
مرسی از نظرات قشنگتون. لطفا بعد از خوندن این پارت هم نظرات خودتون رو بنویسد༶•┈┈⛧┈♛
فروردین 1318*آن زمان سهراب جوانی بیست و پنج ساله بود.بلند بالا و چارشانه با چهره ای جذاب و مردانه و البته سوار بر اسب سرکش غرور و دارای ثروت بی حد و حساب که متعلق به پدرش بود.در واقع او پسر ناز پرورده ی امیر خان اقتداری یکی از بزرگترین ملاکین و زمین داران شهر بود که این ثروت پدری را نسل به نسل به یکدیگر انتقال داده و روز به روز بر آن می افزودند.البته پس از امیرخان سهراب نمی توانست تنها وارث این همه ثروت پدری باشد چرا که او دو خواهر و یک برادر دیگر هم داشت.
دو خواهرش ازدواج کرده و فرزند هم داشتند و تنها برادرش شهاب چهارده سال بیشتر نداشت.مادرش هم اشراف زاده ای پر افاده بود که جز اشتباه کارهای کوچک خیاط در دوخت لباسهایش غصه ی بزرگ دیگری نداشت!
نامش را از کوکب الملوک به سلطنت الملوک تغییر داده و پیش کارها و کلفت های ریز و درشتش او را خانم خطاب می کردند. در آن خانه ی اشرافی بعد از امیرخان او حرف اول را می زد. صدای قدم های کوبنده اش همه را از ریز و درشت، پیر و جوان، کلفت و نوکر و حتی اصغر درشکه چی، چاروادار مخصوصشان را می ترساند. و آنچه بیش از این دل بی نوای آنها را می لرزاند، قدرت و اقتدار خود امیرخان بود که با تمام قوا صدایش رادر گلو می انداخت و بابت کوچکترین اشتباهی که از هر کدامشان سر می زد، قدرتمندانه بر سرشان فریاد می کشید، و جریمه های سخت و سنگینی را برایشان در نظر میگرفت. وقتی کلاهش را از سر بر میداشت و عصایش را در هوا تکان می داد، همان لحظه ای بود که دست به سینه با رنگی پریده و قلبی لرزان مقابل او ایستاده و منتظر اوامر و دستورات دور از انصافش می شدند.
گذشته از امیرخان و سلطنت الملوک، شکوه و شهناز، خواهران سهراب هم که اکثر اوقات روزشان را در آن جا به سر می بردند، از انواع امر و نهی کوتاهی نکرده و بدین وسیله حضور مقتدرانه ی خود را در آن خانه به رخ می کشیدند.
اما الحق و الانصاف که خانه ی زیبایی داشتند. از درب بزرگ چوبی شان که یاس های زرد و سپید با شاخ و برگهای فراوان، خود را از آن آویخته تا دالانی طویل تشکیل شده از درختان بلند که سر هایشان را در هم آورده و از مقابل در ورودی تا پله هایی که به ایوان بزرگشان می رسید، ادامه داشت.
بزرگترین دری که به ایوان باز میشد مربوط به اتاق پنج دری بود که مهمان خانه شان به حساب آمده و برای مهمانی هایشان از آن استفاده میکردند. دیوارهایش به رنگ صورتی بسیار ملایم و پرده هایش از حریر سفید و پارچه هایی از جنس مخمل به رنگ زرشکی تهیه شده بودند. چلچراغی درخشان از میان سقف بلند و گنبدی شکل اش آویزان شده زیبایی آنجا را دو چندان کرده بود.
در دو طرف پنجدری اتاقهای دیگری قرار داشت که تلألو نور خورشید سایه ی شیشه های رنگی آنها را روی دیوار انداخته و آفتاب از میان خورشیدی بالای سر درب ها به وسط اتاق می تابید. پشت اتاق ها و آن طرف باغ استخر قرار داشت که در آن زمان بیشتر به عنوان یک حوض بزرگ از آن استفاده میکردند. اطلسی و لاله عباسی، باغچه های اطراف حوض را پر کرده بود. درخت های بیدمشک، گلهای محمدی و پیچ امین الدوله...عطرشان و انسان را مست می کرد.
سهراب گره دستمال گردنش را منظم کرد و کلاه سفیدش را روی سر چرخی داد. حسنعلی سطلش را از آب حوض پر کرده و شمعدانی ها را آبیاری می کرد .سهراب با غرور از کنار او گذشت و در همان حال هوای تازه را که با بوی خاک نم زده و عطر گلهای یاس و محمدی آمیخته بود با تمام وجود و لذتی سرشار به ریهها کشید. اصغر درشکه چی زیر دالان سرسبز، کنار اسبی که به تازگی برایش خریداری کرده بودند ایستاده و درشکه را برای نشستن سهراب آماده میکرد.
نزدیک غروب بود و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. آسمان به شدت می بارید و سهراب بارانی سفید بر تن کرده بود. در حالی که چتر کوچک مشکی رنگش را می بست روی صندلی درشکه جابجا شد و عرض احترام اصغر را پاسخ گفت.
ادامه رو بذارم یا نذارم♡❃نظر بدید.سوالی بود،در خدمتم✧༺♥༻✧مرسی که تا اخر خوندید✾
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (8)