
های گایز امیدوارم حالت خوب باشی کیوتی😊 شخصیت ها: اِما ، لِئا ، تیفانی ، اِمیلی ، میا ، لیندا ، ماریان ، کاترین ، لی لی ، اِریک داستان درباره ی چهار دختر ماجراجو ، مهربون ، زیبا ، کتاب خون و... هست. امیدوارم از داستانم لذت ببری لایک و کامنت فراموش نشه☺

【 از زبان اِما 】 با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم ، گوشیمو روشن کردم و دیدم ساعت 8:00 هست، از رو تختم بلند شدم و مرتبش کردم و به تبقه ی پایین امدم و دست و صورتم رو شستم. ماریان: سلام اما صبح بخیر عزیزم. اما: سلام مامان...ببینم میا هنوز خوابه؟ ماریان: آره ببینم تو میتونی بیدارش کنی من تلاش خودمو کردم ولی خیلی خستِ هست. بعد از پله ها رفتم بالا و در اتاق میا رو زدم، صدای میا امد که داره میگه: هوووووم😴 منم در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل، روی تختش نشستم گفتم: امروز مهمون داریا دختر بلند شو. میا: مهمون؟کیا؟ اما: آلزایمر گرفتی دوتا دوستات که امروز میان خونمون تا باهات فیلم ببینن.😂😂 میا: ای وااااااای یادم رفت. بعد امد بلند بشه که پاش به پتو گیر کرد و با مغذ امد رو زمین. خلاصه منم بعد صبحانه کیفمو گرفتم و(عکسی که اون بالا هست لباسِ اماست🙂) و رفتم به طرف در خونه. ماریان: مگه دانشگاه تموم نشده؟🤔 اما: چرا ولی امروز باید بریم و لوح ها و تقدیر نامه هامون رو بگیریم. بعدم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. قرار بود من و تیفانی و لِئا و امیلی دم میدون شهر همو ببینیم و باهم بریم مدرسه ولی نبودن منم منتظر موندم.

【از زبان لِئا 】 مشغول لباس پوشیدن بودم که دیدم یه پیامک تو گروه برام امده دیدم اما هست و نوشته که کجایین؟ استرس گرفتم گفتم نکنه دیرم بشه😣 (لباس لِئا رو تو این عکس میبینید🙂) و امدم تبقیه ی پایین پیش مامانم و لیندا. لیندا: ببینم لِئا مگه دانشگاهتون تموم نشده؟ لِئا: آم نه امروز باید بریم تا لوح و تقدیر نامه هامون رو بگیریم. بعدم بغلشون کردم و رفتم بیرون. منم پیامک دادم دارم میام🙂 بعد از چند دقیقه به میدون رسیدم دیدم تیفانی امده و داره با اما حرف میزنه، منم دویدم و گفتم: امدم امدم. بعد هممون همو بغل کردیم و گفتم: تیفانی تو زودتر امدی یا اما؟ بعد خندیدم و مشغول بندن بند های کتونیم شدم. 【از زبان تیفانی 】 همونطور که داشتم با اما در باره ی تعطیلات حرف میزدم دیدم لِئا داره بهمون نظدیک میشع و بهمون رسید و گفت: امدم امدم. اما: خوش امدی.😍 لِئا: ببینم کدومتون زودتر رسیدید؟! اما: من. تیفانی: من تا وسط راه امدم و دیدم گوشیمو جا گذاشتم و دوباره برگشتم و آوردمش. لِئا: چه حواسی داری😅...راستی امیلی کجاست؟. من به این طرف و آن طرف نگاه کردم ولی ندیدمش گفتم:، شاید یکم دیر تر بیاد میخواین بهش زنگ بزنم؟ اما: اره بزن شاید اتفاقی افتاده باشع. بعد گوشیمو از جیبم در آوردم و شمارشو گرفتم. تیفانی: الو امیلی کجایی پس دختر؟ امیلی: وایی هولم نکن دارم میام از راهپله های خونمون پایین. بعد گفتم: باش ما منتظریم.
【از زبان امیلی 】 همش داشتم به خودم میگفتم که نکنه دیرم بشه ولی داشتم میدویدم و از آپارتمان رفتم بیرون. رسیدم به میدون که پام پیچ خورد و افتادم وسط خیابون. تیفانی، اما، لِئا: امیلیییی چی شد؟ بعد همشون امدن کمکم و منو اوردن روی نیمکتی که دور میدون بود. خیلی پام درد گرفته بود ولی بلند شدم و گفتم: من حالم خوبه بریم چون چیزی به ساعت 9:00 نمونده باید تا نه دم مدرسه باشیم. پس سریع رفتیم، هممون خوشحال بودیم و لئا پیشنهاد داد که بعد مراسم گرفتن لوح و تقدیر بریم و بستنی بخوریم مهمون خودش. اما: باش حتماً. امیلی: منو که میشناسید عاشق بستنی ام. تیفانی هم موافقت خودشو اعلام کرد و رفتیم به طرف مدرسه. اما: وای خیلی عالی شد...😑 امیلی: چی شده؟ لِئا هم سرمو چرخوند روبه اون دوتا دختر قُلدوری که همرو ازیت میکنند. تیفانی: ای بابا دوباره نه!🙄 بعدم لِئا دستامو گرف و گفت بیایین بریم اگر دیدنمون میریم تو مدرسه. بعد هم رفتیم تو مدرسه. 【از زبان اما 】 فقط منتظر بودم اونا برگردن تا جوابشونو بدم. ولی رفتیم تو مدرسه، بعد مدیر یکی یکی اسمامون رو صدا زد و ما رفتیم لوح هامونو دریافت کردیم. لِئا: خب بچه ها هممون لوح هارو گرفتیم پس بزنید بریم و بستنی بخوریم بعدم من کیفمو گرفتم و داشتیم هممون میرفتیم بیرون که یهو یکی از اون دوتا دخترا به اسم کِیرا هس گفت: عووو ببین کیا اینجان...😏 لِئا: دیگه چیه خانم حسود. کیرا: من حسودمم یا تو... و بعد کیفِ تیفانی رو گرفت و نداخت رو زمین. تیفانی: هی چته دیوانه😠 بعدم اون دخترِ رفت.
【از زبان تیفانی 】 خیلی اعصبانی شدم و دستمو مشت کردم، ولی اون دخترِ رفت و اما که دید من اعصبانی ام کیفمو گرفت و داد بهم. بعد هم لِئا و امیلی دستمو گرفتن و رفتیم. به یه کافه رسیدیم، لئا گفت: بریم داخل اینجا بستنی هاش عالیه. بعد رفتیم و هر کدوم یه بستنی سفارش دادیم . هممون خوردیم و از لِئا تشکر کردم و رفتیم به ب طرف خونه ها. لِئا: راستی بچه ها برای تعطیلات پیشنهادی ندارید؟ تیفانی: راستش من دوست دارم برم مسافرت تا آخر تابستون اونجا باشم و بعد برگردم. امیلی: چه فکر خوبی...به نظرم بریم با مامان و بابا هامون مشورت کنیم و اگر اجازه دادن باهم بریم🤩 بعد یه پیامک برای اما امد گفت: عااا بچه ها من باید برم مامانم امروز دیرتر برمیگرده چون باید حقوق کارگرای هتل رو بده پس من زودتر برم خونه چون میا(آجی اما) دوستاشو دعوت کرده ببخشید باید برم بابای. بعد ازمون خداحافظی کرد و رفت و ما هم رفتیم.
میسی کیوتم که تا اینجا داستانو خوندی😍 خوب بود؟تو کامنتا بگو شاید بگی چقد داغون بود ولی تازه پارت اوله صبر داشته باش کلی هیجان تو پارت های بعدی هست. اگه میخوای پارت بعد زودتر آپلود بشه پس لایک کن😊
اگر سوالی داشتی هم کامنت کن میدونم خداحافظی رو خیلی کش دادم😂 پس بابای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)