاس!یه نفر اومد داخل.اکومایی شده بود.مثل همیشه میخواست از کلویی انتقام بگیره.رفتم دستشویی و تغییر شکل دادم و...
ادرین هم اونجا بود.اومدم بیرون و ادرین و دیدم.با دست و پا چلفتگی بهم گفت او لیدی باگ...من...آم...فکر میکنم باید بیرون منتظر باشی?گفتم هه راست میگی?رفتم بیرون و گربه سیاه هم اومد.گفتم ما نمیتونیم شکستش بدیم کار سختیه.گفت چطوره بریم پشت بوم یه خونه ای.اونجا حرف میزنیم گفتم خوبه.رفتیم اونجا و دوباره شروع کرد به چرت و پرت گفتن.دوست دارم و بانوی منو.....گفتم کت نمیفهمی،من عاشق یکی دیگه ام!گفت اون چی؟گفتم چی چی؟گفت اونم دوست داره؟موندم...ادرین منو دوست نداره...گفت پس به نظر میاد قلبتو شکونده...گفتم نه اون فقط نمیدونه...از بغض و ناراحتی کت رو بغل کردم.گفتم تو راست میگی ولی...گفت ولی چی؟از دید ادرین.
اون خیلی ناراحت بود.ولی خیلیم برام سخت بود که اون منو نخواد...یهو وولپینا اومد لیدی باگو هل داد!اون داد میزد کت!من ادرین و دوست دارم!!!!!!!!!گفتم لیدی باگ!نههههه.اون افتاد رو یه ماشین و بیهوش بود.وولپینا رفت...من رفتم پایین پیش لیدی باگ.بغلش کردم.گفتم نه نه تو نباید بمیری...?به فکرم رسید ببمرش اون خونه ای که خودم قایمکی خریدم.بهوش اومد گفت کت...لطفا...نگاه نکن...گفتم باشه باشه.برگشتم.اون تغییر شکل داد.دیدم داره از درد جیغ میزنه...?گفتم لیدی باگ بزار برگردم...اونم از ناچاری گفت باشه...
برگشتم...باورم نمیشد...مرینت،اون لیدی باگ بود...گفت کت این یه راز بمونه.گفتم توهم برات راز بمونه،تغییر شکل دادم.مرینت خیلی تعجب کرده بود.گفت ادرین!گفتم خودمم مرینت.بغلش کردم.اونم اروم منو بغل کرد...
برگشتم و اروم نگاش کردم.بهش نزدیک شدم و بوسیدمش.مرینت سرخ شده بود.مرینت گفت ادرین،درد داره.برگشتم و پشتشو نگاه کردم.چون کشیده شده بود به زمین سوخته بود.خواستم کرم بزنم یهو جیغ زد.گفتم مرینت بهتره بریم دکتر.بغلش کردم و بردمش دکتر.دکترا اومدن و گذاشتنش رو تخت.یکم کارای اولیه و رو انجام دادن و بعد باند پیچی کردن.با مرینت داشتیم تو راهرو راه میرفتیم که یهو کاگامی رو دیدیم.گفت ادرین،تو با مرینت چیکار داری؟گفتم منو مرینت دوستیم.مرینت سرخ شد...
رفتیم خونه من.مرینت گفت وایی امروز کلاس والیبال دارم.گفتم منم دارم توی یه باشگاهیم.گفت عه چه خوب شدا?گفتم مرینت تو درد داری نمیتونی بازی کنی.گفت نه نه میتونم.یه لباس از اون تیم بهش دادم.
از دید مرینت.
یهو ادرین دستمو گرفت و بوسید بانوی من اگه من ببرم باید کل روزو با من باشی قبوله؟گفتم عه..نمیدونم...ولی...اه باشه میام?من رفتم تو زمین تیم خودم.سوت و زدن.من یه ضربه محکم زدم و هینی که فرود میومدم لیز خوردم.و پام پیچ خورد.خیلی درد میکرد.الیا گفت مرینت حالت خوبه؟رز گفت کار لایلا بود!ادرین دوید سمتم پام رو نگاه کرد.گفت اسیب جدی ندیده.بغلم کرد و بردم درمانگاه باشگاه.یکم ماساژ دادن.بعد به کمک ادرین رفتم خونمون.
رو تخت دراز کشیدم و گفتم تیکی اون منو بوسید?بغلم کرد?تیکی گفت اون هویتت رو میدونه?تو هویتش رو میدونی?یهو زد خال زد تیکی.گفتم حالا چی میشه.گفت اون برای محافظت از هویتش مجبوره راز نگهش داره.درضمن شما عاشق همین?دوباره خوسحال شدم.دیدم ادرین به من پیام داده بانوی من فردا به مهمونی رقص میایین؟به تیکی نگاه کردم و اونم گفت بگو اره.گفتم اره میام.بعد با ارومی خوابیدم.
بیدار شدم و با خودم گفتم امروز قراره با ادرین به مهمونی برم?خیلی خوبههه.تیکی گفت خوشبخت ترین دختر دنیا چطوره؟گفتم عالیم عالی.گفتم حالا چی بپوشم؟گفت یه لباس قرمز حلقه ای داری اونو بپوش.مامانم صدام زد مرینت!صبحونه داریم!رفتم پایین و صبحونه رو خوردم.تو راه پارم کاگامی رو دیدم.عصبی بود.بهم گفت از ادرین دور شو.گفتم کاگامی ما عاشق همیم.گفت بهت نشون میدم اون برای تو نیست...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👎👎👎👎👎👎👎
سلام اگه قسمت والی بال برمی داشتی بهتر میشد چون ادرین هم کلاس شمشیر زنی میر هم کلاس چینی
خیلی قشنگه همینجوری ادامه بده