امید وارم از این داستان که خیلی هم غمگین هست خوشتون بیاد
یه خانواده در لندن که معض مالی خوبی داشتن می خواستند برای تفریح اخره هفته به یکی از شهر های سبز دور و بر استان خود بروند . انها ۱ دختر ۱۶ ساله داشتند و او ان روز عادت ماهانه داشت و دقیقا سر تابلوی "شهر لندن تمام شد" به پدرش گفت « ماشین رو نگه من برم همین اطراف ها نوارم رو عوض کنم » و بعد رفت لای یه درخت تا نوارش رو عوض کنه.
« پدرش گفت یکم جلو تر میرم ماشین های پشتم زیاد شدن تو هم همونجا بیا » ولی انقدر ماشین ها زیاد شدند که پدرش مجبور شد نزدیک 2 کیلو متر بره! دختر جا ماند و همان جا گم شد
کمی تا شهر قدم زد و حول و حوش مرکز شهر مردی که بهش می خورد 18 ساله باشد گفت «سوار شو میدونم گم شدی » دختر از اجبار گم شدن سوار شد
در واقع خانواده ی دختر از استرالیا برای مسافرت به لندن امدن و هتل انها فقط خانواده راه می داد و اگر دختر مشکلی نداشت
دختر از پسر پرسید « مال همین جایی ؟ » پسر هم گقت « از بومی های اینجام » دختر گفت « اکی » دختر پرسید « چه جایی تحصیل میکنی و در چه رشته ای ؟ »
پسر گفت « یوتیوبر تشریف دلرم ??? » دختر گفت « منم 5 ساله که پیانو می زنم و 2 ساله ازش تو اینستاگرام ویدیو می زارم » ولی برنامم اینه که پیانیست بشم
پسر گفت « در حین اینکه بامزه ای جدی هستی , مثل لیدی باگ » دختر گفت « لیدی باگ دیگه چه کوفتیه ؟ » پسر گفت « به کسی نگو من دنبالش می کنم ها , یه انیمیشن 4 تا 14سال سریالیه در باره ی 2 ابر قهرمان عاشق »
دختر گفت « تا می تونی سعی کن خجالت بکشی چون لیدی باگ 4 تا 14 ساله که خودتم می گی منم تو گوگل چک می کنم ببینم لیدی باگ حرف حسابش چیه »
پسر گفت دیدی « از الان معضوبش شدی ??? » دختر گفت « یه طوری از همون دفعه ی اول که الان باشه داری باهام حرف می زنی که انگار عاشقم شدی » ان دختر واقعا زیبا بود , بهتره این رو هم بدونید. پسر گفت «چون واقعا عاشقتم! »
? ممنون از انجام تست لطفا کامنت های خوب خوب بدید تا پارت 2 بای بای ?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)