سلام این داستان ثبت شده کپی بشه پیگرد قانونی داره مگه اینکه با زکر منبع باشه حتما بخونید

آیی دلم ، مامان ته هیون پرید رو دلم .ته:خوب کردم .مامان :انقد دوا نکنید.[ببخشید میپرم وسط داستان ته هیون برادر 6 ساله ایشون هست ]من:هییی مدرسم دیر شد .بدو بدو رفتم مدرسه نفسم بالا نمیومد تو راه خوردم به یه پسره. ببخشید ندیدمتون . یارو:تو خودتم نمیبینی.من:بع چیی بی ادب بی تربیت بی فرهنگ.. . یارو:باشه باشه قلط کردم حالا اسمت چیه؟ .من:آچا . یارو:خخخخخ تو آخه تو پرسدیدنی هستی تو حتی زیبا هم نیستی. من:بی ادب دوباره میخوای بزنمت آره . یارو:مرتب نیستی نمیخوام بدنم درد گرفته آی. من:بی مزه من دیر پاشودم حالا چرا داری برمیگردی؟ مگه نمیخوای اولین روز بری مدرسه. یارو:چرا میخوام ولی . من:چی . یارو:ناخونم بلنده . من:اه اه اونا رو به من نشون نده اییی حالم به هم خورد بزار ببینم آهان اینم ناخون گیر بفرما . یارو :ناخونامو بگیر لفطن . من:آی بمیری باشه .همینطور که ناخوناشو میگرفتم داشت زر میزد بد یهو ساکت شد نگاش کردم دیدم گونه هاش سرخ شده.من:چ-چی-چیکار میکنی.نزدیک صورتم شد داشت منو ب*س میکرد که منم♥
گفتم چه قلطی داری میکنی ♡ :-[ :( P: . گفت:نکنه از ب**ه میترسی. گفتم:چندشم میشه من آچا بودم خدافظ . گفتم چه قلطی داری میکنی ♡ :-[ :( P: . گفت:نکنه از ب**ه میترسی. گفتم:چندشم میشه من آچا بودم خدافظ . کیفمو گذاشتم رو سینم و لبمو گاز گرفتمو تن تن رفتم .داد زد:ینی الان آچا نیستی . چپ رو نگاه کردم صورتمو برگردوندم گفتم :آه.دستشو گرفتم بردمش .تو راه گفت:من راستش مال تفلیس (پایتخت گرجستان)هستم .گفتم:راس میگی اونجا خیلی خوبه؟ میشه دوستم بشی .دوباره صورتش سورخ شد انگار داشت از خنده میپوکید بدش بلند خندید گفتم:چرا میخندی؟.گفت:تو خیلی خنگی از صورتم معلومه مال که کر کر عاااا.آقا معلم اومد کلی تنبیه همون کرد بدش گفت:تا علان کدوم گوری بودید . اون پسره گفت:من که قب .معلم داد زد :دهنتو ببند یونا.تو دلم گفتم چی یونا؟. معلم دوباره داد زد :بشینیددد رو صندلی آخرررر.شانس با من رو نبود این آقا یونا نشسته بود کنارم. وقتی دیدم روز اول تو کلاس درس داریم زیاد تعجب نکردم چون تو کره اینا عادیه ولی وقتی دیدم این یونا نگام میکنه خجالت کشیدم و بش گفتم:چیه ؟درستو بخون. یونا دستشو گذاشته بود زیر چونش و به من خیره شده بود طوری که نگم براتون معلم زد پس سرش گفت:حواست کجاس .چنان زد که یونا تا آخر کلاس لبخند نمیزد داشتم از خنده روده بر میشدم . گذاشتم رو سینم و لبمو گاز گرفتمو تن تن رفتم .داد زد:ینی الان آچا نیستی . چپ رو نگاه کردم صورتمو برگردوندم گفتم :آه.دستشو گرفتم بردمش .تو راه گفت:من راستش مال تفلیس (پایتخت گرجستان)هستم .گفتم:راس میگی اونجا خیلی خوبه؟ میشه دوستم بشی .دوباره صورتش سورخ شد انگار داشت از خنده میپوکید بدش بلند خندید گفتم:چرا میخندی؟.گفت:تو خیلی خنگی از صورتم معلومه مال که کر کر عاااا.آقا معلم اومد کلی تنبیه همون کرد بدش گفت:تا الان کدوم گوری بودید . اون پسره گفت:تو کلاس .معلم داد زد :دهنتو ببند یونا.تو دلم گفتم چی یونا؟. معلم دوباره داد زد :بشینیددد رو صندلی آخرررر.شانس با من رو نبود این آقا یونا نشسته بود کنارم. وقتی دیدم روز اول تو کلاس درس داریم زیاد تعجب نکردم چون تو کره اینا عادیه ولی وقتی دیدم این یونا نگام میکنه خجالت کشیدم و بش گفتم:چیه ؟درستو بخون. یونا دستشو گذاشته بود زیر چونش و به من خیره شده بود طوری که نگم براتون معلم زد پس سرش گفت:حواست کجاس .چنان زد که یونا تا آخر کلاس لبخند نمیزد داشتم از خنده روده بر میشدم .
آخر کلاس یونا ناراحت داشت میرفت خونه من گفتم:یونا ببخشید نمیزارم بو*م کنی ولی میتونم بغلت کنم.تا گفتم میتونم با تمام قدرتم پریدم تو بغلش . چشاش درشت شد دستاش همینطوری رو هوا موند بدش دستشو آورد پاین ناراحت گفت:قبول نیست.لباشو قنچه کرد اخم کرد یه طور دست بسینه نگام کرد گف:بوش* کن.گفتم:از دست تو اومدم جلو یه چشمک زدم گفتم به همین خیال باش . کیفمو گرفتم دستم عین یه دختر باکلاس رفتم خونه خیلی مرتبط و زیبا . نصف شبی خوابم نمیبرد نمیدونم داشت به من فکر میکرد یا... . از زبون یونا :اون خیلی قشنگه خوابم نمیبره از بس دارم بش فک میکنم دارم دیونه میشم چویااااا .چویا:جانم داداش امرت رو بگو بگو مگه لالی اوی یونا با توعم عوی عوی ماتش برده امم؟!!! یونا عاشق شدی . یونا:به ماع.. . چویا:مامان یونا عاشق شدهه بیاا بالا. چراغا روشن شد همه اومدن بالا گفتم :میدونم بات چیکار کنم احمق[چویا توی ژاپن بدنیا اومده و پنج سالشه پدرش اسم چویا رو خیلی دوست داشته و خود پدرش هم ژاپنیه و مادر یونا مادر ناتنی چویا هست]
از زبون آچا : امروز میخوام برای آقا معلم شیرینی بگیرم با گل ولی از یک اون کی - ع ، هااعی!! این یونگیه هیییی.یونا:چیشده فسقل صحبتت قط شد . من که از اول راضی نبودم این بیاد ایش الانم دست به سینم لبامم قنچه کردم دارم اخم میکنم ایییه یووننگیی.معلم :♥·♥و-واقعا اینا مال منه .من :بله آقا همش برای شما .معلم:مرسی T_Tمیتونید برید تو راهرو استراحت کنید .من:یونا تو گفتی برمیگردم رفتی یجا بعد در شیرینی... . معلم:عهههههههههههه[داره جیغ میزنه] بچه ها همه ریختن بیرونم .تو صحنه بد ما دوباره تو اتاق تنبیهیم منم دست به سینه لبا قنچه با اخم یونگی هم پاهاشو باز گذاشته دستشم گذاشته رو وسط پاهاش داره با لبخند محوی نگام میکنه بش گفتم:ز*رمار همش تقصیر توعه میکشمت ع*ضی. بدش سلول هامونم جدا کردن .یه صدایی اومد:آچا آچا.دیدم آویزونه گفتم:گ*شو حوصلت رو ندارم .این داستان ادامه دارد ♥فالو♥کنید تا پارت بعد بیاد
دنبال کردن رو بزن تا ادامه داستان رو ببینی♥♥♥
من برای تست خیلی زحمت کشیدم کلی هم سانسور کردم ترو ابوالفضل تستمو منتشر کن تروخدا تروخدا تروخدا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🤗 🤗
🤗 🤗
عزیزان پارت های بعدی زیاد خوب نیست چون دادام آجی خوند کلی اشکال دراورد پس امیدوار نباشید
شلام اسم یونا تغیر کرد به یونگی