
اینم از پارت دو رمان امیدوارم خشتون بیاد...❤❤
از زبان مرینت... توی ماشین بودم که خوابم برد... ماشینش خیلی گرم و نرم بود... وقتی چشم باز کردم دیدم تویه عمارت هشتم صدای جر و بحث میومد... صدای همون پسره اتیس که داد میزد:زود باش اون رو پیدا کن زود... و صدای دختری اومد که توی ماشین بود و گرل فرند همون پسره بود که گفت:من اونو جمع نکردم اتیس... وقتی وسایلای خودتو پخش و پلا میکنی همین میشه*اتیس یه اوف کشید و گفت:اوففف خدااااا*فکر کنم اون دختره ابجی اتیس بود که اون پسره که منو تو ماشین سوار کرد اومد و به دختره گفت:هی... ایساتیس!*دختره برگشت و گفت:چیه کول؟*پس اسم دختره ایساتیس بود چه اتیس و ایساتیس😂وایسا ببینم گفت چیه کول پس اسم پسرم کوله😃پسره همون کول در گوش دختره یچی گفت از دختره خشم میاد دوست دارم باهاش حرف بزنم و بیشتر پیشش بمونم ولی الان نقشه اینه که چطور از اینجا فرار کنم... کول و ایساتیس رفتم طبقه بالا منم به سمت در دوییدم که بازش کنم ولی قفل بود!ترسیدم یدفعه یه دست محکم روی در خورد اتیس با دستش خدشو ب در تکیه داد و گفت:سعی داری کحا بری هان؟*اومد جلو از چونم گرفت و گفت:کی فکرشو میکرد ادمی که دو سال دنبالش باشی انقد خسته کننده باشه*ترسیدم دستشو از چونم کشیدم و دستامو گذاشتم روی صورتم و نشستم و گفتم:دلم برای مامام بابام تنگ شده دوستام و همه کس... من میخوام برم شما با جون من چیکار دارید؟چرا دزدیدینم و اوردیم اینجا؟*گفت:فعلا نمیگم... تو الان باید با ما بیای مهمونی*دستمو از رو صورتم برداشتم و با تعجب نگاه کردم و گفتم:مهمونی؟!*گفت:اره... اگه نیای و ما بریم که فِلِنگ رو میبندیو میری...*گفتم:من اصلا نمیدونم اینجا چیکار میکنم هر سوالی دارید بپرسید منم کار و زندگی دارم درس دارم مامان بابا دارم... چیکار کنم*گفت:تو همینجا درس میخونی*گفتم:چی؟اینجا چرا ؟چرا هیچی نمیگید بهم؟*گفت:خیلی حرف میزنی انقد سوال نپرس برو تو اون اتاق لباستو بپوش...*و بعد هلم داد توی یه اتاق و گفت:کمک خواستی میتونم تو این زمینه کمکت کنم*رفتم به سمت کمد لباسها... لباسهای دخترونه خیلی برام کوچیک بود!طبقه پایینش لباسهای پسرونه بود این یکی یکم اندازم بود یه هودی ابی اسمونی رنگ که خیلی خوشگل بود و میدونستم باهاش خیلی ناز میشم😍
لباس رو پوشیدم... واقعا ناز شدم رفتم سمت میز ارایش تا خودمو توش ببینم خیلی خشگل شدم روی میز لاکهای خوشششگلی بود رنگ صورتی لایت عالی بود!جَو گرفتم و یکیشو زدم دیدم خیلی خشگل شد و به کل ناخنام زدم...وقتی خشک شد کم کم روی میز خوابم برد... که صدای در منو از خواب پروند بلند شدم و رفتم در رو باز کردم اتیس بود تعجب کرد و دهنش واز موند گفتم:خب لباسای دخترونه برام کوچیک بود*گفت:فکر نمیکردم به اون اندازه لاغر هستی دیگ*گفتم:ینی من چاقم؟*صدای کول ازونور اومد و گفت:لباس اتیس هم بت میادا خوبه لباس گرونش هم پوشیدی قشنگ کثیفش کن حالم جا بیاد😂*اتیس:خفه شو*و رفت پشت در یکی از اتاقها در بزرگی داشتن همه اتاقها... در زد و گفت:کارولین؟حاضر شدی ما داریم میریم*دختره ای تو اون اتاق بود کی بود؟کارولین؟دختری که تو اون اتاق بود گفت:نههه!من هنوز ارایش نکردم!!*اتیس با دستش به در اتاق اشاره کردو به ما نگاه کرد و به کول گفت:بخای با یه دختر بری بیرون همین میشه*کارولین گفت:خیلی خب بابا اومدم*در رو باز کرد یه دختر بود با موهای سیاه و چشای تیره رنگ... به من یه نگاه کرد و براندازم کرد و از کنارم رد شد و با ایساتیس از عمارت بیرون رفت اصن نمیدونم این مهمونی مهمونی چی هس فقط میخوام برم چون اینا مجبورم کردن وگرنه شاید منو بکشن!!!
همه رفتن اتسس هم اومد و دستمو کشید و گفت زود باش بیا دیگه...*و بعد من رفتم بیرون از عمارت و دوباره توی اون ماشین... ماشین کول بود نشست پشتش و همه نشستن و منم نشستم توی راه وایسادیم بقیه رفتن بیرون و من و کارولین موندیم من تو رستوران ادرین رو با کاگانی دیدم در حال جر و لحث بودن پا شدم که برم کارولین گفت:کجا...*
بش گفتم میرم پیش اتیس اینا هیجی نگفت و به صفحه گوشیش خیره شد... منم از نگهبان عبور کردم و رفتم تو ظاهرا رستوران رو رزرو کرده بود از دست طرفدارا:/کاگامی با حرص سریع از رستوران خارج شد نشستم جلوی ادرین اومد جلو و تکونم داد و گفت:م..مرینت امروز کجا بودی؟مامان بابات نگرانت شدن میدونی چقد پاریس رو گشت*وسط حرفش گفتم:کاگامی چرا رفت😐*گفت:آه... انتخابم از اول اشتباه بود اون همیشه جلوی من بود و نمیتونستم اطرافم رو ببینم... حس میکنم باید با تو شروع میکردم و شاید بهتر بود*که صدای دوییدن اومد و به طرف در نگاه کردیم اتیس با عصبانیت اومده بود خیلی ترسناک شده بود نفس نفس میزد از هصبانیت رگ دستاش باد کرده و قرمز شده بود!ترسیدم و رفتن عقب اومد از بازوم محکم گرفت ادرین گفت:هی مرینت این کیه کجا میبریش*اتیس بم گفت:یبار دیگه با دوستاش قبلیت یا هر اشنایی که دیدی حرف بزنی خدم میکشمت!*ترسیدم گفتم:هی منم احساس دارم اگه تو بی احساسی تو اصن کی ای که اینجوری حرف میزنی؟*گفت:من همه چیو توام حتی از پدر مادرت بت نزدیکترم حتی از برادر یا خواهر حتی پدرو مادرتم حقایق درباره تو رو نمیدونن فهمیدی؟میشه دیگه سوال نپرسی و خفه خون بگیری؟*ترسیدم و ساکت شدم و منو انداخت توی ماشین... همه داشتن نگاهم میکردن
دوباره به راه افتادیم بعد از استراحت... نمیدونم که ماشین رو برای چی نگه داشتن و رفتن بیرون که من رفتم ادرینو دیدم... اصن مشکوک میزنن اینا! رسیدیم به مهمونی... یه کلاب بود!!!منو هل داد و گفتن:ابرو ریزی نکن* بچها اینم پارت ۲ امیدوارم خوشتون اومده باشید...
...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️🌹
لطفا پارت بعد رو زود تر بنویس 🙏🏻🌷
چشم حتما
وای آخجون
من داستان اینجوری خیلی دوس دارم
سریع ادامه بده
مررررسی💛💛😊
عالی بود
مرررسی💛💛
خیلی خیلی خیلی عالی بود😍😍
تو روخدا پارت بعدی رو زود بزار💞💞
مررررسی💛💛گذاشتم...