
ما اومدیممم🙋🏻♀️❤❤

از اونجایی که لباس خواب تنم بود رفتم لباسم رو عوض کنم ولی اینقدر سرعتم کم بود که می دونستم حالا حالاها باید وقت برای آماده شدن بذارم.همینجوری که لباسم رو عوض می کردم یه دفعه بزرگترین مشکلم رو جلوی چشمم دیدم.ماشین!من نمی تونم رانندگی کنم!الان چی کار کنم؟!به کی زنگ بزنم؟!...داشتم فکر می کردم که یه دفعه دنیل به ذهنم اومد.به اون زنگ بزنم؟!زشت نیست این وقت شب؟!مهم نیست زن میزنم.همینجوری که داشتم از پله ها پایین می رفتم به اون خبر دادم.دم در منتظر موندم که اومد.رفتم سمت پاشینش و سوار شدم:سلام....دنیل:سلااامم!!...ا/ت:خوبی؟!چرا اینفقدر هیجان زده ای؟!...دنیل:خب این خیلی خوبه!...ا/ت:چی دقیقا؟!...دنیل:این که الان به جای نانی به تو زنگ زده خیلی خوبه!و یه برد!...ا/ت:اوهوم🤔حالا بدو الان آنجا آبروبری میکنه./و رفتیم
اینقدر استرس داشتم که دائم با ناخنم با دسته ی ماشینش بازی می کردم و روش سعی می کردم خط بکشم.نکنه بندازنش بیرون!اگه یه ساسنگ فن ببینتش چی؟!واییی!!🤦🏻♀️..دنیل:کند؟!...ا/ت:چی؟!...دنیل:روکش ماشینم...ا/ت:ها؟!آها!نه!من ناخن ندارم..دنیل:نداری؟!ببینم!...و نشونش دادم.دنیل:عجیبه.اکثر خانوما دارن!...ا/ت:من چون پیانومیزنم نباید داشته باشم.با ناخن نمیشه زد...دنیل:پیانو میزنی؟!...ا/ت:آره...دنیل:نمی دونستم🤔هوم🤔..ا/ت:خب الان می دونی.یکم نمیشه تند بری!کی میرسیم؟!..دنیل:رسیدیم.
سریع رفتم تو که دیدم روی یه میز نشسته و گارسون پیششه.نکنه فهمیدن؟!.:ببخشید آقا چیزی شده؟!...کوک:بفرما همسرم هم اومد.تو مگه سوشی نمی خوری؟این آقا میگه نداریم.مگه میشه؟!...گیج نگاهش کردم که گارسون با قیافه ی دردمند نگاهم کرد:خانم اینجا اصلا از این غذاها نداریم.هرچی میگم متوجه نمیشن!...ا/ت:باشه.من حلش می کنم./و گارسون رفت:پاشو جونگ کوک!پاشو!سنگینی من نمی تونم بلندت کنم./دنیل اومد بلندش کنه که یه دفعه دادش رفت هوا:یاااااا تو به من دست نمی زنی!!فهمیدی؟!!!..دنیل:باشه باشه🙌...ا/ت:کوک من نمی تونم بلندت کنم!واییی!!...کوک:چرا؟!مگه من چمه؟!از اون که بهترم!....ا/ت:کوووکک🥺خدایایااا!باشه فقط خودتو زیاد روم ننداز نمی تونم میگم!...کوک:باشه/و کامل خودشو انداخت روم که افتادم ولی خوشبختانه دنیل گرفتم و بلند شدم:خدا بگم چیکارت نکنه جئون جونگ کوک!!!
سوار ماشینش کردیم و من جلو نشستم.یه نگاه بهش کردم.خواب بود.خیلی پشیمون بودم.من دارم اونو اذیت می کنم دیگه نباید ادامه بدم.نباید!/دنیل!...دنیل:بله؟!...ا/ت:من دیگه نم یخوام ادامه بدم.می خوام بهش بگم.اون داره اذیت میشه (و با نگاه ناراحت نگاهش کردم)..دنیل:ولی تا آنجا خیلی خوب پیش رفتیم.نمیشه اینقدر زود نالمید بشی...ا/ت:برام مهم نیست.نمی خوام.به نانی نمی گم.بهت کمک می کنم ولی بذار به جونگ کوک بگم.اون گناه داره!.. دنیل:باشه!/و دیگه تا آخر مسیر هیچی نگفتیم.رسیدیم دم در خونه که دتیل کمک کرد ببرمش تو.:تو دیگه برو.من خودم حواسم بهش هست...دنیل:اوه،معلومه نمیرم.تو نمی تونی!..ا/ت:اون خوابه.کار خاصی نیاز نیست انجام بدم تو برو.ببخشید هم که بهت زنگ زدم...دنیل:نه بابا،اشکال نداره،بازم کاری داشتی بگو...خب پس من میرم.خداحافظ!...ا/ت:خداحافظ!/و رفت.به کوک نگاه کردم.مثل فرشته ها خواب بود.روی مبل جفت تخت نشستم و فقط نگاهش کردم.
فردا:از زبان کوک:نوری که میومد موجب شده بود چشمام رو محکم ببندم و بالشت رو محکم بگیرم.یه دفعه یه چیزی توجهم رو جلب کرد.بوی بالشت!بازم بو کردم.بوی عجیب و آشنایی بود.چشمام رو باز کردم و اتاق رو نگاه کردم.متفاوت بود!من کجام؟!بلند شدم که چشمم به عکس روی میز افتاد.اون ا/ت بود!یعنی اینجا اتاقشه؟!چه اتفاقی افتاده؟!یکم به مغزم فشار اوردم که به خاطر درد چهرمو تو هم کشیدم.دیشب من رفته بودم به اون رستوران.زنگ زدم به ا/ت.چیی؟!چرا؟!تصاوری ناواضح بود و تصویر تار یه پسر بور.نکنه اون همون پسره هست؟!اون اونجا چی کار میکرد؟!تصویر ماشین توی ذهنم اومد.صدا.یه صدا و حرفا:من بهش میگم.چیو؟!چیو میگه؟!حرفاش توی سرم پخش میشد.چیو داره مخفی میکنه؟!تنها یه راه برای فهمیدنش هست.ازش می پرسم!بلند شدم و از پله ها رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.از پشت نگاهش کردم.کاشکی می تونستم بغلش کنم.تو اف کارم بودم که صداش منو به خودم اورد:سلام...کوک:سلام....ا/ت:بیا یه چیزی بخور....کوک: چیو از من مخفی می کنی؟...ا/ت:چی؟!...کوک:حرفای دیشبت رو یادمه.بگو چیو داری مخفی میکنی؟...ا/ت:باشه.بیا بشین تا بهت بگم.
از زبان ا/ت:نشست روی صندلی:خب..چند روز پیش یه پسر بور اومد سراغم و بهم گفت که یه مدت نقش دوست دخترش رو داشته باشم تا احساس حسادت نانی رو بوجود بیاره.قبلا انگار دوست پسرش بوده.منم قبول کردم.همین🤷🏻♀️کوک:یعنی چی همین؟!چرا قبول کردی؟!...ا/ت:خب به نظرم جالب بود.نقشه کشیدن و نقش بازی کردن و اینا.جالب نیستن؟!...کوک:خوبی؟!چی میگی؟!نقش دوست دختر اونو بازی کردن جالبه؟!...ا/ت:نمی دونم قصدت از تکرار این کلمه ی دوست دختر چیه ولی تو خودت هم خوب میدونی که من از آدمای بور خوشم نمیاد.پس مشکل چیه؟!من متوجه نمیشم!...کوک:مشکل اینه که الان تو داری نقش دوست دختر اونو بازی میکنی ولی هدف اونو نمی دونی؟!از کجا میدونی اونم داره نقش بازی میکنه؟!...ا/ت:جونگ کوک باور کن حوصله ندارم.باشه.اگه مشکلی داری ادامه نمیدم فقط توروخدا گیر نده.تو یکی گیر نده به من!اَه!!/و بلند شدم.هدف خاصی از بلند شدنم نداشتم ولی نمی خواستم اونجا بمونم.اومدماز آشپزخونه برم بیرون که صدام زد:ا/ت!/برگشتم.
وقتی صدام کرد ایستادم و برگشتم.توی چشماش غم خاصی بود.انگار التماس می کرد که دیگه ادامه ندم.نمی تونستم.من اینقدر هم سنگ دل نیستم ولی...خودم چی؟!من که کاری نکردم.حتی اگه نجات پیدا بکنه هم من امکان نداره دوباره بتونم بهش اعتماد کنم.همینجوری اعتماد کردن به آدما برام سخته،اونم سخت ترش کرد.رفتم سمتش و روبه روش ایستادم:به فرض که همه چی خوب پیش رفت و نجات پیدا کردی.بعدش چی؟!به نظرت میتونیم مثل دو تا آدم عادی بااستفاده به همدیگه نگاهکنیم؟!میشه؟!/جوابی نداد و فقط سرشو انداخت پایین/من بهت کمک می کنم ولی درمورد خودمون بعدا تصمیم می گیریم،باشه؟!/وقتی بهش گفتم با خوشحالی نگاهم کرد و محکم بغلم کرد که منم متقابلا بغلش کردم.به دنیل زنگ زدم تا بیاد خونه و ببینیم چجوری می تونیم از این دردسری که درست کرده نجاتش بدیم.ساعت داشت سه میشد که بالاخره اومد.درو باز کردم و بعد از اینکه سلام کرد اومد تو که با جونگ کوک مواجه شد.بینشون ایستاده بودم و منتظر کوچک ترین حرکتی از هر کدوم بودم تا ببینم این دوتا قراره چجوری از این به بعد رفتار کنن.یه سلام خشک و خالی و بعد نشستن.خب بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم.
وقتی نشستن منم نشستم و دنیل شروع کرد به حرف زدن:فقط تو گوشی داره؟!..کوک:چیو؟!..دنیل:عکسا رو دیگه.ما داریم درمورد چی حرف می زنیم؟!..کک:درست هم بگی می فهمم.نمی دونم...ا/ت:من فکر نمی کنم.اون باهوش تر از این حرفاست!..دنیل:پس باید یه جوری اونو از وسایل الکترونیکیش دور کنیم....کوک:چقدر؟!...دنیل:چند روز چون هیچی نمی دونیم.چند روز نباید پبشش باشن!.../به همدیگه نگاه کردیم و نرف همدیگه رو از توی چشماپون خوندیم:مسافرت!و به کوک نگاه کردم.نگاه درموندشو به من داد.مشخص بود که نمی خواد ولی تنها کسی که می تونست باهاش بره خودشه.کس دیگه ای رو نداره که با ما باشه و برعلیه اون!ولی من چی؟!اگه بره و تو سفر بهش علاقه مند بشه چی؟!اونوقت من پاک میشم ولی این تنها امیدمون باید از خودم بگذرم.
ببخشییییییدددد که اینقدر دیر شد!!!!!😬😬😬💔💔💔🥺🥺🥺🥺🤧🤧امتحانا اصلا نمیذاره،منم حضوری کلا دیگه نمیشد.ببخشیدد🙏🏻نمی دونم پارت بعد رو کی می تونم بذارم ولی سعیم رو می کنم که زود بذارمش.🥺❤❤❤❤
لایک و کامنت یادت نره😉🌸🌸🌸❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خدا خیلی قشنگح داستان
من هر موقع چیزای دردناک از هر کدوم از اعضا میبینم یا میخونم یا میشنوم واقعا قلبم درد میگیره و اذیتم میکنه
ممنون🌸🌸
👍🥺🥺
عاولیییی بود🍭😻
پارت بعدی پلیزززز🍫
ممنون🌸❤🌸
عالیییییی بودددد❤❤💛🧡🤎💗💜💙💚♥️
مثل همیشه
........اشکال نداره .خودتو ناداحت نکن
ماهم درکت میکنیم
مخصوصا خود من ک امتحان حضوری میدم
موفق باشیم😂✌
♥️
ولی میصی ک تو این شرایطم داستانت رو نوشتی اجی♥️
مرسییی۰🥺💫💫🌸
من که ۷داروشکر می کنم.اگه آنلاین بود امتحانا خیلی سخت تر بود🥺اونم با کتابای تکمیلی و جزوه🥺💔
واییییی عالی بود 👌👌😍 واییی دلم برای کوک خیلی میسوزه با ات از پارت فیلم دنیل مشکوک شده🧐🤦🏻♀️😂
👍😅😅🥺❤❤