سلام به همه اگه دوستاشتین بهم بگین
دختری با لب های صورتی غنچه وارش پوستی سپید به سپیدی برف موهای همانند تاریکی شب لباسی نیم تنه شلواری بلند کفش هایی با ارتفاع 5سانتی متر در خیابانهای غم و ماتم زده شهر که گویی با درختان زرد رنگ خزان انس و الفتی خاصی گرفته اند با استواری و ارامی به سوی محل قرارحرکت میکند .
اهسته از پله های چوبینرکتابخانه بالا میرفت در تجسم هر کس در ان حوالی چشمان سیاه ایملی را همانند توسنی سرکش و تشنه ی هیجان به نظر میرسید . بروی صندلی چوبین صیقل داده شده دختری با چشمان عسلی تیره پوستی سبزه روشن چهره ای متفکر به چهره ی شهر ان سوی پنچره مینگریست که ناگهان با صدای ایملی ازجای پرید با دیدن صورت او لب خندی زیبا بر لبانش نشست .
ایملی _ درنگاهت پنجره چه داشت که به ان خیره شده بودی ؟
ماری _ پنجره برایم همانند دری بود که شهر ساده ای خاکستری را نمایش میدهد.
_شهرمابرفی است اری برف برفی که نمیدانست در گذشته چه رنگی بوده و حالا
جامه ای سفید رنگ بر تن کرده است.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
سلام داستان فوق العاده ای بود برای دختری که ۱۸سالشه عالیه تبریک میگم بهت
راستی میشه اجی بشیم؟ من مهسا ۱۷ سالمه و تو؟
چرا که نه من 18 سالمه
وای عالییی بود من که عاشقش شدم تورو خدا ادامه بده😍😍😍😍😍😊😍😚
خوشحالم خوشت اومد حتماامروز میزارم باقیش رو
امیدوارم خوشتون بیاد نظربدین بی زحمت