رمان مادمازل کفشدوزک و سینیور گربه (7)

ادامه مطلب نویسنده وقتی که بالا رو خونده باشید ❤️

#چیه؟ کیه! چی شده 😵*تا بلند شدم دیدم پرنس و چارلی بالا سرم وایستاده اند تیکی رفت توی کیفم چه خبر پرنس اتفاقی افتاده ترسیدم چرا همچین می کنید 😐#چیزه من... چارلی :هیچی داشتم شوخی می کردیم #من اومدم دنبال شنلم شما اینجا اونو ندیدید *نه اما منم باید برم پس رفتم چارلی :چی کلارا میره؟! 😶 منم باهاش میرم #بدو بدو که برسی 😂😁چارلی حساب تو رو بعدا میرسم... 😡*ههه هههه منم برم آکادمی گفتم که امتحان دارم #(پس لازم نیست تغییر شکل بدم) منم میام 😅*کجا، 🤨؟ #خب با شما دیگه *من از پس خودم برمیام بچه نیستم 😒 #نه اشتباهی برداشت کردی 😏 من میخوام برم بیرون بدون دزدکی...

*دارم التماس می شنوم اونم از پرنس بیچاره 😟 #آره به این گربه مظلوم کمک کن *گربه (مشکوک میزنه «نویسنده :جان من! این گربه مظلوم رو منتظر نزار) باشه پس چه بهونه ای جور می کنی؟! #اینش دیگه به آقایون ربط داره *کلارا و چارلی از من و پرنس خداحافظی کردنند و کلارا اومد دم گوشم...

کلارا :ببین ماریانا من پرنس رو خوب میشناسم هرکاری که میخوای بکن ولی تنهاش نزار باشه قول بده چون اون از تنهایی متنفر و ممکن بلایی سر خودش بیاره در ضمن مواظب خودت باش ✋ تو دختره شجاعی هستی پس ازش مواظبت کن *باشه قول میدم همین که از پادشاه و ملکه خداحافظی کردن رفتن به سوی اسکله #پدر ماریانا باید بره آکادمی شهر من میبرمش 🙄پادشاه :دلیل قانع کننده ای است اون باید بره و برگرده چون به قولم عمل می کنم و چون دختره اجازه نمیدم تنهایی بره پس دخترم رو امانت ببر و برگردون همین جا #چشم پدر... *داشت حالم به هم می خورد یعنی این بود بهانه؟!!،، 🤢🤧🤕 واقعا که 😒😕از شانس من...

*فقط یک اسب 🐎 توی اصطبل مونده بود شنلم ر. در پوشیدم و از سر مجبوری باید دوتایی سوار می شدیم 🚶‍♀️#بیا بلندت کنم *نیازی نیست خودم سوار میشم (ببین به خاطر گربه هه به چه روزی افتادم چه غلطا کردم..) #بعدش دیرتر برسی گله نکنی ها *خب باشه #بیابغلم آها.. دستتو بزار رو شونه هام خوب راه بیوفتیم

*(هنوز تو اون حالت داشتم نگاهش می کردم به خاطر اون حرفای کلارا دلم به حالش سوخت) رسیدیم کنار رودخانه کنار جنگل تا دیدم کسی نبود گفتم آخيش نیومده #چیزی گفتی؟! 😶 (منم داشتم اطراف رودخانه رو نگاه می کردم کسی نبود گفتم چه خوب) *چیزه (چه بهونه ای بیارم) میگم از کی راه میری! 🙄(😂) #جانم🤨؟؟!! *منظورم این بود که از کی اسب سواری میکنی...؟

#از وقتی که پنج سالم بود با پدرم سواری می کردیم و بیشتر توی همین جنگل اما بعد از اینکه جنگ شروع شد همش باید توی قصر 🏰 می بودم *پس بخاطر این همش دزدکی میای بیرون #خب معلومه دنیای خارج از قصر خیلی جالبه و چون تو هم دوستی چیزی برای پنهان کردن ندارم که 🤷‍♂️بیا اینم آکادمی من منتظرت می مونم تا بیای این یک دستور میرم پشت آکادمی باشه بیا که بیارمت پایین *باشه یهو پریدم بغلش آخه پام لیز خورد #یواش چیزیت که نشد *ببخشید عجله دارم

آسمون آبی رنگ و بوی خوش رز ها 🌹 همه جارو گرفته بود

ادامه دارد...

لایییییک کنید عشقولی های من 🤠 دوستتون دارم 🌹 ❤