
اینم پارت چهار تقدیم به اجی های عزیزم 💗
سر صبحانه بچه ها داشتن غذاشونو میگرفتن که آقای هان اومد و گفت : بچه ها بابت اتفاق های ناگوار اخیر براتون یه برنامه در نظر گرفتیم که بعد از صبحانه اجراش میکنیم ولی متاسفانه دوستتون لانا نمیتونه شرکت کنه چون هنوز تو شوکه و داره استراحت میکنه
وقتی آقای هان و ناظم رفتن متوجه شدم یکی ظرف غذای ادوارد رو ریخته یه کم دقت کردم و دیدم فلیپ کنارش وایساده من غذامو گرفته بودم و نشسته بودم کنار دوستام که یهو فلیپ با ظرف غذاش اومد طرفم و کنارم نشست با شک گفتم : میخوای من برم تو بشینی پیش الکس ؟ آخه الکس بقل دستم بود
گفت : نه اومدم باهات غذا بخورم همه در تعجب فرو رفتن و صدای خفه ای از گلوی همه در اومد (قابل توجه که ادوارد به دلیل کره ای بودنش چون هم جذابه و هم متفاوت خیلی معروف و تو چشمه و فلیپ هم اهل لندن و خوشتیپ هم هست کلا این دوتا خوشتیپ های مدرسه آن ) ولی فرصت جواب دادن نداشتم چون ادوارد از اون طرف با نعره گفت : فلیپ و اومد و فلیپ و از یقه گرفت و بلندش کرد و به قصد زدن چند بار تکونش داد ولی فلیپ اصلا صبر نکرد و یه مشت خوابوند تو صورت ادوارد ادوارد هم پخش زمین شد ( ببخشید موقع نوشتن این قسمت داشتم زیبایی حقیقی رو میدیدم 🤦🏻♀️)
من از ترس و تعجب بلند شدم دقیق نمیدونستم دعوا سر من بود یا سر خودشون به هر حال فلیپ رو گرفتم و کشیدم عقب و با داد گفتم : چرا اینطوری میکنی ؟؟؟!! بعدش هم کمک کردم ادوارد از رو زمین بلند شه میخواست فلیپ رو بزنه که گرفتمش و گفتم : خواهش میکنم بس کن
البته آقای ناظم هم به صورت جت خودشون رو رسوندن و دوتا پسرا رو برد تو دفتر صاحب کمپ منتظر بودیم که پسرا از دفتر برگردن که سیلایا گفت : واااااایییی مارگارت چه حسی داری ؟ گفتم : از چی ؟ الکس : از اینکه دوتا از خوشتیپ ترین پسر های مدرسه سرت دعوا کردن مایک: لازم نی حسی داشته باشه خودم حساب اون دوتا رو میرسم
گفتم: اولا شما غلط میکنی دوم من خودم بلدم از خودم دفاع کنم سوم اون دوتا تو مدرسه هم میزنن همدیگرو شاید فقط بخاطر اینکه فیلیپ ظرف غذای ادوارد رو ریخت مایک : حالا اینا رو ولش جوانا کجاست ؟ الکس : بله؟ از کی تا حالا ؟ مایک در حالی که داشت به شوخی الکس رو میزد گفت : خفه شو منحرف
ولی همون موقع ادوارد اومد و وایساد سر جاش که برنامه رو شروع کنن سیلایا : پس فیلیپ کو ؟ الکس : حتما نگه داشتنش که ذوبش کنن مایک : ساکت شو این صد بار الکس : جدی میگم شنیدم توی این جنگل جن هایی وجود دارن که ادما رو میگیرن و ذوب میکنن اما آقای هان نذاشت ما واکنشی نشون بدیم چون گفت : .........
خب بچه ها اینم پارت چهار ممنون که منتظر موندین و حمایتم کردین به دوستاتون داستانم رو معرفی کنید و اگه خوشتون اومد لایک کنید کامنت هم یادتون نره ❤️
و اینکه میخوام بعد از این داستان یه داستان بزارم به اسم زندگی کارآموزی من که چند تا فصل داره و اسم اولین فصلش چا ایون وو اوپا هستش منتظر بمونین برای تیزر هم درست میکنم که جذاب تر هم بشه 👍🏻🥰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اووووومد هوووورا
من خودمو کشتم تا تو بیایی و اینا رو بخونی🤨
من و دق مرگ کردی تو بچه 😠
کجا بودی حالا پیدات نبود پاندا کوچولو؟ 🥺
😍💚👏
ممنون اجی سهو عزیزم
عالی بود ❤️🌹
من همین الان به داستانت آشنا شدم خیلی خیلی قشنگه 😍
لطفا پارت بعد رو زود تر بنویس 🙏🏻🌷
ممنون عزیزم حتما