قسمت دوم پرنسس فراری اگه قسمت اولو نخوندین اونو بخونید چون به هم مرتبط هستند
تا اینکه هنگام جابه جایی یارها اون پسر جلو آمد و شروع کرد با من رقصیدن با اینکه نگاهش آزارم میداد اما حس خوبی لهم منتقل میکرد همینطور که بهش نگاه میکردم بهم گفت من نمبدانستم پادشاه دختر زیبایی چون شما دارد. نمیدونستم چی بگم بار اولم بود همچین چیزی را از فردی شنیده بودم با من و من گفتم چیزهدممن زیاد بیرون نمیرم به همین خاطر کسی منو نمیشناسه.....
تا حرف زدنمون شروع شد پادشاه من رو احضار کرد تعجب مردم مرا به سمتی پشت مجلس برد و گفت....
میخواهم کسی رو بهت معرفی کنم من با تعجب گفتم چه کسی....؟پادشاه به من نگاه کرد و گفت پرنسس ها یک وظیفه مهم دارند اونهم این هست که درسن ۱۸ سالگی بایستی ازدواج کنن. منهم گفتم یعنی عالیجناب من باید بافردی ازدواج کنم...؟
پادشاهم گفت منظورم دقیقا همین است . منم گفتم اماااا آخر با چچه کسییییی. پادشاه گفت اورا من بهت میگویم فقط میخواستم بدانی. بعد گفت همراه من به مراسم بیا وقتی وارد مجلس رقص شدم پادشاه دستور سکوت راداد و گفت میخواهم مطلب مهمی را به شما بگوییم امروز میخواهم ازدواج تنها دخترم را با شاهزاده سرزمین های شرقی علام کنم روز ازدواج رو پنجشنبه علام میکنم و همه به پادساه تبریک گفتن....
مراسم به پایان رسید وارد اتاقم شدم خیلی عصبانی بودم حتی ازمن نظرمو هم نپرسیدن لااقل چهرشو بهم نشون میدادن بعد خدمتکارم وارد اتاق شدبا چعره ای نگران بهم نگاه میکرد وگفت.....
شنیدم قراره ازدواج کنی منم با گریه بغلش کردم گفتم نمیخوام ازدواج کنم مگه با اجبارم میشه ازدواج کرد....
روز ها گذشت و روز عروسی فرا رسید خیلی ناراحت بودم اما مجبور بودم شاد بنظر برسم.....
برای مراسم آماده شده بودم اما همچنان نمیدونستم دارم با چه کسی ازدواج میکنم ....
سوار کالسکه شدم تا بسوی کلیسا حرکت کنیم هنگامی که رسیدم چهره شاهزاده به سمت پشت بود وپادشاه دست مرا گرفت و مرا همراهی کرد وهنگامی که دست مرا رها کرد شاعزاده برگشت و من چهره اورا دیدم او همان....
امیدوارم از خوندن این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده
عالی بود
3 روهم بزار
همون کسی بود که باهاش رقصیده بود؟