توی قسمت قبل کای رفت و سودا دچار افسردگی شد و بعد بخاطر تصادف یک هفته پیش رو کامل فراموش کرد که یه هفته شامل اشنایی با کای هم میشه
روی تخت بیمارستان بودم که مادرم اومد مامان:«عزیزم چطوری؟» من:«جز اینکه تصادف کردم و فراموشی گرفتم خوبم.» مامانم در حال ریختن اب توی لیوان گفت:«اره خب حق داری.چی صبر کن تو میدونی؟» من:«اشکالی داره؟» مامان دستش رو صورتش کشید و گفت:«معلومه که داره.» و رفت احساس تنهایی می کردم بلند شدم که برم تو حیاط بیمارستان که به یه نفر برخورد کردم چی بهش بگم؟
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی بووووددد پارت بعدی لطفااا
کی بعدیشو میزاری؟؟
گذاشتم
قشنگ بود✌?
ممنون