
تستی در مورد ادامه ، فصل ۴ miraculous از روایت خودم.
از دید مرینت :گوشیم داشت زنگ می خورد. سریع بیدار شدمو به سمت مدرسه حرکت کردم . بعد که رسیدم جلوی در مدرسه یادم اومد جعبه معجزه گر ها رو توی خونه جا گذاشتم?. سریع رفتم تو یک کوچه کفشدوزک شدم رفتم بر داشتمش و اومدم.وقتی داشتم جعبه رو میزاشتم تو کمدم آلیا گفت :اون چیه?.من این جعبه رو قبلا ندیدم؟(وقتی استاد فو مرینتو نگهبان معجزه گرها کرد آلیا اونجا بود ). گفتم:فکر نکنم دیده باشی چوونننن ، این یک جعبه است برای نمونه طرح های جواهراتم که قراره بزاریمش تو سایت تو ??.الیا نیشخندی زد و باهم رفتیم سر کلاس. بعد کلاس وقتی داشتم میرفتم خونه چیز عجیبی دیدم.
آدمک های مینیاتوری خیلی زیادی روی زمین بودن و هر چقدر بیشتر آهن می خوردن بیشتر می شدن?.سریع رفتم تو یک کوچه خالی و گفتم:تیکی ، خالها روشن?.از دید آدرین:دخترکفشدوزکی داشت با اون ادمک ها می جنگید.رفتم تو یک کلاس خالی و گفتم:پلگ ، پنجه ها بیرون?.رفتم پیش دختر کفشدوزکی تا بهش کمک کنم . از دید دختر کفشدوزکی:گردونه ی خوش شانسی.بعدگربه ی سیاه اومد و گفت:سلام بانوی من . ااوو ، گردونه خوش شانسی امروز بهت کلید داده?چه عجیب.گفتم ،سر این هارو گرم کن من الان میام.رفتم و معجزه گر لاک پشت و روباه رو برداشتم ??.اما تا خواستم بدمشون به الیا و نینو یادم اومد هویت اونا قبلا لو رفته . پس لاک پشت رو دادم به ایوان و روباه رو دادم به جولیکا.
جولیکا یک تصویر خیالی پر از آهن درست کرد ، ایوان با سپرش اونا رو زندانی کرد، و بعد گربه سیاه با پنجه برنده ش نابود شون کرد.معجزه گر هاشون رو گرفتم و بعد گرفتم و بعد رفتم تو یه کلاس خالی مرینت شدم و دوباره معجزه گرهارو گزاشتم سرجاشون.
از نگاه آدرین
داشتم میرفتم تو یک کلاس خالی تا دوباره آدرین بشم. ام چیز غیر ممکنی دیدم?.مرینت جعبه معجزه گر ها روبرداشت و رفت.فردا بعد از اینکه ، شرور رو شکست دادیم ، به دختر کفشدوزکی گفتم :میشه امشب ساعت ۹ روی برج ایفل همدیگه رو ببینیم.از نگاه مرینت:گربه سیاه خیلی اصرار داشت بامن قرار بزاره اول گفتم نه ولی با اصرار زیادش گفتم باشه.ساعت نه شد ، دختر کفشدوزکی شدم و بعدرفتم رو برج ایفل ولی گربه سیاه رو ندیدم؟بعد ادرین اومد و گفت :سلام مرینت??.
از دید آدرین
مرینت خشکش زده بود که من میدونم اون کیه??.گفت :آددد...رین تو ازکجا هویت منو میدونی.وبعد براش تعریف کردم که وقتی جعبه رو دیدم هویتت رو فهمیدم.گفت:ازکجا فهمیدی جعبه معجزه گرهاست.بعد گفتم:پلگ پنجه ها بیرون?.
ببخشید کوتاه بود.
نظراتتون رو کامنت کنید.
فردا منتظر شما هستیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
لازم نیست لیدیباگ جعبرو همه جا با خودش ببره
مگه فصل چهار رو ندیدی !!!
عالی
عالی
عالی
عالی عاشقونه ترش کن
سلام داستانت فوق اعاده ست
نویسنده با من اجی میشی؟
عالی فقط من دنبالت کردم تو هم دنبال کن و به تست های منم سر بزن
واسه ی شروع خوبه ولی یک کم زود نفهمید خدایی.
بدک نبود عزیزم اگر هم یکم داستان رو زیاد بکنی طرفدار های زیاد های پیدا میکنی لطفا زیاد بکنش