
سلاممم من برگشتم با پارت 6 امیدوارم خوشتون بیاد?? عکسی که میبینید? عکس مامان ماتیلدا هست حتما تعجب کردید که انقدر زیباست.... در تست متوجه میشید که چرا اینطوری هست???? بریم که شروع کنیم???
داشتیم دنبال ماتیلدا میگشتیم تا اینکه یه دختری رو دیدیم که خیلی شبیه ماتیلدا بود من دویدم سمتش سریع گفتم: ماتیلدااااااااا چرا بدون خبر ما از سرزمینمون خارج شدی؟؟)) اون دختر برگشت و گفت: سلام...سلام خانم...اسم من ماری هست فکر کنم اشتباه گرفتید)) من تعجب کرده بودم چون دختره کپ ماتیلدا بود اما میگفت من ماریم?? به هر حال گفتم: ببخشید دختر خانم)) ماری سری تکان داد و رفت ن برگشتم سمت مسیح و گفتم: فکر کنم خود ماتیلداس نمیخواد ما پیداش کنیم اسمشو عوض کرده چون اولش با من و من جواب داد)) مسیح گفت: شاید،باید بریم دنبالش ممکنه خطر کنه دختر من اگه عقل داشت از سرزمینمون خارج نمیشد اگرم عقل نداره پس حتما خطر میکنه، بجتب بریم تا گمش نکردیم)) من و نسیح مخفیانه رفتیم دنبال ماری البته بهتره بگم ماتیلدا?
رفتیم دنبالش...خیلی راه رفتیم همینطوری میرفت ماهم دنبالش میکردیم تا اینکه بالاخره بعد از یه ساعت راه رفتن و دنبال کردنش رسیدیم به یه خونه ? ماشینی که ماری سوارش بود وایساد ... ماری پیاده شد و از تو کیفش کلید در آورد و کرد تو در و در رو باز کرد? من و مسیح هم پیاده شدیم و رفتیم سمت در خونه با قدرتی که تمام خون اشام ها داشتن ( نامرئی شدن) وارد خونه شدیم وقتی رفتیم تو خونه.....
یه دختر دیگه رو دیدیم که داشت با ماری حرف میزد و میگفت: وای ماری نمیدونی که امروز تو ...)) همون موقع من عطسه ام گرفت و عطسه کردم و ماری و اون یکی دختره اومدن سمت ما مارو نمیدیدن ولی صدامونو میشنیدن ما سریع جا به جا شدیم رفتیم یکم اونور تر وایسادیم دختره گفت: فکر کنم خیالاتی شدم چون صدای عطسه ی یه نفر رو شنیدم)) ماری گفت: نه بابا خیالاتی چیه منم شنیدم)) تعجب کردن و بازهم گشتن اما ما هی جا به جا میشدیم اونا میومدن دنبالمون.... ما هی جابه جا میشدیم اونا میومدن دنبالمون.... نزدیک بود بخوریم تو در که من جاخالی دادم و نخوردم مسیح هم?
منتطر بودیم که بفهمیم اون یکی دختره کیه؟؟ بعد از اینکه مارو دورتادور خونه چرخوندن دست برداشتن و به حرف زدن ادامه دادن....دختره گفت: ماری امروز تو دانشگاه یه دختری رو دیدم که خیلی مهربون بود،باهم دوست شدیم)) ماری گفت: خب خوبه که دوست پیدا کردی تازه اینم بگم که انروز بهت لطف کردم گداشتم بیای تو خونم،اگه دنیل خونه بود عمراااا اجازه میداد تو بیای اینجا)) بعد هم رفت دختره گفت: نمیخواد نگران باشی ماری من و اون دختره تو هتل باهم زندگی میکنیم منم چند ساعت دیگه میرم هتل خودتو نگران نکن)) بعد هم زانوی عم بعل گرفت و نشست رو مبل....سر در نمیاوردم شاید اون ماتیلدا نبود...دنیل کی بود؟؟ اون دختره کی بود؟؟ یه عالمه سوال داشتم....
چند ساعت قبل،داستان از زبان ماتیلدا
بعد از اینکه از دانشگاه اومدیم هتل امیلی گفت: ماتیلدا اگه اشکالی نداشته باشه من برم خونه ی خواهرم یه سالی هست که ندیدمش بخاطر شوهر احمقش نمیتونم برم ببینمش?? اسم شوهرش دنیل هست،دنیل خواهرم رو که اسمش ماری هست رو مجبور کرد که اگه میخواد باهاش ازدواج کنه باید از مامان و بابام و من جدا بشه،ماری هم چون اونو واقعا دوست داشت این کار رو کرد? پدر و مادرم هم از غم دوری ماری مریض شدن و فوت کردن? من تو دانشگاه بهت دروغ گفتم واقعا متاسفم ماتیلدا?? امیدوارم منو ببخشی)) گفتم: این چه حرفیه امیلی،تو بهترین دوست منی،من تا اخر عمرم ازت ممنونم که منو تو هتلت راه دادی?)) بیچاره امیلی? دلم براش میسوزه? گفتم: امیلی برو خونه ی خواهرت و پیشش باش اونم حتما خوشحال میشه تورو ببینه،نگران من نباش ن همینجا میمونم تا تو بیای)) امیلی بغلم کرد و گفت: ممنون ماتیلدا? خیلی ازت ممنونم،البته مطمئنم که ماری از دیدن من خوشحال نمیشه ولی انقدر دلم براش تنگ شده که نمیتونم طاقت بیارم?)) من هم بغلش کردم و گفتم: برو امیلی?)) کیفشو برداشت و گونمو بوسید و گفت: خداحافظ)) منم بغلش کردم و گفتم: خداحافظ?))
داستان از زبان امیلی هست ببخشید که خیلی تغییر داده شد باید داستان رو از زبان کس های مختلف بشنویم که بتونیم راحت تر موصوع رو بفهمیم??: من از هتل راه افتادم و رفتم به سمت خونه ی ماری... وقتی رسیدم دم در در زدم و گفتم: سلام ماری من امیلیم لطفا در رو باز کن)) گفت: کور خوندی خواهر جون)) گفتم: ببین میدونم دیدنم برات دردسر میشه اما فقط بزار یه لحظه صورتت رو ببینم دلم برات تنگ شده)) گفت: فقط اگه زود بری)) گفتم: باشه باشه قول میدم زود برم)) در رو باز کرد? گریم گرفته بود،خواهرم مثل همیشه زیبا بود? دلم میخواست ماچش کنم ولی نمیشد? در کمال تعجب اون هم بغلم کرد و گفت: گریه نکن حوصله ندارم)) گفتم: باشه)) چشمامو پاک کردم و گفتم: الان من باید برم دیگه نه؟)) گفت: حالا که فکرامو کردم میتونی بمونی)) گفتم: ممنون ممنون ممنون)) گفت: خب حالا بیا بریم تو))
از زبان مامان ماتیلدا: ما همونجا منتظر شدیم تا اون دختره بگه کیه...ماری گفت: امیلی تو چرا اومدی اینجا؟؟)) فکر کنم اسم اون دختره امیلی بود? امیلی گفت: آخه دلم برات تنگ شده بود میخواستم ببینمت)) ماری گفت: باشه بابا حالا جو نگیر)) بعد هم چایی رو اورد و گذاشت روی میز? این چیزها فقط وقت مارو میگرفت باید ماتیلدا رو میدا میکردین ولی یه حسی بهم میگفت توی این خونه میدونن ماتیلدا کجاست?? دیگه حرفی نزدن من حوصلم سر رفته بود باید میرفتیم یه جا دیگه?♀️?♀️ داشتم دیوانه میشدم?? خیلی بد بود?♀️??? یکم دیگه منتظر موندیم ولی هیچی نشد تا اینکه امیلی گفت: من دیگه باید برم دوستم تنهاست)) ماری گفت: باشه میتونی بری)) امیلی گفت: راستی دنیل کجاست؟)) ماری گفت: رفته سفر)) امیلی گفت کجا؟)) ماری گفت....
خب دوستان عکسی رو که رو تست گداشتم عکس زنیه که خون اشامه مامان ماتیلدا بخاطر این زیباست که خون آشام های ملکه و پادشاه این قدرت رو دارن که وقتی انسان هارو میبینن یا تو دنیای انسان ها دیگه قیافشون میشه مثل ادما این یه قانونه و بخاطر همینه که مامان ماتیلدا شبیه انسان هاست و زیباست?? امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه?? تا بعد خداحافظ عزیزان??????
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: ماری: دنیل گفت میره یه جای دور که... ، مامان ماتیلدا شوکه میشه که دنیل..... ، مسیح سکته میکنه که..... ، خب دیگه بیشتر نمیگم که منتطر پارت بعد باشید دیگه از این به بعد هیجانی تر از پارت های قبل هست????????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس بعدی رو کی میزاری؟
من لذر میخوام طول کشید سعی میکنم امروز بزارم??????
ممنون از همه??
ببخشید نتونستم تک تک جواب کامنتهارو بدم،مدرسع شروع شده منتظرم کلاسم شروع بشه??????
دوستان عزیزم این هم پارت 6 امیدوارم خوشتون بیاد??
راستی اینم بگم که این پارت هیجانیه??
منتظر نظرات زیباتون هستم❤