
سـلـام (。◕‿◕。) 💜 ایـنم پـارت دو؛ امیـدوارم لــذت ببریـد. 🤗🍭
شب که شد آشپزی که تو خونمون کار میکرد برام شام آورد . سینی رو روی میز کنار تختم گذاشت و رفت . اما حتی آب هم از گلوم پایین نمی رفت . روی تخت نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم. به ماه . به ماهی که همین دیشب ؛ زیر نورش و روی شن ها دراز کشیده بودم و به کوک گفتم آخرین کاری که دلم میخواد بکنم اینه که بغلش کنم. باز هم گریه ام گرفت و اشک هایم جاری شد . _ ماه ؛ دیشب در حضور تو به کوک گفتم دوس دارم بغلش کنم و حالا ..... حالا ما دور از هم هستیم و حتی اجازه ی ملاقات هم دیگه رو نداریم .ماه ...... بهم بگو ....... گریه ام شدید تر شد . _ بهم بگو ..... فردا شب قراره چی بشه؟ بهم بگو .... میتونم برای آخرین بار کوک رو ببینم و ....... بغلش کنم؟
ناگهان صدای پدرم رو شنیدم . & ا/ت اشک هامو پاک کردم و بهش خیره شدم . به غذای دست نخورده ای که روی میزم بود نگاه کرد و گفت: & چرا غذا نخوردی؟ _ میل نداشتم کنارم روی تخت نشست و با دستش چونه ام رو گرفت و وادارم کرد به صورتش نگاه کنم . & گریه کردی؟ اشک های لعنتی باز سراغم را گرفتند . اما رویم را گرداندم . & ا/ت .... من خوب میدونم برای چی ناراحتی ؛ و بابت کاری که صبح کردم هم خیلی متاسفم. نمی خواستم اینطوری بشه ، ولی چاره ای ندارم . نمیتونم اجازه بدم آیندت رو با دست های خودت خراب کنی . تو و کوک ؛ هر کدوم باید برید پی سرنوشت خودتون . اولش سخته..... اما کم کم کنار میاین و بعد .... روزی میرسه که دیگه کاملا همدیگه رو فراموش کردین و هر کدوم در آرامش زندگی میکنین . این کلمه ها مانند خنجر هر کدام خراشی بر قلبش می انداختند . اما حق با پدرش بود ..... او باید اجازه می داد کوک همراه کسی که لایقش بود خوشبخت شود ...... پس با پدرش موافقت کرد و با خودش عهد بست که از زندگی کوک خارج شود ......
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم به خودم گفتم گریه و زاری دیگه بسه . صبحانه خوردم و بعد یک کتاب از کتاب خانه ام انتخاب کردم و آماده ی خوندنش شدم . ناگهان تلفنم زنگ خورد . _ الو؟ # سلام .... من مادر کوک هستم . _ اوه ؛ بله بفرمایین # راستش ..... شنیدم که تو و کوک اوضاع خوبی ندارین و کوک حتی غذا هم نمی خورد . الانم حالش بد شده ؛ آوردمش بیمارستان و الانم میدونم.... میدونم که تنها چیزی که حالش رو خوب میکنه ملاقات شماست ....
با شنیدن این که کوک الان تو بیمارستانه میخواستم فریاد بزنم . اما خودم رو کنترل کردم. _ آدرس بیمارستان رو بفرستین ؛ همین الان خودم رو میرسونم . # ممنونم تلفنم رو قطع کردم و سریع آماده شدم . بعد ی تاکسی گرفتم و به سمت آدرسی که مادر کوک برام فرستاد رفتم. وقتی رسیدم مادر کوک جلوی بیمارستان بود و از چشمای خیسش معلوم بود خیلی گریه کرده . _ اتاقش کجاست؟ # طبقه دوم ؛ دست راست سریع حرکت کردم. انقدر تند می رفتم که میتونستم بگم در حال دویدنم. وقتی رسیدم و از پشت شیشه کوک رو دیدم گریه ام گرفت . اونم منو دید . وارد اتاق شدم و کنار تختش نشستم. بغضم ترکید . _ تو...... تو با خودت چیکار کردی کوک؟ .... + ا/ت ؛ پدرت میدونه اومدی پیش من؟ _ مهم نیس + اما..... _ گفتم مهم نیس!
دستش رو گرفتم. _ کوک ..... لطفا دیگه این کارو نکن . + برات مهمه؟ _ چطور میتونه برام مهم نباشه؟ چیزی نگفت و همینطور خیره نگاهم کرد . دستش را به صورتم چسباندم . و گریه کردم . _ کوک .... مهم نیس که پدرم نمیزاره کنارت بمونم .... مهم نیس اگه هیچ وقت دیگه نتونیم مثل قبل باشیم ..... مهم نیس اگه آخرین کاری که تو زندگیم میکنم بغل کردنت نباشه...... فقط این مهمه که من ...... هنوزم دوستت دارم .💜
اگـه دوسـت داشـتی لایـک کن😉🍡🍃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🥺🤧