
سلاممممم خدمت همگی???من اومدم با سری 7 تست ماه مشکی..این تست تا سری8داره یعنی یک سری دیگه????همراهیم کنید مرسی???
از دیدم راننده جا خوردم..دنیل اینجا چیکار میکرد؟...انگار اونم از دیدن من تعجب کرده بود چون با شک پرسید:شکیلا؟منم با تعجب گفتم:دنیل؟ جنت که انگار از دیدار قبلی ما تعجب کرده بود گفت:شما همو میشناسین؟ به خودم اومدمو گفتم:اره فقط یکبار...بعد سوار ماشین شدیمو راه افتادیم...رو به جنت پرسیدم:شما با دنیل نسبتی دارین؟گفت:اوهوم اونیکی پسر عمومه...
به ویلا رسیدیم...از همون موقعی که پامو توش گذاشتم بوی یه چیزی رو حس میکردم...بوی...
بوی وحشتناک مرگ میومد...هر کدوممون یه اتاق انتخاب کردیم...اتاق من ست
نزدیکای غروب بود که از خواب بلند شدم...رفتم تو سالن...معلوم بود بقیه هم خوابیدن..با کسلی رفتمو تلویزیونو روشن کرد که یدفعه متوجه صدای تق تقی از زیرزمین شدم...قلبم محکم خودشو به سینم میکوبید ..
کمی شجاعت به خرج دادمو رفتم تو حیاط..قبل از اینکه در زیر زمینو باز کنم یهو کله شیشه های ویلا شکست و جیغ بنفشی بلند شد..
دستمو رو گوشام گزاشتمو با صدای بزنید جیغ کشیدم...افتادم رو زمینو همونطور جیغ میکشیدم...یهو کله ویلا تو سکوت فرو رفت...حتی صدای یه پرنده یا جیرجیرکم در نمیومد...این سکوت بیشتر از سروصدا منو میترسوند...یهو یه نیرویی منو به سمت جنگل کشید...جیغ میزدمو هی میرفتم به سمت جنگل..
یهو یجا وایستادم...چشمامو با تردید باز کردم...من کنار یه کلبه که بهتر بود بهش میگفتن کشتارگاه بودم...صدای ناله ی مردا و جیغای زنا منو تا مرز سکته میبردو برمیگردوند..
با تردید از جام بلند شدمو فرار کردم اما طولی نکشید که به ویلا رسیدمو تازه اونجا فهمیدم که جنت چقدر اصرار برای اومدن به جنگل پیدا کردن من پافشاری میکنه...
دیگه شب شده بود و باید فکری به حال شام میکردیم اما جنت گفت که خودش شام رو میپزه و رفت تا فکری به حال شام کنه...
بعد از شام همگی با هم تصمیم گرفتیم که بریم دریا...مدتی از اومدنمون نگذشته بود که مارگرت پیشنهاد داد که یه سلفی بگیریم...گوشیمو در اوردمو بالای اکیپ نگه داشتم...ادوین پشت سرم وایستاده بود مارگرتم بازوی دنیلو گرفته بود و جنتم کنار دستم بود...
نصف شب شده بود و من رو تختم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم...تصمیم گرفتم سلفی که گرفتیمو نگاه کنم...داشتم عکسو بادقت نگاه میکردم که متوجه ماه بالای ویلا شدم ...مشکی بود...لبخند زدمو زیر لب گفتم: چه ویلای عجیبی...!چه قشنگی های عجیبی..عالی هستی ماه مشکی!
منتظر سری8یا همون پارت اخر باشید...مرسی?????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عزیزدلم من خیلی رمان هات رو دوست دارم?????
نظر دادم چون میدونستم با دیدن نظرات انرژی میگیری ممنون که زی تست های من نظر میزاری????
قشنگه..... افنر بخ یو مرسی که مینویسی
این رمانتیک نبود
خوب بود بعدی رو بزار